فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم از همین حالا
از زمین و زمان
برایتان خوشبختی ببارد☔️
و نیروی عظیم عشق
همراهتان باشد❤️
تا همهٔ کارها به بهترین شکل
پیش برود
به امید فردایی روشن✨
شبتون در آغوش اَمن خـ♡ــدا🌙
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزم را با سلام بر تو پر از برکت و نور میکنم امام مهربانم❤️✨
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
😌 جونم برات بگه: یه خانم دلبر👱🏻♀ وقتی لیست خرید برای همسری ارسال میکنه یکم عشوه و طنازی هم قاطی
یه خانم دلبر👱🏻♀
وقتی همسری صداش میکنه نمیگه:
«هان، بله!» 😒
میگه:
جانم آقایی
بله سایه سرم
جون بخواه عمرم
بفرما تاج سرم
و... 🤩
نمیدونی چه احترامی پیش مَردت پیدا میکنی! 😌
اینجوریاس خواهر😉
#عشوه_گری
#دلبری
#صداکردن_همسر
🦋به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
چرا گاهی خانم ها⁉️
حرف دلشونو نمیزنن
سکوت بی جا میکنن
خواسته هاشونو نمیگن
و انتظار دارن همسرشون خودش بفهمه ؟!
و اگر هم نفهمه ممکنه
قهر کنن
ناراحت بشن
گریه کنن
کینه به دل راه بدن
و بگن: تو چطور نفهمیدی...؟
❎خب آخه عزیزِ من!
همسر شما از کجا باید بفهمه؟
خدا این زبون دراز رو برای همینجور مواقع بهت داده دیگه😅
که به موقع و قشنگ بچرخونیش و ازش استفاده کنی😌
👀فقط یادتون باشه
همونطور که بارها گفتیم؛ بیان درست خواسته ها فرق میکنه با غر زدن😊
این دو را اشتباه نگیرید🙏❌
#با_شخصیت_بودن
#مهارتهای_گفتگو_با_همسر
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری63 #جشن_عقد یک ماه از ریختن آب پاکی روی دست امیر گذشت. یکی از همکاران باب
#داستان
#فیروزهی_خاکستری64
#نرمش
فرانک یک طرف پارچه را گرفت و از بالای سر فهیمه و مصطفی رد کرد. تازه ماجرا را فهمیدم. امیر در زاویه نگاهم دست در جیب ایستاده بود. سنگینی نگاهش را حس کردم.
«همه حواس من باید به فهیمه باشه. حتماً میخواد حرص خاله رو دربیاره!»
_خانم فهیمه بهادری فرزند کمال...
«لابد خاله فکر میکنه من بهش چراغ سبز نشون دادم. خاک تو سرم!»
_عروس رفته گل بچینه.
_برای بار دوم عرض میکنم...
«به هر حال پسرخالهام که هست. یعنی برا چی اومده؟!... از فکر امیر بیا بیرون دختر.»
_عروس رفته گلاب بیاره.
«کاش ازم بخواد دوباره آزمایش بدیم! قبول نمیکنم. کاش نیومده بود! خاله سودی نمیذاره. باید این قضیه رو بپذیره. اون که نمیتونه همش به من نگاه کنه. معنی این کار چیه؟! یعنی خجالت نمیکشه؟! وای چته فیروزه؟!...»
_با اجازه پدر عزیزم و مادرم و بزرگترا بله.
صدای دست و کِل جمعیت بلند شد. فرانک آن طرف پارچه را ول کرد. دستش را دور گردن فهیمه انداخت و صورت گل انداختهاش را بوسید. حوض اشک پای چشمهایم درست شد. خوشحال بودم که بالاخره خواهر بزرگتر زودتر از من عروس شد. چند دقیقهای به دست زدن و کِل کشیدن و خواندن شعرهای عروس و دامادی گذشت. مادر مصطفی پیش مامان آمد:
_خانم بهادری جان، قدم رنجه کنید با خاله خانم و عموجان تشریف بیارید منزل ما.
