14.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ما کاروان و به مدد عمه سادات راه انداختیم
دخترای مجاهدم ۱۴ میلیون زیر بار قرض رفتن
تا دوستداران امام حسین.ع.حسرت به دل نمانند..
🔻ثواب کمک به دیگران برای زیارت امام حسین علیه السلام
🔹به ازای هر درهمی که خرج کند، خداوند همانند کوه اُحد برایش حسنه می نویسد.
🔹چندین برابر آنچه هزینه کرده را در همین دنیا به او برمی گرداند!
🔹بلاهایی را که فرود آمده تا به او برسد، از او می گردانَد و از وی دور می کند و مالش حفظ می شود.
کامل الزیارت، ص ۱۲۹
شماره کارت
6221061066120785به نام سمیه سیدتقی زاده #اربعین 1403 #نهضت_دانش_آموزی_دختران _اربعین
#تجربه_شیرینم
اربعین ۹۸ که با بچه ها اومده بودم و سه تاشون خیلی کوچیک بودن
هر روز صدتا حالا یا بیشتر یا کمتر
هدیه به یکی از زنان والامقام کاروان عمه جانم صلوات میفرستادم و
ازشون کمک میخواستم
برای آرامش و صبوری خودم و
همراهی بچه ها....
امتحان کنید و
شیرینی شو به جان بچشید🌺
#اربعین
#دهکده_تربیت
@dehkadetarbyat
#حرف_دل
✅دیدن مهمه یا دیده شدن؟؟؟
مگه کسانی که امام حسین.ع.و به شهادت رساندند
او را ندیدن
مگر کوفیان زمان علی.ع.با خطبه های او به وجد نیمدند....گریه نکردن...
چطور پس اورا تنها گذاشتند...
اول مظلوم عالم....
علی.ع.مهربان
یتیم نواز...
مگر صوت دلربای حسین.ع.را نشنیدند....
صورت ماهش را ندیدن.....
خدا کنه او مارا به حساب بیاورد...
در گوشه ی آشپزخانه ی خانه هایمان
موقع ظرف شستن...
و گریه کردن
کنار اجاق گاز و غذا پختن و بغض کردن....
کنار تمیزکاری و با هر جمع کردنی آه کشیدن...
کنار مامان گفتن های پیاپی و قربونت برم های ما
من یقین دارم
خدا
خدای دلهای شکسته است...
خدای مادرانی که ماندند...
مطمئنم...
ارباب به دلتون سر میزنه...
چشم و گوش باز کنید
دل و آب و جارو کنید...
#دهکده_تربیت
@dehkadetarbyat
امروز سوار ماشین شدیم بیایم
کربلا
شب جمعه اینجا زیارت کنیم و اذن از علمدار بگیریم
بعد بریم مسجدسهله برای پیاده روی
راننده میگفت چقدر عبدالهادی شبیه عرب هاست....
بعد گفت موکب داریم تو طریق العلما
بیاید اونجا
گفت یه دختر دارم رقیه
میخوام بدمش به عبدالهادی😂
میگفت
عبدالهادی بیا اونجا ببینش و بعد خواستی بگیرش😂😂😂😂
اینجوری ازدواج اینجا آسانه😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«آن هنگام که آیهآیههای وجود به خواهشی برسند و از اعماق وجود به شکل فریاد برخیزند، خداوند از درون، راه را برای انسان میگشاید؛ اما این گشایش بیتردید، همراه با امتحانی دیگر و سنجهای عظیمتر است.»
♦️برشی از کتاب کهکشان نیستی
@m_h_esfahani
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
🌱مسافر کربلا همین که از در خانه اش بیرون می آید ،
خدا چهار هزار فرشته مامور میکند بر او صلوات بفرستید ،
تا زمانی که به مزار حسین برسد...🥺❤️
حسین جانم 🥀
#موسسه_بهشت_ثامن
#نهضت_نوجوانان_دختر_اربعین
#معا_لتحریر_الأقصی
#الی_الحبیب
15.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نهضت نوجوانان اربعین(دختران)
با روایت گری حاج حسین یکتا
و با جمع خوانی سرود مَعا ِلتحریر الاقصی
عصر روز جمعه ۱۱ صفر
عمود ۲۰۳ ، موکب حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها
#با_ما_همراه_باشید
#نهضت_نوجوانان_اربعین
@nn_arbaeen
@nn_arbaeen
هدایت شده از کانون دخترانِ بهشتِ امام رضا(ع)🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر که با هر چه داشت آمده بود
با دلی خسته،چشمِ پر اشک آمده بود
آن یکی با کاسه اب و دست لرزانش
اما با ایمانی استوار آمده بود
شاعر :خانم مقیمی
#حضرت_عباس_علیه_السلام #طریق_العلما #کربلای_معلی #نجف #موکب #مشایه_الاربعین
17.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزی که اولین بار آقا طلبید و اربعین آمدیم...
هنوز دختران این کاروان به دنیا نیمده بودن....
یا خیلی کوچیک بودن....
عمرها میگذرد...
سالها میرود...
طریق حسین.ع.هنوز باقی است
نگاه میکنی به بیست سال عمر...
چیزی که می ماند
فقط حسین.ع. است...
خوشا جوانی عمر که در راه حسین.ع.باشد..
#نهضت_نوجوانان_اربعین_دختران
#موسسه_بهشت_ثامن_الائمه
#دختران_بهشت
#دهکده_تربیت
#اربعین#طریق_العلما
@dehkadetarbyat
هدایت شده از بهشت ثامن الائمه
🖤 داستان کوتاه(قیمهنجفی سیدالرئیس)
کمرم درد گرفته بود. بیل بلندتر از قد و قوارهام بود. بابا که رفت، مامان مرد خانه صدایم کرده بود.
