دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری65 #کفشی_برای_فرار _بیا بریم عقد کنیم. خشکم زد. با دهان نیمه باز و چشمان
#داستان
#فیروزهی_خاکستری66
#مهرزاد
از شدت درد و ترس، صدای جیغم بلند شد. مزاحم از خنده روده بُر بود. با رقص و خنده به طرفم آمد:
_خانم گل آی خانم گل برام سخته تحمل/
قدمهات روی چشمام بیا به اینور پل
اشک مردمک چشمانم را گرفت. از سمت چپ صدای داد مردی بلند شد:
_گمشو...
جوانی چهارشانه و هم هیکل مصطفی، به مرد مزاحم نزدیک شد. یک لحظه فکر کردم شاید خود مصطفی است. صورتش را تار دیدم. بعد از دور شدن مزاحم، نزدیکم، روی پا نشست:
_خوبین فیروزه خانم؟!
صدای مصطفی نبود. از اینکه به مردی غریبه اعتماد کنم، ترسیدم.
_میتونم کمکتون کنم فیروزه خانم؟!
متوجه شدم من را به اسم صدا کرد. از شدت ترسم کم شد. زبانم به حرف باز نشد.
_منو میشناسید؟ مهرزاد پسرعموی مصطفی هستم.
هق هق گریهام بلند بود. از کیف کوچک روی کمربندش تلفن تاشوی آبی رنگی درآورد. شمارهای گرفت. زیر لب گفت:
_فایده نداره تو اون شلوغی کسی صدای تلفن رو نمیشنوه.
دستش را به طرف پایم برد:
_اجازه میدین کمک کنم؟
قبل از اینکه به پایم دست بزند، کف دستم را به طرفش گرفتم. یک کلمه گفتم:
_میتونم.
دستم را به دیوار پشت گرفتم. از شدت درد، چشم و ابرویم را به هم فشار دادم.
_فیروزه خانم اول کفشتون رو دربیارین.
بند کفشم را از سگک آزاد کردم. جورابهای شیشهایام ریش ریش شده بود. مثل شمع آب شدم. صدای ننه در گوشم پیچید:
_ننه یهو لباستون میره بالا جلو نامحرم آتیش به پاتون میافته ها.
عرق سردی به تنم نشست.
_فیروزه خانم ماشین من همین بغله اجازه بدین بیارم اینجا سوار شین.
به دور و بر نگاه کرد:
_نمیخوام اینجا تنهاتون بذارم.
دور و بر را پاییدم. هنوز انتظار امیر را میکشیدم. باورم نمیشد در آن وضعیت تنهایم بگذارد. مهرزاد با ماشین پژو ۴۰۵ بژ دنده عقب وارد پیادهرو شد و کنارم ایستاد. در پنجرههای دودی ماشین، صورتم را دیدم. تمام ریملم ریخته بود و رد سیاهی روی پوستم گذاشته بود. به خودم و امیر و فرانک و خاله سودی با هم لعنت فرستادم. با ماشین دم خانهی مصطفی رفتیم. مهرزاد داخل رفت. فکر اینکه همه اهل خانه با فهیمه و مصطفی چند دقیقه دیگر از در بیرون میریزند، دیوانهام کرد. با خودم گفتم کاش پای فرار داشتم و... صدای امیر در گوشم پیچید: معلومه کی داره فرار میکنه... آواز مزاحم در مغزم سوت کشید: دختر فراری راه فراری نداری... بلند بلند به حال و روزم گریه کردم. چند دقیقه بعد، یک خانم جوان که شباهت زیادی به مهرزاد داشت؛ با مامان به طرفم آمد. صورت مامان رنگ پریده بود و دستانش میلرزید.
مهرزاد صندلی چرخ دارم را به طرف اتاق رادیولوژی هول داد. مامان و مهری پشت در ماندند. قبل از اینکه از اتاق بیرون برود، صدا زدم:
_ببخشید خیلی زحمت دادم!
_نَـگین این حرفو...
عرق پیشانیاش را با دستمال پاک کرد. پیراهن سفیدش زیر جلیقهی طوسی، خیس عرق بود.
_میتونم خواهش کنم چیزی از جزئیات زمین خوردنم به مامان نگید؟
ابروهای پر پشت و پیوندیاش را بالا داد:
_بله بله حتماً! خیالتون راحت.
_لطفاً پاتون رو تو دایره قرمز نگه دارین!
با لبخند کوتاهی تشکر کردم. پلکهایش را روی هم گذاشت.
تمام زحمت هول دادن ویلچر را خودش کشید. دم در اتاق دکتر، مهری به برادرش نگاه کرد:
_میگم دیرت نشه داداش؟ شما برو ما آژانس میگیریم.
