بهناماو
«آروم بشم...»
چشمهایم را میمالم تا کمی بیشتر باز بماند. شاید بهتر بنویسم. گوشم را تیز میکنم شاید ندایی کمکم کند.
خبری نیست، سوت و کور، گاهی خشخش برگهها و گاهی زوزه فنکوئل.
همه حواس جمع میشود که شاید نیم نمره هم شده از ذهن هرجا رفتهام بگیرم و معدل...
«لا سَببُ بل مُسبِّب» همین را اشتباه نوشتم، ناراحت هم نیستم بیش از این توان نداشتم. من توان فردا و پس فردایم را هم توی این امتحان خالی کردم.
فقط میماند یک چیز، برگشت به خانه و در راه گوش دادن صوت کلاس نویسندگی که سه روز است به جای همه درسها منتظرش بودم.
اتوبوس ۲۲۷ را نشان کردم. سفید بدون روکش صندلی که پرتی حواسم به جای پردیسان من را به باجک نبرد.
صندلیها خالیاند، راننده، با هممسلک خودش مشغول گپ و گفت است.
حواسش نیست که باید راه راباز بگذارد؛ از در عقب سوار میشوم.
نشستم روی صندلی صاف و طوسی. باید حواسم باشد موقع ترمزها سُر نخورم. سرم جایی برای تکیه ندارد، هرطرف صندلی که میگذارم چیزی فشار میآورد.
صوت جلسه اول را گوش میدهم:
_اصلا قراره برای چی نویسنده بشید؟
۱۳ دقیقه صوت گوش کردم و جوابم همان بود که اول توی ذهنم گذشت:
_آروم بشم
آفتاب افتاده آنطرف اتوبوس، به هوای قدیم یک هو بلند میشوم و میروم به سمت آفتاب، سرم چرخی میخورد. حالا نور افتاده روی صفحه گوشی، چادرم را میکشم رویش.
استفاده از منبع انرژی سختی هم دارد. آن طرف جاده یک ماشین آسفالتی چَپه شده و ترافیکی طولانی راه انداخته. خدا را شکر میکنم که اینطرف سالم است. سوز میپیچد توی تنم و اتوبوس کِرکِرکنان خودش را میکشد تا به پل هوایی برسد.
سرم را که بالا میآورم رسیدیم به پمپبنزین، باید پیاده شوم متن را ذخیره میکنم و با یک تشکر پیاده میشوم.
پیرمرد سرویس، چهرهای نورانی دارد. مثل اینکه زیاد صورتش را شسته باشد. البته این حجم از نور کار صابون نیست، شاید برای نماز باشد، شاید هم نان حلال.
همیشه پیرمرد میبینم، یاد نداشتن بابابزرگ میافتم، البته گفتن نداشتن غلط است. دلم برای خودم میسوزد که بابابزرگهایم را ندیدم.
پدربزرگهایم، هردو مشغول به شغل انبیا بودند؛ هر دو نجار.
این صحنه شده یک رویا دست نیافتنی گوشه ذهنم که دستم روی چوب خراطی باشد و بابابزرگ دستش را بگذارد روی دستم. بعد هدایت کند زیر اره برقی و من اولین پایه کمد را بسازم.
تیزی بوی بنزین در هوای مرطوب زمستانی کم رونق شده. زمین از باران دم اذان صبح خیس خورده، برگها هم. دیگر آنطور که باید نمیشکنند، آن طور که دوست دارم خش خش نمیکنند.
به خانه نزدیک میشوم، صدای مبهم بچهها از بازیگاه میآید. هرچند مبهم ولی شادی را میتوان از همین ولولهها فهمید. از بس لباس پوشیدهاند نای حرکت ندارند.
آسانسور طبقه دوم ایستاده. یعنی کی اومده اینجا؟ خانم فاضل، خانم صادقی؟
سوار آسانسور که میشوم روزم را مرور میکنم و کارهای کوتاه و بلند امروز را.
بوی غذا پیچیده در راهرو، انگار نمک مرغ را زیاد ریخته باشند. منِ خسته و بوی غذا؟!
چرا بوی غذای اینها شبیه به مرغ من نیست؟ خب باید بپذیریم به تعداد همه زنان، تنوع دستپخت داریم.
وقتی که زحمت باز کردن در را کلید میکشد، حواسم میشود که جدی به خانه رسیدهام.
حالا باید جزوههای پرپر شده را یک جا، در یک پوشه، کنج کمد، بخوابانم.
🖊فاطمه میریطایفهفرد
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
بهناماو
بازگو ای عقلِ دوراندیشِ تنهایی طلب
من یکی مانندِ او را از کجا پیدا کنم؟
#به_وقت_شهادت
#به_وقت_حاج_قاسم
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
بهناماو
«مردم ایران سرشان درد میکند...»