به بیل تکیه دادم تا نفسی تازه کنم. آفتاب از پشت نخلها رسیده بود به وسط آسمان. دست را بالای چشمم سایهبان کردم. لحظهای با خودم فکر کردم، نکند سراب میبینم. بیل را روی زمین پرت کردم و دویدم لب جاده. خاک زیادی بلند شده بود و کاروانی سیاهپوش از لابهلای نخلها جلو میآمد.
ضربان قلبم بالا رفت. زبانم به سقف دهانم چسبید و نفسم انگار گیر کرده بود. این کاروان وسط روز، توی طریق چکار میکرد؟! عرق از پیشانیام گرفتم و توی دلم یاحسین گفتم و جلو رفتم.
لحظهای ترسیدم، خواستم بیخیال کاروان شوم و برگردم سر زمین. ولی ماجرا شوخی بردار نبود. اگر مامورها میرسیدند. خون بود که زیر نخلهای طریقالحسین میریخت.
آب دهانم را به زور قورت دادم. با چشمم که مردها را شمردم ۵۰ نفری بودند. ایستادم تا نفسم برگردد و بعد گفتم: سلام حاجی، ماجور باشید، کجا؟!
پیرمرد جلوی کاروان، چفیه دور دهانش را باز کرد و نگاهی به قد و قواره کوچکم انداخت و خندید. با چفیه غبار راه را از لای چین و چروک صورتش پاک کرد و گفت: پسرجان نحن زائرالحسین.
قلبم مثل گنجشک اسیر بیشتر از قبل ضربان گرفت. جلوتر رفتم. پیرمرد انگار خودش رمزی بودن حرفم را فهمیده بود. خم شد و خودش را همقد من کرد. توی گوش پیرمرد زمزمه کردم: حاجی! خبر نداری سیدالرئیس دستور قتل زائران آقا حسین را داده. زائرها شب حرکت میکنند نه توی روز روشن.
پیرمرد پیشانیام را بوسید و ایستاد. برگشت و با هم کاروانیهایش مشغول صحبت شد.
خواستم برگردم سر زمین ولی انگار پاهایم توان حرکت نداشت. انگار دوقلوه سنگ بزرگ بسته بودن به پاهایم. به دلم افتاد که تا شب دعوتشان کنم خانه خودمان. چندباری دیده بودم که بابا، زائران آقاحسین را مهمان کرده بود. کاش بابا بود. نمیدانم چهطور از دهنم پرید که گفتم: حاجی! بفرمائید خانه ما !
تا این را گفتم دلم خالی شد. چند وقتی بود برای خورد و خوراک خودمان هم پول نداشتیم. مامان اگر میفهمید توی این شرایط خودسر مهمان دعوت کردم، حسابی شاکی میشد. خواستم حرفم را پس بگیرم ولی تعارفم را پیرمرد قبول کرده بود.
لباس عربیام را بالا کشیدم و گفتم: پشت سرم بیاید و خودم جلوتر دویدم تا خبر را به مامان بدهم.
در خانه را هُل دادم و داخل رفتم. بوی قیمه نجفی خانه را پر کرده بود. مامان توی مطبخ نشسته بود و به قابلمهی کوچک روی اجاق نگاه میکرد.
نفس نفس زدم و گفتم: مامان! مامان! مهمان! زائر آقا ...حسین. مهمان!
مامان از روی زمین بلند شد و سراسیمه دست روی شال سیاهش گذاشت و گفت: مهمان آقا! این وقت روز!
لحظهای فقط صدای پِت پِت اجاق آشپزخانه شنیده شد و بعد مامان، منگولهی شال را به گوشهی چشمش کشید و اشکش را پاک کرد و گفت: گفتی مهمان، آقا خودش میدونه و غذای مهمانش.
دستم را گرفت و به حیاط خانه آمدیم. پیرمرد سر به زیر دم در خانه ایستاده بود. مادر جلو رفت و پرچم یاحسین توی دست پیرمرد را به صورتش مالید و با شور خاصی از مهمانان دعوت کرد: هلبیکم! ماجورات! هلبیکم زئرالحسین!
مامان برگشت آشپرخانه و به قابلمهی کوچک قیمهنجفی و قابلمهی دونفره برنج نگاه کرد. آتش اجاق توی چشمهای مامان میلرزید.
مامان نگاهم کرد و گفت: دِ یاالله پسر، شگون نداره! مهمان آقا معطل مانده!
سفره را پهن کردم. دیس دیس مامان قیمه و برنج دستم میداد و میچیدم وسط سفره. مهمانان گرسنه، قاشق قاشق غذا میخوردند و من به چشمهای خندان مامان نگاه میکردم که توی مطبخ بالا سر قابلمه نشسته بود و ذکر میگفت.
سی روز بعد هم قابلمهی قیمهنجفی دو نفره مامان زائران یواشکی طریق را دور از چشم سیدالرئیس سیر کرد.
مامان دست لای موهایم کشید و گفت: حالا بگو سیدالرئیس حسین یا صدام! دِ یاالله پسر سفره را پهن کن زائر آقا نباید معطل باشه.
خندیدم و دیسهای قیمه نجفی را گذاشتم جلوی مهمانهای آقا.
✍براساس داستان واقعی به نقل از موکبداران طریقالعلما
حسین جانم 🥀
#موسسه_بهشت_ثامن
#نهضت_نوجوانان_دختر_اربعین
#معا_لتحریر_الأقصی
#الی_الحبیب
🆔 @beheshtesamen