🔸برگهای شهید
در و ديوار خانه میديدند آتشی را كه شعلهور میشد
آتشی را كه آه در پی آه، زادهٔ سينهٔ پدر میشد
زير كپسولهای اكسيژن سرفه میكرد زندگی در تو
روزها همچنان ورق میخورد باز زخم تو تازهتر میشد
روی يك تخت چوبی بدحال، چشمهايی كه گودتر میرفت
اشكهايی كه حلقه میبستند، قرصهايی كه بیاثر میشد
و تو با افتخار میگفتی: «عشق تنها اميد انسان است ...»
همهٔ روزها و شبهايت در همين واژه مختصر میشد
□
صبح يك روز سرد پاييزی آخرين سرفه در فضا پيچيد
آخرين برگ از درخت افتاد ... پدر آمادهٔ سفر میشد
#دفاع_مقدس #شهید_شیمیایی
🔹شعر از: رضا نیکوکار
#خبرگزاریدفاعمقدساستانگیلان
https://eitaa.com/defapressguilan