چشمان مامان گرد شد:
_آقا مهرزاد اصلا راضی نیستم شما کارت رو ول کنی
مهری با لبخند گفت:
_ساعت ۹ پرواز داره برا دو...
_آبجی یه لحظه بیا.
مهرزاد پشت سرم بود. قیافهاش را ندیدم. با خواهرش پچ پچی کرد و کمی بلندتر گفت:
_حاج خانم الان ساعت شیشه تا نُه وقت هست. من تا شما رو نرسونم جایی نمیرم.
یکدفعه از روی کمرش صدای لرزش شدیدی بلند شد. به دنبالش درینگ درینگ تلفن درآمد. به خودم لرزیدم. تلفن را جواب داد:
_الو... سلام... نه بابا چیزی نیست... نگران نشید... عکس گرفتیم الانم داریم میبریم نشون دکتر بدیم... برای چی؟!... تو فکر نباش میرسم ایشاالله. نمیذاشتی فهیمه خانم بفهمه... الکی نگرانش کردی... گوشی گوشی...
تلفن همراهش را به طرف من گرفت.
_عروس خانم نگرانتون شده.
دست و پایم را گم کردم. از بین انگشتان گوشتیاش به زور جای خالی برای گرفتن گوشی پیدا کردم. وسط صحبتم با فهیمه نوبتم رسید. از در اتاق رد شدیم. منشی مامان و مهری را پشت در نگه داشت:
_چه خبره؟! فقط یه همراه.
در را بست. پیش خودم گفتم کاش مامان آمده بود! آقای دکتر عکس پایم را دید:
_خب... خداروشکر شکستگی نداره... فقط یه بیست روزی زحمت غذا پختن گردن شوهرت میافته... رباطش کش اومده.
صورت مهرزاد را از گوشه چشم دیدم که قرمز شد و عرق پیشانیاش را پاک کرد.
❥❥❥@delbarkade
همه گویند برات کربلا دست رضاست
جان معصومه نده دلخوشیم را بر باد
من و یارم حرم حضرت سقا یهویی
میشود”ناز ترین عکس” بماند در یاد❤️
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
😌 جونم برات بگه: یه خانم دلبر👱🏻♀ هر شب بوی عطرش تو اتاق خواب میپیچه 🧖♀ نمیدونی چی به سرِ مَشا
یه خانم دلبر👱🏻♀
وقتی عصبانی میشه، هر چیزی از دهنش دراومد به همسرش نمیگه🤐
صبر میکنه،
سکوت میکنه،
آروم میشه،
بعد
تمرکز میکنه،
فکر میکنه،
و
تصمیم میگیره👍
نمیدونی چقدر پیش مَردت با شخصیت میشی😌
اینجوریاس خواهر😉
#مهارتهای_گفتگو_با_همسر
#دلبری
🥰به جمع دلبران بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
راهکارهای کلیدی برای رابطه بهتر با خانواده همسر👇
🔸اصل اول بی برو برگرد، «احترام» است
🔸از تنش، بگو مگو و ثابت کردن خود دوری کنید
🔸در حضور آن ها به همسرتان خیلی احترام بگذارید که خیالشان از بابت رابطه شما دو نفر راحت باشد
🔹از بازی های بیهوده عروس و مادرشوهر و داماد و مادرزن دست بردارید
🔹حدومرزها را مشخص کنید
🔹حس شوخطبعیتان را حفظ کنید
♦️اگر حرفی دارید خودتان مستقیما گفتگو کنید؛ بیواسطه!
♦️یاد بگیرید که همیشه خونسردی و آرامشتان را حفظ کنید
♦️عاقل و بالغ باشید
❣️سخت نگیرید و مهربان باشید
#ارتباط_با_خانواده_همسر
❥❥❥@delbarkade
برای صحت و سلامتی خادم الرضا علیه السلام و همراهان ایشان دعا کنید😭💔
🔴 توصیه حضرت آیت الله جاودان به جهت سلامتی و رفع بلا از ریاست محترم جمهور و تیم همراه در سانحه اخیر:
+ قرائت دعای امّن یجیب
+ به همراه صدقه به تکرار
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️دیدم این مشهد چرا هی بیقراری میکند
جای باران، سیل در این شهر جاری میکند
دیر فهمیدم که او اندر فراق خادمش
عزم خود را جزم دارد گریه زاری میکند.😔
❥❥❥@delbarkade
هدایت شده از طبیبِ جان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻بغض امام خمینی(ره) در سخنرانی تاریخی بعد از شهادت رجائی و باهنر
🖋 برای سلامتی مقام معظم رهبری صدقه بدهیم. در چنین مواقعی فشار زیادی بر قلب امام امت وارد میشود..
🍃 کانال رسمی طبیب جان 👇
https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba