آخــریـن آرزو
💟بنده گفت: خدا چرا آرزوهایم را برآورده نمیکنی؟؟؟
مدت هاست که به درگاهت دست اجابت بلند کرده ام
خدایا همین یک بار... همین یک آرزو...و این آخرین آرزوی من است...
🌷فرشته خندید و با خود گفت: چه دروغ بزرگی آخرین آرزو!!!!
تا جایی که به یاد دارم آرزوهای آدمیان بی نهایت بوده
💟خدا خندید و گفت: دوبار از کار انسان ها خنده ام میگیرد
یک بار زمانی که برای چیزی که به صلاحشان نیست دعا میکنند و هزاران هزار رو به سویم می آورند و طلبش میکنند
و بار دیگر زمانی که برای چیزی که به صلاحشان است و ما براو فرومیفرستیم ناشکری میکنند و طلب از بین رفتنش را میکنند!
حال آنکه برای آن ها بهتر است...
🌷فرشته گفت: وآنها نمیدانند آن هنگام که آرزویی میکنند وخداوند به همان زمان به آرزو د دعایشان پاسخ نمیدهد سه حالت دارد:
اول آنکه به صلاحشان نیست ، دوم آنکه میداند درصورت استجابت آن دیری نمی پاید که پشیمان می شوند و سوم آنکه دارد بهترین چیز را برای آنها مهیا میکند.
#داستان #کوتاه #مذهبی
#دهسرخ
به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/dehsorkhiha
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💫حکایت
👌بانوانی که عاشق آرایش و زیبایی برای بیرون رفتن هستند حتما بخونند🔻
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت:
- ببخشید آقا! من میتونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلاً توقع چنین حرفی رو نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا پرید و میان بازار و جمعیت، یقۀ جوان رو گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:
- مردیکۀ عوضی، مگه خودت ناموس نداری…؟ خجالت نمیکشی؟؟
اما جوان، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی بشه و واکنشی نشون بده، همان طور مودبانه و متین ادامه داد..
- خیلی عذر میخوام؛ فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین! دیدم همۀ بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم، که نامردی نکرده باشم…!
حالا هم یقه مو ول کنین! از خیرش گذشتم!!
مرد خشکش زد… همانطور که یقۀ جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد…
اینجاست که میگن مردان باغیرت زنان با حجاب دارند.
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
#داستان
#غیرت
#ناموس
لینک #تالار_همگرایی_دهسرخ در سروش👇
splus.ir/dehsorkhyha
لینک #تالار_همگرایی_دهسرخ در ایتا👇
https://eitaa.com/dehsorkhiha
لینک #تالار_همگرایی_دهسرخ در روبیکا👇
rubika.ir/dehsorkhy
🔺انتخاب همسر
🔸دویست و پنجاه سال پیش از میلاد باستان شاهزادهای تصمیم به ازدواج گرفت.
🔸با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری که سزاوارتر است را انتخاب نماید.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید، به شدت غمگین شد چون دختر او به طور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
🔸دخترش گفت: او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
🔸مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتی داری و نه خیلی زیبایی.
🔸دختر جواب داد: میدانم هرگز مرا انتخاب نمیکند اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
🔸روز موعود فرا رسید…
شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانهای میدهم، هر کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکهی آینده چین میشود.
🔸دختر پیرزن هم دانهای را گرفت و در گلدانی کاشت.
🔸سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد.
دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند اما بینتیجه بود و گلی نروئید.
🔸بالاخره روز ملاقات فرا رسید.
دختر با گلدان خالیاش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید..
🔸شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را
انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
🔸شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور میکند: «گل صداقت»
همه دانههایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آن سبز شود!“
#درستکاری
#داستان
#صداقت
#تالار_همگرایی_دهسرخ_در_ایتا 👇
https://eitaa.com/dehsorkhiha