eitaa logo
دهکده تربیت🌱
469 دنبال‌کننده
158 عکس
209 ویدیو
1 فایل
نو+جوان=نو جهان سمیه‌سیدتقی زاده🤓 من اینجام👈 @seyedtaghizadeh ✅مامان۵تاجوجو👨‍🎓🧕🏻🧒👩‍🦱👶 ✅مربی جودو و دفاع شخصی ✅موسس بزرگترین مجموعه تربیتی دختران کشور تجربه۱۵سال فعالیت تربیتی نوجوان
مشاهده در ایتا
دانلود
ما امشب که لیلة المحیاء است محرومیم از بودن کنار ضریح آقا... خوشبحال هرکسی که الان کنار علی.ع.است و مشمول نگاه علی.ع. امشب بیاید ماهم برای بیماران دعا کنیم...🌸 دلهامونو بفرستیم کنار ضریح بیماریهای جسمی و روحی بیمارهای دل به حق حضرت امیر.ع. سلامتی مونو بگیریم. من همتونو دعا میکنم شما هم بنده و بیماران مدنظرمو در دعاهاتون شریک کنید🥰 به دهکده ما بپیوندید🌱 @dehkadetarbyat
‏در کتاب خارومیخک ‎ جایی می‌گوید: "انسان بر تانک پیروز است." امروز این شیرزن این جمله را به منصه ظهور رساند... نَحنُ مُنتَصِرون... ✌🏻 تاریخ به ما آموخته: همیشه زینبیون دربرابر یزید و یزیدیان پیروزند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏در کتاب خارومیخک ‎ جایی می‌گوید: "انسان بر تانک پیروز است." امروز این شیرزن این جمله را به منصه ظهور رساند... نَحنُ مُنتَصِرون... ✌🏻 تاریخ به ما آموخته: همیشه زینبیون دربرابر یزید و یزیدیان پیروزند. @dehkadetarbyat
هدایت شده از فلسطین جنوبی
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر لبنانی که امروز شجاعانه مقابل تانک اسرائیلی در جنوب لبنان ایستاد و زخمی شد، کیست؟ زهرا، دختر لبنانی که فیلم سخنانش در مراسم اربعین سال گذشته خطاب به رهبر انقلاب در شبکه‌های اجتماعی بازتاب فراوانی داشت، صبح امروز با پایان یافتن زمان آتش‌بس و برای بازگشت به محل زندگی خود در جنوب لبنان با تانک‌های اسراییلی اشغالگر مواجه شد و در مقابل آنها ایستاد و پس از دقایقی مورد حمله وحشیانه رژیم صهیونیستی قرار گرفت. فیلم این حرکت شجاعانه زهرا، امشب در فضای مجازی بخصوص در حساب توییتر Khamenei.ir مورد توجه قرار گرفته است. ایتا | بله | روبیکا | اینستاگرام | ایکس(توییتر) @felestin_jonubi
هدایت شده از بغض قلم
