هدایت شده از طبیبِ جان
10.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📞
تـــــــماسی از بـــــــهشت😭
به مناسبت چهلمین روز درگذشت شهـید جـمهور آیت الله رئیسی
تماسی از بهشت
تقدیم نگاه شما همراهان💔
#انتخابات
به طبیبِ جان بپیوندید:👇
@Javaher_alhayat
✨●•▬▬▬▬▬▬
ای کاش که آسمان دری بگشاید
خالق به وطن عنایتی فرماید
تا هشتم تیر،از دلِ صندوق رای
آنکس که شبیه توست بیرون آید
❥❥❥@delbarkade
دوستان عزیز توجه کنید📣
✅ رای دادن به دکتر جلیلی در واقع سه تا رای هست
👈🏼 یک رای به دکتر جلیلی برای ریاست جمهوری
👈🏼 یک رای به دکتر قالیباف برای ریاست مجلس
👈🏼 یک رای به بیزاری از دولت روحانی
#انتخابات
#سعید_جلیلی
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عقیده مرز ندارد
▪️تصاویری از مواجهۀ بانوی ایرانی با فحاشی عناصر وطنفروش در مقابل شعبۀ رأیگیریِ کپنهاگ دانمارک
.
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نکته ای که در هیاهوی انتخابات بهش توجه نشد!
#انتخابات
❥❥❥@delbarkade
موسیقی سکوت موهایت
آنگاه که من تار به تار می نوازم شان،
همان معجزهء هنری است که
هنرمندان عالم از درک و انجام آن
عاجز اند!
#عاشقانه
شب بخیر🌙🌗
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری88 #تنها امید هر روز برای دیدنم میآمد. هیچ وقت دست خالی نبود. _قشنگم اَ
#داستان
#فیروزهی_خاکستری89
#مزه_دهان_بزی
آخر هفته، با موافقت عمو و مامان، امید به همراه مادر و پدرش با یک دسته گل بزرگ آمد. زانوی غم بغل گرفتم. مصطفی خیلی تلاش کرد راضیام کند. حرف آخرش دلم را نرم کرد:
_تو برگرد سر خونه زندگیت؛ نخواه که تو باعث خرابی این زندگی بشی. تلاشت رو کن اگه دیدی راهی نیست من قول میدم یه تنه جلو دو تا خونواده بایستم.
امید با دیدنم، لبخند بزرگی زد. بلند شد. از جعبه کوچکی، گردنبندی طلا درآورد و دور گردنم انداخت. از ذهنم گذشت: «حق با بقیه است؛ مهم اینه خود امید هوامو داره. نباید به دست خودم زندگیمو خراب کنم...»
رفت و آمدم به خانواده امید را محدود کردم. موافقت امید را برای شرکت در دورههای تخصصی خیاطی گرفتم. امید در کاری که نمیدانستم چیست هر روز موفقتر نشان میداد.
_این چه کاریه که تا لنگ ظهر خوابی؟! شب تا ساعت دو، سه خونه نمیای؟!
_تو سوزنت رو نخ کن.
_خب از من میپرسن شوهرت چه کارهاس. چی باید بگم؟
_وقتی آب و غذات نرسید اعتراض کن.
_عزیزم من که اعتراضی ندارم. دستت هم درد نکنه! فقط نگرانم! امید مراقب باش کسی تو چاه نندازتت.
_غلط میکنه کسی منو تو چاه بندازه.
چند هفته بعد، برای رفتن به کلاس آماده شدم:
_بدو امید
جلوی تلویزیون تخمه میشکست:
_آژانس بیگیر
تا به حال پیش نیامده بود برای رساندن من بهانه بیاورد.
_مگه نمیری سر کار؟
_ماشین ندارم.
اخمهایم در هم رفت:
_تازه از تعمیر آورده بودی. چی شد دوباره؟!
نگاهم کرد و دوباره مشغول شد:
_فروختمش
چشمانم از حدقه بیرون زد:
_چی میگی؟!
از حالت لم داده نشست:
_برا کارم پول میخواستم. بهترشو میخرم.
از تصمیم تکی و غافلگیرانهاش لجم گرفت. نزدیک عید غر غرم شروع شد:
_اگه ماشین بود، عید یه سفری میرفتیم باهاش... هوا هوای شماله هان... حیف نبود ماشین رو فروختی؟! امید خواهش میکنم این تصمیمها رو تنهایی نگیر!
غر زدنم اثر نداشت. جمعه آخر سال با یک شاخه گل به خانه آمد. یک هفته به عید بود و بازار خانه تکانی داغ. تمام روز کمکم کرد. شب هم بیرون نرفت. خسته و کوفته به رختخواب رفتیم. با مهربانی ماساژم داد:
_خانم خوشکلم حسابی خسته شد.
_اگه کمکم نمیکردی نمیتونستم این همه کار کنم.
بعد از کلی مقدمه چینی بالاخره حرفش را زد:
_اگه چند تومن دیگه وارد کارم کنم حسابی برد کردم...
فکر کردم برای سهم الارثم از مغازه بابا طمع کرده.
_ببین فیرو رفتم یه ۴۰۵ نقرهای دیدم اصن حرف نداره لامصب...
_حالا چقدر میخوای؟!
تند بازویم را بوسید:
_آ قربون دختر چیز فَم! هر چی بیشتر، بِتَرتر.
_حسابم چیز زیادی نداره. اوندفعه همه رو دادم بهت گفتی برا خرج ماشین نیاز داری. فقط یه تومن توشه تا سه ماه دیگه هم میدونی که شارژ نمیشه.
صریح گفت:
_طلاهات رو بده.
نفسم حبس شد. آب دهانم در گلویم پرید. نشستم. در بین سرفه گفتم:
_امید خواهش میکنم دیگه حرفش رو نزن! کل زندگیمون رو داری برا کاری که نمیدونم چیه خرج میکنی. نباید یه امیدی، یه راه چارهای، یه ذخیرهای داشته باشیم آخه؟!
بعد از کلی حرف، نه او کوتاه آمد نه من. بعدازظهر هر چه طلا داشتم با خودم به کلاس بردم. تمام مدت کلاس کیفم بغلم بود. یکی از بچهها شوخی کرد:
_گنج داری؟
خندیدم:
_نه سر بریده دارم میخوای ببینی؟
بعد از کلاس برای خانه فهیمه تاکسی گرفتم.
_فیروزه ما عید داریم میریم سفر میترسم طلاهات رو پیش من بذاری!
_اِ چه خوب! به سلامتی کجا؟ اتفاقاً خواستم با امید حرف بزنم شاید قبول کرد چهارتایی بریم شمال.
لبخند کوتاهی زد. استکان چایم را برداشت و به آشپزخانه رفت. پشت به اپن آشپزخانه نشسته بودم.
_خیلی هم خوب میشد. اما الان پسرعموی مصطفی برامون دعوتنامه فرستاده. باور کن همین دیشب مصطفی بهش نظر مثبتش رو گفت. برا همین چیزی نگفتم.
_آهان با پسر عموش میرین!
استکان را جلویم گذاشت:
_نه. پسرعموش از دوبی برامون دعوتنامه فرستاده...
یکدفعه دوزاریام افتاد.
_همون مهرزاد رو میگم که برده بودت بیمارستان. دوبی کار میکنه. با مصطفی خیلی اَیاغه...
لبهایم را کش آوردم و به زور لبخند زدم:
_اوهوم.
تلاش کردم بحث را عوض کنم:
_ایشالله که خوش باشین. حالا من طلاهامو کجا بذارم؟
فهیمه نزدیکتر آمد و کنارم نشست:
_فیروزه بین خودمون باشه، مصطفی میخواد فرانک رو به مهرزاد پیشنهاد بده. نظرت چیه؟ البته نمیخوام فعلا فرانک چیزی بدونه اما با مامان حرف زدم.
شانههایم را بالا بردم:
_علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.
❥❥❥@delbarkade
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 خاطرهگویی مادر سعید جلیلی از «واقعه گوهرشاد» به زبان آذری
🔸️حاجیه خانم برکچی مادر دکتر سعید جلیلی، از آذری های اردبیل است که در جوار امام رضا( ع ) ساکن شدهاند.
🔸️خانم برکچی در طرح جمعآوری خاطرات مسجد گوهرشاد، به زبان آذری از مقاومت پدرش در دوران ممنوعیت عزاداری امام حسین( ع )می گوید. محل ضبط این خاطرات خانه پدری ایشان است که روضه امام حسین (ع ) بیش از صد سال در آن برپاست.
#انتخابات
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی آقایون ریش هاشون رو میزنن 😂😂
#طنز
❥❥❥@delbarkade