eitaa logo
محصولات ارگانیک خرید لوازم ارایشی ارایش گیاهی فانتزی عسل طبیعی درمانی گون کوهی ارزان ارگانیک اصل تهران
1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
14 فایل
آیدی ثبت سفارش: @taranom_sa . محصولات ارگانیک خرید لوازم ارایشی ارایش گیاهی لاک ریمل رژ لب فانتزی عسل طبیعی درمانی اصل گون کوهی جدید ارزان لوازم ارایش ارایشی آرایش آرایشی گیاهی ارگانیک دخترانه فانتزی کیوت ارزان ارگانیک ارزون کم قیمت معتبر ایرانی خارجی
مشاهده در ایتا
دانلود
محصولات ارگانیک خرید لوازم ارایشی ارایش گیاهی فانتزی عسل طبیعی درمانی گون کوهی ارزان ارگانیک اصل تهران
. دنیا،مُردابِ غفلت هاست هرکه بیشتر،دچار شود زودتر،غرق می شود ... چقدر ،دنیا را جدی گرفته ایم! ما مسافر هایی که ماندن یا رفتنمان هم دست خودمان نیست ! ما اگر گمگشته‌ایم عیب از جاده نیست جاده ها جا می‌گذارند آن که را آماده نیست ... @mohasebe
. رفتند..؛ شهید شدند پیکرشون موند توی سوریه. بعد چند سال اومدند..! ماهنوز درگیر اینیم که چجوری کمتر گناه کنیم ..! همیــــن... 💕💕💕 @mohasebe
یکی از تکه کلام هایش این بود که نماز رو ول ڪن ، خدا رو بچسب... جمله‌اش برایم خیلی عجیب بود. وقتی از او پرسیدم که چرا این را میگوید خندید و دستی به شانه‌ام زد و گفت: داداش یعنی اینڪه توی نمازت باید به دنبال خدا باشی و فقط خدا رو ببینی...! 💕💕💕 @mohasebe
🌸🌱 عاشقاݩ را سࢪ شوریده بہ پیڪر عجب اسٺ... دادݩ سَࢪ نہ عجب داشٺن سَر عجب اسٺ...!💔 🌷شھدا شرمنده ایم 🌷به یاد شهدا🌷
🌱🍃❣ بین زمین و اسمان بودیم، توی هواپیما داشتیم میرفتیم سوریه. نگاهم ب حاجی بود سرش را تکیه داده بود به صندلی و چشم هایش را بسته بود انگار که خوابیده باشد. از شیشه هواپیما دوتا جنگنده امریکایی رو دیدم ک مثل لاشخور دور ما میپلکیدند. دلم هری ریخت. بخاطر حاج قاسم نگران بودم. یک دقیقه گذشت همونطور ک سرش روی صندلی بود چشمهایش را باز کرد و خونسرد گفت: نگران نباش، چند دقیقه دیگه میرن. دوباره چشمهایش را بست. چند دقیقه که گذشت رفتند. هواپیما میخواست توی فرودگاه سوریه بنشیند که از چپ و راست تیر سمتمان حواله شد. حاجی رو ب خلبان گفت ما سریع پیاده میشیم. تو دوباره تیک آف کن، نمون هواپیما ک به زمین خورد پریدیم بیرون و سنگر گرفتیم تو فرودگاه و هواپیما سریع رفت. هنوز جا نگرفته بودیم ک چند تا خمپاره خورد دقیق همونجایی ک پیاده شده بودیم 🍂 @mohasebe
🌱🍃❣ بین زمین و اسمان بودیم، توی هواپیما داشتیم میرفتیم سوریه. نگاهم ب حاجی بود سرش را تکیه داده بود به صندلی و چشم هایش را بسته بود انگار که خوابیده باشد. از شیشه هواپیما دوتا جنگنده امریکایی رو دیدم ک مثل لاشخور دور ما میپلکیدند. دلم هری ریخت. بخاطر حاج قاسم نگران بودم. یک دقیقه گذشت همونطور ک سرش روی صندلی بود چشمهایش را باز کرد و خونسرد گفت: نگران نباش، چند دقیقه دیگه میرن. دوباره چشمهایش را بست. چند دقیقه که گذشت رفتند. هواپیما میخواست توی فرودگاه سوریه بنشیند که از چپ و راست تیر سمتمان حواله شد. حاجی رو ب خلبان گفت ما سریع پیاده میشیم. تو دوباره تیک آف کن، نمون هواپیما ک به زمین خورد پریدیم بیرون و سنگر گرفتیم تو فرودگاه و هواپیما سریع رفت. هنوز جا نگرفته بودیم ک چند تا خمپاره خورد دقیق همونجایی ک پیاده شده بودیم 🍂 @mohasebe