دلبرکده
😌 جونم برات بگه: یه خانم دلبر 👱🏻♀ هر روز یا هر شب که آقایی میرسه خونه، موهاشو یه مدل جدید آرایش
😌 جونم برات بگه:
یه خانم دلبر👱🏻♀
وقتی لیست خرید برای همسری ارسال میکنه یکم عشوه و طنازی هم قاطیش میکنه...
(مثلا:
۱.دوغ
۲.سبزی آش ۱کیلو
۳.پیاز سفید
۴.یک بغل محبت
۵.دو کیلو بوس
۶.سس عشق)
🍎🍊🥬🥒💋🥖🥚🥔💘
نمیدونی چقدر مَردت بیقرار دیدنت میشه
اینجوریاس خواهر! 😉
#دلبری
#عشوه_گری
به جمع دلبران بپیوندید🥰👇
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الامان الامان از این یک کلمه...😱
استاد فاطمی نیا
#تقویت_باورها
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
🤓نویسنده:
خوشحالم بابت بودن تک تکتون🥰 حتی اونی که اومده گفته «نخوندم!...»😅
نظرات پر از محبت و لطف شما رو میخونم و برای نوشتن بیشتر ترغیب میشم😌
امیدوارم تا پایان با ما همراه باشید و از پایان داستان هم لذت ببرید و طعم تلخ نرسیدن فیروزه و امیر مثل یه شکلات تلخ یا قهوهی ترک بهتون انرژی بده☺️
در مورد دیر به دیر گذاشتن قسمتهای داستان باید زودتر از اینها به شما عزیزان توضیح میدادم🙈
اول از همه عذرخواهی میکنم!
دوم، اظهار شرمندگی!
خودم هم به عنوان یک خواننده این بی نظمی برام دلزدگی ایجاد میکنه و کاملا به شما حق میدم.
و سوم، باید بگم به دلیل اینکه گروه محتوا خیلی یهویی تصمیم گرفت تا در کانال، یه داستان داشته باشیم؛ به محض نوشتن اولین قسمت داستان در کانال قرار گرفت. معمولا در این مواقع باید نویسنده از خوانندگان جلوتر باشه تا هم فرصت ویرایش بیشتر داشته باشه و هم نظم بهتری در بارگزاری داستان بوجود بیاد. متأسفانه از اونجایی که در زندگی بنده هم مثل شما بالا و پایینهایی هست و بنده علاوه بر نوشتن داستان، محتواها و مسئولیتهای دیگری هم به عهده دارم و... و... و... از شما خواهش میکنم که بنده رو درک بفرمایید و عذر این حقیر رو بپذیرید و تحمل کنید تا این داستان به پایان برسه.
خبر خوب اینکه،
در داستان بعدی قول میدم این کاستی از بین بره و با تدبیری که با تیم محتوا انجام خواهیم داد امیدواریم دیگه بابت دیرکرد بارگزاری داستان شکایتی نداشته باشیم.
🖋ارادتمند شما نویسندهی فیروزهی خاکستری
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری56 #شک برعکس شبهای دیگر امیر خانهی ما خوابید. در آماده کردن صبحانه به
#داستان
#فیروزهی_خاکستری57
#فقط_سلام!
همان شب پای تلفن نشستم. چند بار شماره تلفن منزل ننه جان را در ذهنم مرور کردم. یکبار هم دست به گوشی بردم. از اینکه خاله سودی تلفن را بردارد عرق سردی روی تنم نشست.
هر روزی که از رفتن امیر گذشت؛ از حس عذاب وجدانم کم و به حس طلبکاریام از امیر اضافه شد. چهارمین روز از رفتن امیر، یکی از دوستانم تماس گرفت:
_عمو بابکم میگه ثبت نام دوره جدید کلاسهای فنی حرفهای شروع شده. میخوام برم گیپوربافی. نمیدونی چقدر شیک و باکلاسه. دخترعموم پارسال رفت دیپلمش رو گرفت.
یک نفس حرف زد:
_باید ببینی چه چیزایی میبافه. تازه کلی هم فک و فامیل و در و همسایه بهش سفارش کار دادن. مامانم میگه الکی میری بعد خسته میشی میندازی یه گوشه...
صحبتهایش را با یک «اوهوم» جواب دادم. یکدفعه گفت:
_راستی حال و بارت چطوره؟! بهتری؟! خدا رحمت کنه باباتو! هنوزم نمیخوای برا کنکور بخونی؟
با وجود اتفاقات این دو ماه، فکر کردن به کنکور برایم نور علی نور بود.
_نه. نمیدونم بهش فکر نکردم.
_پس همچنان عشق خیاطی سر جاشه؟
عشق خیاطیِ من را همهی دوستانم میدانستند.
_سر جاشه اما...
_خب پس چرا نمیای فنی حرفهای اسم بنویسی؟ تو اگر میخوای آینده داشته باشی بهتره از یه جای معتبر کارت رو یاد بگیری...
قرار شد شنبه اگر حالش را داشتم با هم برای ثبت نام برویم. شاید بهتر از نشستن به امید تلفنی از امیر بود.
به محض گذاشتن گوشی، صدای زنگ تلفن بدنم را تکان داد. فهیمه کوبلنش را بالا گرفت و با حرص گفت:
_مخابرات سوخت.
با فکر اینکه سپیده چیزی یادش رفته گوشی را برداشتم:
_خیره!
_ایشالله! تلفن چرا انقده مشغوله؟!
بعد از سلام و احوالپرسی، زنعمو شهلا پرسید:
_نمیخواین برین شهسوار؟!
چشمانم را ریز کردم:
_شهسوار برای چی؟
_به به چه عروسی! پس خبر نداری مادرشوهر آیندهات دو روزه بیمارستانه؟!
چند ساعت بعد من و مامان با عمو و زنعمو راهی تنکابن شدیم. ننه خیلی اصرار کرد که او را ببریم. عمو جمال بچهها را بهانه کرد. ننه و بچهها پیش فهیمه و فرانک ماندند.
در راه، عمو گزارش مغازهی بابا و میدان تره بار را کامل به مامان داد. حرف به خاطرات بابا کشید. عمو ناغافل گفت:
_من به حرف مردم کار ندارم زن داداش اما درست نیست کارِ خیر این دو تا جوون رو عقب بندازین...
مامان نفس عمیقی کشید. من به جاده زل زدم.
_مخصوصاً اینکه خان داداش علاقه به این وصلت داشت.
زنعمو صورتش را به عقب برگرداند:
_تازه شوگوم هم داره. یه عقد محضری بخونید بی سر و صدا.
_اتفاقاً چند روز پیش رفتن آزمایش...
عمو و زنعمو با هیجان تبریک گفتند و سر سلامتی دادند.
مامان آب دهانش را پایین داد:
_حالا سودی حالش خوب بشه...
به بیرون نگاه کرد و آرامتر گفت:
_هر چی خواست خدا باشه.
زنعمو تقویم کوچکی از کیفش بیرون آورد:
_بذار من مناسبتها رو ببینم...
نخواستم بیشتر از این قضیه کش پیدا کند:
_جواب آزمایشها خوب نبود.
سکوت ماشین را پر کرد. مامان نگاهم کرد. نفهمیدم در نگاهش تشکر بود یا ترحم. به هر حال عصبانی نبود.
تا خود بیمارستان رجایی موضوع بحث، آزمایش ما و عواقب آن شد.
دم در بیمارستان امیر منتظر ایستاده بود. او را با آن ریش نامرتب نشناختم. چشمان گود رفتهاش، خستگی را داد میزد. با من فقط سلام کرد.
❥❥❥@delbarkade