زهرا جان! شما مرا نمی‌شناسید ولی من یکبار شما را از نزدیک زیارت کردم. پارسال که روایت اربعین‌ام در جشنواره راویا برگزیده شد، بهترین هدیه‌ی نشست برایم آشنایی با شما بود. آن روز آمدی بالای جلسه‌ی ما نویسنده‌ها نشستی. گفتی روزی که حاج‌قاسم شهید شد، مضیف سردار را در جنوب لبنان راه انداختی و برای خرج مضیف یک شب تا صبح ۸۰۰ تا صابون درست کردی و فروختی. از همان روز از جهاد نصف و نیمه‌ی خودم شرمنده شدم. عربی را مثل سیدحسن پرشور بر زبان می‌راندی و مترجم می‌ماند چه‌طور این همه حرارت را کلمه کلمه به فارسی برگرداند. گفتی بچه که بودی چادر سرمی‌کردی، خندیدی و دستت را هم شبیه چادر سرکردن تکان دادی. عروسک‌ت را بغل می‌کردی تا خودت را شبیه زن‌های ایرانی کنی که عکس امام‌‌خمینی به دست و کودک به بغل در تظاهرات شرکت می‌کردند. گفتی مقاومت را از زنان ایران یاد گرفتی. از آن روز به بعد هرجا اسم شما را می‌شنیدم یا کلیپی از روایت‌گری شما از لبنان می‌دیدم، بی درنگ دلم غنج می‌رفت که ما نه فقط خطبه‌های آتشین زنان را توی کتاب‌ها خوانده‌ایم بلکه زنده ماندیم و دیدیم‌. از پارسال تا حالا این جمله که گفتید از ذهنم پاک نمی‌شود، من سخنرانی زیاد گوش دادم ولی باور کنید جمله‌ی شما با همه‌ی آنها فرق داشت، حق دارم فراموش نکنم. شما گفتید: ما صدای قدم‌های امام‌زمان را در جنوب لبنان می‌شنویم، باید کارنامه‌ی کارهای‌مان را به امام‌زمان روز ظهور نشان بدهیم، اگر فقط خود آقا می‌دید عیبی نداشت، کنارش شهدایی که خوب دویدند هم می‌بینند! امروز توی گروه‌های مجازی می‌چرخیدم که یک دفعه اسم آشنایی به چشمم خورد. امروز دیدم که شما و مردم لبنان در حال برگشت به خانه‌های‌تان بودید. رژیم آتش‌بس شصت‌روزِ اعلام کرده بود اما با تانک‌های مرکاوا آماده بود جلوی ورود شما به خانه‌های‌تان را در زمان آتش‌بس بگیرد‌. امروز دیدم شما بدون ذره‌ای ترس جلوی لوله‌ی مرکاوا ایستادید و خطبه خواندید، انگار نه انگار این تانک اسرائیلی است، زهرا خانم نشست زنان نویسنده که نیست. شهادت به شما نزدیک‌تر از لبخند همیشگی روی لب‌تان بود. امروز شما کنار همه‌ی روایت‌های‌تان از لبنان، روایت بزرگی را مخابره کردید که نیازی نیست توی کارنامه‌تان روزظهور به امام‌زمان نشان بدهید، من از همین امروز برای خوب دویدن شما و برای نشستن خودم، شرمنده‌ام‌. شما امروز مخابره کردید، سرزمین را مردان پس می‌گیرند و زنان نگه‌می‌دارند. انگار زهرا شدی که به اقتدا از نام مادرسادات، پرچم علی(علیه‌‌السلام) را بلند کنی، هرچند بند بند بدن‌ت را بشکافند و مجروح‌ت کنند. بیش از گذشته دوست‌ت‌دارم ابرقهرمان و شیرزن لبنانی. دختری از اهالی ایران به لبخند روی لبت قسم زهرا جان روزی دست در دست هم وارد مسجدالاقصی می‌شویم. و آن روز دیر نیست...
هدایت شده از حریر عادلی ( مارکو)
16.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زهرا در این ویدیو توضیح میده که دیروز چی شنید و چی گفت ؛ از مکالماتش با اشغالگران اسراییلی تا جوابی که بهشون داد وقتی بهش گفتند صورتت خون اومده ... خدا حفظت کنه زهرا و از شر اسراییل در امان باشی @hariradeli
سلام یاد مقدمه کتاب "نمیری دختر" دوست عزیزم محدثه افتادم سفر اجباری که خیلی برکات داشت از مزایای دوست نویسنده داشتن اینه که هی هُلت میده دست به قلم بشی در عین افتصاح بودن کلی تشویق ت میکنه میگه عالیه ادامه بده.... با هزار جور ترفند نگهت میداره تا بنویسی. خیلی سال دوست داشتم بنویسم مخصوصا بعد صحبت با استاد عزیزم‌ که فرمود: خداوند به قلم و آنچه نگاشته میشود قسم یاد کرده.....سمیه! بنویس نمیشد خلاصه الانم‌ بیشتر موقع ها نمیشه ولی دیگه مجبور میشم بعضی اوقات و چقدر از این اجبار خرسندم😊 https://eitaa.com/bibliophil
هوا خیلی سرد بود کندن از خانه ی گرم سخت تر اسما رو با هر چی لباس گرم بود پوشاندم کلاه و شال و گذاشتم کاپشنی که برای نوزادی برادرش بود و تن ش کردم عبدالرضا هم آماده کردم لباس گرم و شال و کلاه و کاپشن یه ساک هم وسایل داشتم از پتو و بالش نوزادی بگیر تا دفتر نقاشی و مداد رنگی و چندتا اسباب بازی کوچیک راه افتادیم اون موقع ها اسنپ و این چیزا نبود معمولا راهها رو یا با اتوبوس میرفتیم یا پای پیاده تو راه داشتم به بچه هام فکر میکردم چیه که تویِ مادر و راضی کرده این موقع صبح زود و سرما بزنی بیرون آخه از اونورم موقع آماده کردن بچه ها یه مگه مجبوری خاصی تو نگاه بچه ها بود... که هنوزم بعد این همه سال هست و گاهی به زبان میاورن یه بچه بغل یه ساک بزرگ رو دوش دست یه بچه ی دیگه تو دستم ساعت هفت صبح با این وضعیت تو خیابون بودیم از سه راه حافظیه که خونمون بود تا مصلی شهر برای من با اون اوصاف ذکرشده فاصله زیاد بود اسماهم کالسکه نشین نبود و کلا رو دستهای من زندگی میکرد خیلی خسته شده بودم دستام،کتفم،به شدت درد میکرد تو راه یه کم خوراکی و نان و خامه هم خریدم تا از عذاب وجدانی که سر آوردن بیرون بچه ها تو این سرما داشتم کم بشه بلکه رسیدم دم مصلی و منتظر که بریم به یه اتاق مجهز و گرم که کارهای مصاحبه ی بچه های مشهد و انجام بدیم دیدم یه اتاق خیییییلی کوچولو با یه بخاری داغان که اونم تازه روشن شده بود در انتظار ماست به کنار بخاری پناه بردم از شدت سرمای اتاق و کف اتاق نمی تونستم اسما رو که سه ماه بیشتر نداشت زمین بگذارم گذاشتم رو پام با همون اوصاف کلاه و شال وکاپشن یه پتو انداختم روش وقت های مصاحبه شروع شده بود و دختران فردیسی با مادرهاشون میامدن. تو همون اتاق که چه عرض کنم اتاقک کوچولو نگاه مادران به وضعیتی که من داشتم گاهی ترحم ناک بود گاهی سرزنش آمیز... اما ته دلم قرص بود نه اینکه من چقدر خفن هستمااا اصلااااا از روزی که وارد مدارس شدیم و من بچه بغل سر صف برای دختران راجع به اردوی مشهد صحبت کردم یه حس فوق العاده ای درونم روشن شده که حتی حس مادری م را به چالش می کشید که راضی میشدم جای گرم و نرم خانه رو با اون سرمای اتاقک کنار مصلی عوض کنم. ۱۸ سال از اون روزا گذشته شاید فکر کنید بعدش اسما و عبدالرضا سرمای سختی خورده باشن ولی نه معتقدم صاحب کار حواسش بوده... که برای یه مادر هیچ رنجی بالاتر از مریضی جگر گوشه ش نیست. تا غروب اونجا بودیم تعداد دخترای متقاضی اردومشهد زیاد بود‌‌. ما هم یه اتوبوس بیشتر ظرفیت نداشتیم. با نگاه لطف امام رضا.ع.اون اردو ثمرات زیادی داشت نگاهی که شاید به حضور معصومانه این اطفال بود... و شد شروعی برای هیات دختران رضوان الرضا.ع.فردیس سال ۱۳۸۶ اولین هیات دختران شهر شایدم کشور اون موقعی که کار برای دخترا مُد نبود... به دهکده ما بپیوندید🌱 @dehkadetarbyat
کاش منو با خودت ببری🥺