رو به خاله و زنعمو شهلا تقاضایش را تکرار کرد. پدر مصطفی هم عمو جمال را دعوت کرد. با طایفهی داماد راهی خانه آنها شدیم. تمام مدت سعی کردم نگاهم به امیر و خاله سودی نیوفتد. دم در، فرانک دمِ گوشم گفت:
_امیر کارت داره
چشمانم را گرد کردم:
_الان؟! اینجا؟! حالت خوب نیست هان
وا رفت:
_به من چه!
_فکر نمیکنی خاله بفهمه...
_خب بفهمه.
با صدای امیر خشکم زد. مردمک چشمانم اطراف را پایید. برگشتم. طلبکارانه نگاهم کرد:
_ باهات حرف دارم.
با دست به انتهای خیابان اشاره کرد:
_ ماشین سر خیابونه.
_امیر آخه اینجا؟! اینطوری؟!
نفسش را بیرون داد:
_شاید آخرین باری باشه که باهات حرف میزنم.
از شنیدن کلمهی «آخرین بار» بدنم یخ کرد. راهش را کشید و رفت. یک نگاه به امیر و یک نگاه به فرانک انداختم. فرانک لبهایش را از فشار دندانهایش بیرون آورد:
_حواسم هست.
لب باز کردم که چیزی بگویم. زودتر از من گفت:
_اگه سراغت رو گرفتن میگم دسشوییه.
حرفم یادم رفت. سرم را تکان دادم و با ضربان قلب شدید به دنبال امیر رفتم. سر نبش منتظرم بود. دو، سه متر دیگر جلو رفت.
_پس کو این ماشین؟!
ایستاد و با دست به نیسان آبیاش اشاره کرد. دهانم باز ماند:
_با این اومدی؟!
ابروهایش را بالا برد:
_ببخشید بی ام دبلیو رو گذاشته بودم کارواش مجبور شدم با شاسی بلند بیام!
سرم را به اطراف چرخاندم. در حال سوار شدن گفتم:
_منظورم این بود از مازوبن تا اینجا با این اومدی؟!
سوویچ را پیچاند:
_یه جوری میگی «این» انگار با خر اومدم!
با صدای آرامتری ادامه داد:
_حالا در حد خواستگارای شما نیست ولی خب ماشینه دیگه.
حرفش را نشنیده گرفتم:
_حالا لطف کن این شاسی بلند رو یکم تکون بده یه وقت آشنایی ما رو نبینه.
پوزخندی زد:
_نفهمیدم از فامیلهای آقا مصطفی بیشتر میترسی یا مامان من؟!
صورتم را از او برگرداندم. ترجیح دادم جوابش را ندهم. یکی، دو خیابان بالاتر زد کنار. به جلو خیره شد. سعی کردم حدس بزنم چه پیشنهادی دارد؛ تا برای جواب دادن آماده باشم. خواستم هر پیشنهادی داد قبول کنم. مطمئن بودم برای راضی کردن من آمده. در این یک ماهه هر شب یک نقشه تازه برای راضی کردن خاله کشیده بودم.
_من خواهر عروسم نبودنم خیلی تو چشمه.
یکدفعه به حرف آمد:
_فیروزه یه چیزی میپرسم راستی حسینی جوابمو بده.
خواستم بگویم «کی دروغ گفتهام؟» اما ساکت ماندم. سرش را پایین انداخت. با انگشت اشاره ریشش را خاراند.
_چقدر منو... دوست داری؟
لپهایم گل انداخت. آب دهانم را قورت دادم. دنبال راه حلی برای فرار گشتم:
_این همه دزد و پلیس بازی واسه این بود؟!
_تو بگو. میخوام بدونم چقدر حاضری هزینه بدی؟
فکر کردم منظورش را فهمیدم:
_امیر اگه میخوای بگی بچه مهم نیست و خودمون...
_نه نه نه. اصلاً بحث بچه نیست!
_خب حرفت رو صاف و پوست کنده بزن.
خواستم منظورش را دقیق بدانم. با حرفی که زد، من را شوکه کرد.
♥️
خـورشید نباشـه
دنیـا اَز هـم میپاشـه...!
تو همون خورشیدِ منـی دلبــر …☀️^‿^
صبحت بخیر عشقم❤️🌷
❥❥❥@delbarkade