#خاطره «مادرشهید #سیداحسانمیرسیار»✨🥀
«به جرات میتوانم قسم بخورم که از زمان رسیدن به سن تکلیف، نماز قضا ندارد. از 13 سالگی روزه میگرفت و ماههای رجب، شعبان و رمضان را با روزه گرفتن به هم وصل میکرد. وقتی به او میگفتم چرا آنقدر روزه میگیری؟» میگفت: «لحظه به لحظه زندگی را به خدا بدهکار هستیم.» از همان اول که حقوق گرفت، خمس پرداخت میکرد و به پدرش میگفت: «هر مردی که به سن تکلیف میرسد، خمس به او تعلق میگیرد و حتی اگر نتواند بدهد، باید دفتر خمس داشته باشد.»
#خبرگزاری دفاع مقدس استان گیلان
https://eitaa.com/defapressguilan
#خاطره
#شهید_سجاد_طاهرنیا✨🕊🥀
اکثرا شب ها این موادغذایی را میبردیم و خیلی دقت میکرد تا کسی تو کوچه نباشد وآبروی آن خانواده نرود چون طرف مقابل خانم بود آقا سجاد وسایل را بمن میداد تا تحویل بدهم یک شب که برای تحویل هدایا رفتیم فاطمه رقیه توی بغلم خواب بود از طرفی گونی برنج هم سنگین بود بنابر این نتوانستم پیاده شوم به آقا سجاد گفتم شما برو...
کمی مکث کرد بعد پیاده شد درب صندق عقب ماشین را باز کرد گونی برنج را زمین گذاشت عینکش را برداشت و داخل جیبش گذاشت بعد زنگ خانه را زد.
از برداشتن عینکش تعجب کردم و به فکر رفتم.
از این کارش دو منظور به ذهنم رسید:
1.میخواست نامحرم را نبیند 2.میخواست خانم نیازمند وقتی بعدها او را در خیابان دید نشناسد و خجالت نکشد...
دلیل دوم بذهنم قویتر بود چون چشمان آقا سجاد آستیکمات بود و دید نزدیکش مشکلی نداشت.
هیچ وقت از او نپرسیدم چرا اینکار را کرد چون منظورش را فهمیده بود و او را بهتر از هر کسی میشناختم مطمئن بودم که میخواست آن خانم نیازمند او را نشناسد و خجالت نکشد...
خیلی حواسش به همه چیز بود.
#خبرگزاری دفاع مقدس استان گیلان
https://eitaa.com/defapressguilan
#خاطره #همسرشهیدمحمداتابه✨🥀🕊
سال 94 بود و محمد برای اولین بار میخواست برای زیارت امام حسین (ع) راهی کربلا بشود. آن هم اربعین و پای پیاده خیلی برای این سفر هیجان و اشتیاق داشت. بالاخره راهی شد و به آرزویش رسید. وقتی برگشت، شادمانی و شعف در رفتارش کاملا" آشکار بود.
نوبت سوغاتی ها رسید. ساکش را باز کرد و وسایل را یکی یکی بیرون کشید تا رسید به یک کفن. به راحتی آن را بیرون آورد و خیلی آهسته گفت: «این مال خودم.» من ساکت بودم و منتظر کفن دوم پرسیدم: «پس کفن من کو؟» گفت: «دلم نیومد برای تو کفن بخرم!» با شوخی گفتم: «حالا که این طور خسیس بازی در آوردی من اون کفن رو برای خودم بر میدارم!» محمد خندید و گفت: «خانم! اون کفن مردونه است. به درد تو نمیخوره!»
بعد از ساکش یک چادری بیرون آورد به من داد و گفت: «این هم سوغاتی تو.»
این پارچه چادری را ندوختم و همانطور ماند. در بازگشت از ماموریت اول محمد آقا از سوریه هم یادم نبود که آن را بدوزم دومین سفر سوریه که منجر به شهادتش شد، یاد آن چادر افتادم و برای خودم دوختمش تا در استقبال از محمد آقا به سر کنم. چند روزی از دوختن آن چادر نگذشته بود که خبر شهادت محمد آقا رسید!
#خبرگزاری دفاع مقدس استان گیلان
https://eitaa.com/defapressguilan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای شهیدان داستان شما یکی بود
و یکی نبود نیست!!
داستان شما واقعیتیست از جنس آسمان...🦋(:
#خاطره
#شهیدسجادطاهرنیا🕊✨
#خبرگزاری دفاع مقدس استان گیلان
https://eitaa.com/defapressguilan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️#خاطره ای شنیدنی از پاسخ آیت الله خامنه ای به مقام اروپایی که قصد تحقیر ملت ایران را داشت!
رهبر انقلاب:
🔺یک نفری برای من نقل می کرد، می گفت رفته بودیم #یونان؛ ما را به مراکز گردشگری گوناگون می بردند و آنها را به ما نشان میدادند؛ از جمله به نقطهای بردند، گفتند اینجا همانجائی است که سپاهیان ایرانی آمدند اینجا، از ما شکست خوردند.
🔹مردم را به یک بیابان خالی می برند و نشان می دهند که اینجا آنجائی است که ایرانیها در آن دوره لشکرکشی کردند و در اینجا شکست خوردند. یک فضای خالی را نشان می دهند، یک مدعای تاریخی را با یک فضای خالی اثبات می کنند.
🔺خوب، اینجا نزدیکی کازرون -آنطوری که شنیدم- مجسمهی والرین است، امپراتور روم، که زانو زده در مقابل #پادشاه ایران. خیلی خوب، اینجا را بروید نشان بدهید؛ این به آن در! ۱۳۸۷/۲/۱۸
#خبرگزاری دفاع مقدس استان گیلان
https://eitaa.com/defapressguilan
🔹لافند
وارد گلزار شهدای رشت که میشیم، سمت چپ، اولین مزارِ ردیف اول، مربوط به «حمید بیانی» است. بعد از پیروزی عملیات طریق القدس، حمید، بسیجی پانزده سالهای را میبیند که هشت نفر از کماندوهای قُلتَشنِ تیپ ویژۀ ریاست جمهوری صدام را، به عقب میبرد و در همان حال به آنهایی که از ترس «دخیل دخیل» میگفتند، با قمقمهاش تو گلویشان، یکی دو قُلپ آب میریزد. پیشآبِ بعضی از چریکهای قلچماق، بس که ترسیده بودند، از خِشتکشان چکهچکه راه افتاده بود! حمید، وقتی اسرای یُغور و بسیجی ریزهمیزۀ سادهدل ولی شجاع را دید، چشمش از تعجب گرد شد و گفت:
- آبَرار قوربان! بپا تی گله رم نوکونه!
یعنی: مواظب باش رمهات رم نکند!
بسیجی که از زبان و لهجهٔ حمید فهمیده بود همشهری هستند، تفنگش را از زیر بغل درآورد و در حالی که آن را رو به حمید تکان میداد، گفت:
- اَشانِ لافَند می دس دره!
لافندشان تو دست منه!
توی ولایت حمید به طناب میگفتند «لافند» و منظور بسیجی هم از طناب، کلاشینکفش بود که بعثیها را به زور آن، ضفط و رفط کرده بود و جرأت فرار نداشتند!
🌸
حمید بیانی
نام پدر: ابراهیم
تاريخ تولد: 17-9-1340 شمسی
محل تولد: گیلان - شفت - شفت
تاريخ شهادت : 1-12-1360 شمسی
گلزار شهدا: نام گلزار:رشت (تازه اباد) شهر:گیلان - رشت
#دفاع_مقدس
#خاطره
#طنز
🖊راوینویسنده: منصور ایمانی
#خبرگزاری دفاع مقدس استان گیلان
https://eitaa.com/defapressguilan