چند روزی هست سرم درد میکند، درد مزمنی که همهاش دنبالم میآید؛ در خوشیها، در ناراحتیها، در مسافرتها، در امتحانها، در مهمانی و...
توی آینه نگاه میکنم و میگویم:
«فاطمه سرت درد میکنهها...»
◽◽◽
مردم ایران سرشان درد میکند، برای جهاد، برای مبارزه؛ هرکدام به قد خودشان اهل مبارزهاند؛ اهل جهادند، اهل ادبیات... آنوقت تلفیق این دو، عجیب قشنگ میشود.
تلویزیون چند روزی است کرمانی شده؛ همهاش، جاده قشنگ پر از درخت منتهی به گلزار شهداء را نشان میدهد؛ جمعیت موج میزند؛ دلشان هوای سردار را کرده... پیر و جوان ندارد، همه آمدهاند، از کاپشنصورتیها گرفته تا کاپشنآبیها... پیرمرد با کمرِ افتاده، عصاچرخان به سمت گلزار میرود؛ موکبها خانوادگی برای زوار حاج قاسم خدمت میکنند. بچهها شور عجیبی دارند؛ میخوانند، بازی میکنند، گاهی هم دعوا، دعوایشان هم قشنگ است.
حالا بیا بگو خانهتان آباد! پارسال را یادتان رفته؟ کم عزیز دادید؟ اصلاً چرا شما از چیزی نمیترسید؟
نه یادشان نرفته، شهید هم دادهاند، دلشان هم شکسته، یکی رفتهاند و دوتا برگشتهاند...
کاپشن صورتی رفته، امسال با موکب برگشته و کلی دختر همسنوسال خودش...
▫️▫️▫️
مردم ما نجیباند، مهرباناند، دلیرند.
بیا برای همه مردم دنیا تعریف کن، در این زمان و مکان، در این روز تاریخی، در این موقعیت جغرافیایی، سال گذشته چه اتفاقی افتاده است و بعد حضور مردم را وصف کن؛ در باورشان میگنجد؟
مردم ایران ایستادهاند! در صف اول مبارزه، مقاومت و جهاد؛ مردم ایران سرشان درد میکند برای مبارزه با صهیونیستها.
آنان سربازان آن آمدنیِ وعدهداده شدهاند.
کرمان برف میآید، اما از جمعیت کم نمیشود. سرمای استخوانسوز زمستان کرمان به گرمای دل مردمانش در!
بیچارهاند دولتهایی که چنین ملتی ندارند...
آیا من هم مثل آنان سرم درد میکند؟...
🖊 فاطمه میریطایفهفرد
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
بهناماو
امشب، میانِ دردهایت جستجو کن
زخمِ عمیقِ زجرهایت را رُفو کن
در چشمههایِ بی شمارِ نور و رحمت
قلبِ غبار آلودهات را شستشو کن
امشب، ملائک، جرعه جرعه می بریزند
جامِ دلت، گر بشکند، فکرِ سبو کن
امشب، پس از فرسنگها، هجران از آن یار
یک دم نِشین، مستانه با او گفتگو کن
من، جز غزل گفتن ندانم سِحر ِ دیگر
امشب، به اعجازِ قلم، خواهش از او کن
دستت اگر بالا برفت و جام، پُر شد
امشب، برایم بهترین را آرزو کن
#لیله_الرغایب
#ماه_رجب
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
بهناماو
(آن جایی که نمیبینید)
در صفحه اصلی خبرگزاری فارس
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
بهناماو
#علما
✨آیت الله حاج شیخ حسنعلی نخودکی فرمود:
بعد از هر نماز پنج کار را انجام بدید، رزق و روزی شما زیاد میشه و به درجات معنوی خوبی دست پیدا می کنید. با خلوص نیت
①👈🏻 تسبیحات حضرت زهرا ( سلام الله علیها)
②👈🏻 آیت الکرسی تا و هو العلی العظیم.
③👈🏻 سه تا قل هو الله.
④👈🏻 سه تا صلوات.
⑤👈🏻 آخر آیه 2 سوره طلاق از من یتق الله و آیه 3 .
✨ وَ مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکِّلْ عَلَی الله فَهُوَ حَسْبُهُ اِنَّ اللهَ بالغُ اَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرا. 3 مرتبه
✨شیخ حسنعلی نخودکی فرمود:
✍🏻من هرچه دارم از عمل کردن به این 5 مورد بعد از هر نماز دارم.
◽◽◽
ایام نوجوانی با مرحوم نخودکی آشنا شدم.
هروقت زیارت شمس الشموس میرویم، به رسم ادب فاتحهای
میخوانم.
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
بدونِ عشق مردابی است این دنیا، تصور کن
بگیری لحظهای کوتاه از دریا تلاطم را
#مقتل
#حاج_قاسم
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye