eitaa logo
دلبرکده
27.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم♥️ خودرادرحصارعادت‌پیچیده‌ایم و نبودنت‌ رابه‌تماشانشسته‌ایم! درحالی‌که‌همچنان‌در دعای‌عهد‌ زمزمه‌می‌کنیم:-وَبَیْعَةً‌لَه‌فی‌عُنُقی- گفتم‌بیعت.." یادامام‌حسین‌افتادم... یادڪوفیان‌وامامی‌که‌ تنھا ماند" وما ... 🌷سلام صبحتون مهدوی 🌷 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#ارسالی_مخاطبین ⁉️همسرم اهل تفریح نیست... 💢برای حل این مشکل دوستمون چه پیشنهادی دارید؟ ♨️اینجا به
. سلام به گل بانو های عزیز🌷 روز آدینتون بخیر😍 💡در پاسخ به این پرسش شما؛ ابتدای سخنمون مثل همیشه عرض میکنیم که حتما به سراغ شناخت طبع خود و همسرتون برید. ✅شناخت ویژگی های شخصیتی که از طبع همسرتون سرچشمه داره ، به سازگاری و همراهی بیشتری خواهد انجامید👫 بانوی عزیز! 💡در واقع همسرت اهل تفریح هست! اما تفریحاتش مختص خودشه یعنی تعریفش از تفریح متفاوته‼️ او ممکنه تفریح رو در خطاطی کردن، فیلم سینمایی یا مستند دیدن و... تعریف کنه اما تو تفریح رو درگردش کردن توی طبیعت بدونی... 💡بهتره با هم راجع به این مسئله، واضح و دوستانه صحبت کنید اینکه چه چیزی برای شما و او مفرح هست؟ چه کارهایی را تفریح میداند؟ با چه اشخاصی و در چه مکان هایی دوست دارد وقت بگذراند؟ و... 🧩مثلا با هم قرار بگذارید که این هفته برای تفریحی که تو علاقه داری وقت میگذاریم و هفته ی بعدی تفریحی که من یا بچه ها علاقه مندند. 💡از طرفی میتونید تفریح ها رو در هم تلفیق کنید😄 چطوری؟😉 مثلا در این مورد، با لوازم خوشنویسی آقا بردارید برید تو دل طبیعت🏖⛰ بعد بچه ها به تفریحشون بپردازن شما از طبیعت در کنار همسرت لذت ببر و درکنارت هم آقا خطاطی کنه😍 💡یادتون باشه هیچ وقت در مقابله با کاری که همسرتون انجام نمیده❌ لجبازی نکنید شما میبینی آقا نمیاد تفریح بچه ها رو میبری خونه مادرت؟! خب باعث میشه که آقا به این روال عادت کنه😊 ممکنه با خودش فکر کنه که خانم الآن مقداری غر میزنه و بعدش هم میره خونه پدرش سرگرم میشه و فراموش میکنه...🤭🤷‍♂ 💡راهکار بعدی؛ مفرح کردن فضای منزل از داخل خانه هست. روزهای تعطیل اگر امکان بیرون آمدن ندارید و همسرتون همراهی نمیکنه میتونید یک کار تفریحی داخل منزل متناسب با سلیقه ی خود و خانواده انجام بدید و کلی بخندید و انرژی بگیرید🧨 مثل انواع بازی های خانگی🔫 ، پخت یک غذا ویا کیک جدید و خوشمزه 🥧🥘، بردن وسایل گردش در حیاط یا تراس منزل⛺️ و... 💡و پیشنهاد آخر ما هم؛ همراهی با علایق همسر برای شکستن دیوار دفاعی اوشان هست😁 یعنی چی؟ مثلا شما هم میتونید در صورت علاقمندی خطاطی را ازش یاد بگیرید و شروع کنید به خطاطی در کنار همسر📜🖋💁‍♀ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+آقای دکتر چی کار کنم که سالم بمونم -از دوچرخه استفاده کن و غذات رو نصف کن من👆👆👆 😁😂 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
12.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بطری خالی رو دیگه دور ننداز🤗👌 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری111 #شکایت امیر جلو آمد: _خانم خواهش می‌کنم آروم باشین، اجازه بدین با هم ح
سینا با چشم گریان تلفن را برداشت. دستانش می‌لرزید. _عمو امیر مامانمو بردن... اون بی‌گناهه. عمو من کشتمش. تقصیر من بود. _سینا الان کجایی؟ _خونه خودمون. از خواب بیدار شدم دیدم مامان نیست. خاله فرانک می‌گه پلیسا اومدن مامان رو بردن. _هیچ کاری نکنید تا من بیام. نزدیک غروب سر و کله امیر پیدا شد. ستیا با چشم‌های اشکی به استقبالش رفت: _سلام عمو مهدیا رو آوردی؟ فرانک و سینا با نگاه‌های کنجکاو روبروی امیر ایستادند. امیر ستیا را زمین گذاشت و گوشی تلفنش را به او داد: _برو تو اتاق با گوشی بازی کن تا ببرمت پیش مهدیا. روی مبل روبروی در نشست: _یه لیوان آب برام میاری سینا؟ با مردمک چشم رفتن سینا را تماشا کرد. جوری که او نفهمد گفت: _فیروزه اعتراف کرده که امید رو کشته. فرانک روی زانو نشست: _یا حسین! امیر انگشت اشاره‌اش را روی دهانش گذاشت: _هیس... نمی‌دونم چی شده! اما اینجوری یکم اوضاع پیچیده‌تر می‌شه. سینا با لیوان نصفه آب زود خودش را رساند: _عمو تو رو خدا بگو ببینم چی شد؟ مامانم رو دیدین؟ امیر آب دهانش را قورت داد و چشم از سینا گرفت: _نه. نذاشتن. گفتن در مرحله تحقیقات اجازه ملاقات نداره. به سینا نگاه کرد: _اما نگران نباشید؛ رفتم با یه وکیل خوب صحبت کردم قراره پرونده رو دست بگیره. سینا زانوهایش را بغل کرد و اشک‌هایش سرازیر شد: _این حق منه نه مامانم. _سینا یه بار مثل آدم یکی‌تون داستان رو تعریف کنه ببینم چی شده؟! سینا همه چیز را برای امیر و فرانک تعریف کرد. فرانک سینا را بغل کرد: _خاله قربونت تو فکر هیچی نباش همه چی درست می‌شه. امیر با ابروهای درهم به سینا رو کرد: _ببین سینا مامانت برای اینکه آینده تو خراب نشه این فداکاری رو کرده. ان شاءالله مامانت زود میاد پیش‌تون اما حواست باشه یه کلمه غیر از چیزی که مامانت گفته، نباید بگی... فرانک وسط حرف امیر پرید: _فیروزه به پلیس گفته که بچه‌ها خونه نبودن. چشمان امیر گرد شد: _هان راست می‌گه. فقط همین رو میگی! امیر ستیا را با خودش برد. سینا همراه فرانک رفت. امیر و مینا بیشتر از ده بار با ستیا تمرین کردند: _خب من آقای پلیسم. بگو ببینم اون روز که مامان و بابا دعوا کردند، چی شد؟! _بابا مرد. امیر به چشمان گرد مینا نگاه کرد. آب دهانش را قورت داد و ستیا را بغل کرد: _قربونت برم فقط بگو من خونه خاله فرانک بودم. به مهدیا نگاه کرد: _ مهدیا اصلا تو بیا بازی کنیم. اون روز که مامان و بابات دعوا کردن تو کجا بودی؟ صورت مهدیا عوض شد. بغض کرد: _بَلا چی دَعبا تَردین؟!... مینا دخترش را بغل کرد و به طرف اتاق برد: _امیر خواهش می‌کنم بس کن. سینا، آنقدر گریه کرد تا خوابش برد. خودش را در یک دهلیز تاریک و پر پیچ و خم دید. از هر طرف صدای مادرش را می‌شنید. اما راهی برای رسیدن به او پیدا نمی‌کرد. کورسویی از نور دید. به طرف آن دوید. صدای مادرش دور شد. خروجی دهلیز را پیدا کرد. نوری در کار نبود. امید خونی روی میز شکسته افتاده بود و مستانه می‌خندید... فیروزه جیغ کشید. چشمانش را باز کرد. تخت بالایی نالید: _اَی گِل بگیرن اون چاهو خیس عرق بود. نفس نفس زد. ملیحه کنار تختش آمد: _باز خواب بد دیدی؟ لیوان آب را نزدیکش گرفت. یک جرعه نوشید. سر روی بالش گذاشت. قطره‌های اشک چشمانش را خیس کرد. پلک‌هایش را روی هم گذاشت. سعی کرد صورت ستیا و سینا را تصور کند. بغض گلویش را فشار داد. دهانش را در بالش فرو کرد. شانه‌هایش تکان خورد. تخت بالایی پایین پرید: _حالا اگه این قزمیت بذاره کپه مرگ‌مون رو بذاریم... فیروزه بلند شد. درب میله‌ای سلول را کنار کشید. فکر خوابی که دیده بود، از سرش نمی‌رفت. گوشی تلفن کارتی را برداشت. شماره امیر را گرفت: _بچه‌ها چطورن؟ حواست به سینا هست؟ _خیالت راحت. ستیا برات نقاشی کشیده. سینا هم چند روزه می‌ره مدرسه. با مدیرش حرف زدم. فیروزه با بغض تعریف کرد: _خواب دیدم طناب دار رو خودم انداختم گردن سینا... _گوش کن فیروزه دیروز پیش وکیلت بودم گفت دادگاه امروز خیلی مهمه. به احتمال زیاد قاضی حکم می‌ده. خوب گوش کن ببین وکیلت چی می‌گه. _دیگه هیچی برام مهم نیست. فقط می‌خوام بچه‌ها... صدای امیر بلند شد: _ چی می‌گی؟! الان وقت ناامیدی نیست. _کاش زودتر دارم بزنن خلاص شم. اینجا هر شبش کابوسه. _فیروزه به خاطر سینا و ستیا. بغض فیروزه شکست. صبحانه را خوردند که بلندگو صدا زد: _فیروزه بهادری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سینا با چشم گریان تلفن را برداشت. دستانش می‌لرزید. _عمو امیر مامانمو بردن... اون بی‌گناهه. عمو من کشتمش. تقصیر من بود. _سینا الان کجایی؟ _خونه خودمون. از خواب بیدار شدم دیدم مامان نیست. خاله فرانک می‌گه پلیسا اومدن مامان رو بردن. _هیچ کاری نکنید تا من بیام. نزدیک غروب سر و کله امیر پیدا شد. ستیا با چشم‌های اشکی به استقبالش رفت: _سلام عمو مهدیا رو آوردی؟ فرانک و سینا با نگاه‌های کنجکاو روبروی امیر ایستادند. امیر ستیا را زمین گذاشت و گوشی تلفنش را به او داد: _برو تو اتاق با گوشی بازی کن تا ببرمت پیش مهدیا. روی مبل روبروی در نشست: _یه لیوان آب برام میاری سینا؟ با مردمک چشم رفتن سینا را تماشا کرد. جوری که او نفهمد گفت: _فیروزه اعتراف کرده که امید رو کشته. فرانک روی زانو نشست: _یا حسین! امیر انگشت اشاره‌اش را روی دهانش گذاشت: _هیس... نمی‌دونم چی شده! اما اینجوری یکم اوضاع پیچیده‌تر می‌شه. سینا با لیوان نصفه آب زود خودش را رساند: _عمو تو رو خدا بگو ببینم چی شد؟ مامانم رو دیدین؟ امیر آب دهانش را قورت داد و چشم از سینا گرفت: _نه. نذاشتن. گفتن در مرحله تحقیقات اجازه ملاقات نداره. به سینا نگاه کرد: _اما نگران نباشید؛ رفتم با یه وکیل خوب صحبت کردم قراره پرونده رو دست بگیره. سینا زانوهایش را بغل کرد و اشک‌هایش سرازیر شد: _این حق منه نه مامانم. _سینا یه بار مثل آدم یکی‌تون داستان رو تعریف کنه ببینم چی شده؟! سینا همه چیز را برای امیر و فرانک تعریف کرد. فرانک سینا را بغل کرد: _خاله قربونت تو فکر هیچی نباش همه چی درست می‌شه. امیر با ابروهای درهم به سینا رو کرد: _ببین سینا مامانت برای اینکه آینده تو خراب نشه این فداکاری رو کرده. ان شاءالله مامانت زود میاد پیش‌تون اما حواست باشه یه کلمه غیر از چیزی که مامانت گفته، نباید بگی... فرانک وسط حرف امیر پرید: _فیروزه به پلیس گفته که بچه‌ها خونه نبودن. چشمان امیر گرد شد: _هان راست می‌گه. فقط همین رو میگی! امیر ستیا را با خودش برد. سینا همراه فرانک رفت. امیر و مینا بیشتر از ده بار با ستیا تمرین کردند: _خب من آقای پلیسم. بگو ببینم اون روز که مامان و بابا دعوا کردند، چی شد؟! _بابا مرد. امیر به چشمان گرد مینا نگاه کرد. آب دهانش را قورت داد و ستیا را بغل کرد: _قربونت برم فقط بگو من خونه خاله فرانک بودم. به مهدیا نگاه کرد: _ مهدیا اصلا تو بیا بازی کنیم. اون روز که مامان و بابات دعوا کردن تو کجا بودی؟ صورت مهدیا عوض شد. بغض کرد: _بَلا چی دَعبا تَردین؟!... مینا دخترش را بغل کرد و به طرف اتاق برد: _امیر خواهش می‌کنم بس کن. سینا، آنقدر گریه کرد تا خوابش برد. خودش را در یک دهلیز تاریک و پر پیچ و خم دید. از هر طرف صدای مادرش را می‌شنید. اما راهی برای رسیدن به او پیدا نمی‌کرد. کورسویی از نور دید. به طرف آن دوید. صدای مادرش دور شد. خروجی دهلیز را پیدا کرد. نوری در کار نبود. امید خونی روی میز شکسته افتاده بود و مستانه می‌خندید... فیروزه جیغ کشید. چشمانش را باز کرد. تخت بالایی نالید: _اَی گِل بگیرن اون چاهو خیس عرق بود. نفس نفس زد. ملیحه کنار تختش آمد: _باز خواب بد دیدی؟ لیوان آب را نزدیکش گرفت. یک جرعه نوشید. سر روی بالش گذاشت. قطره‌های اشک چشمانش را خیس کرد. پلک‌هایش را روی هم گذاشت. سعی کرد صورت ستیا و سینا را تصور کند. بغض گلویش را فشار داد. دهانش را در بالش فرو کرد. شانه‌هایش تکان خورد. تخت بالایی پایین پرید: _حالا اگه این قزمیت بذاره کپه مرگ‌مون رو بذاریم... فیروزه بلند شد. درب میله‌ای سلول را کنار کشید. فکر خوابی که دیده بود، از سرش نمی‌رفت. گوشی تلفن کارتی را برداشت. شماره امیر را گرفت: _بچه‌ها چطورن؟ حواست به سینا هست؟ _خیالت راحت. ستیا برات نقاشی کشیده. سینا هم چند روزه می‌ره مدرسه. با مدیرش حرف زدم. فیروزه با بغض تعریف کرد: _خواب دیدم طناب دار رو خودم انداختم گردن سینا... _گوش کن فیروزه دیروز پیش وکیلت بودم گفت دادگاه امروز خیلی مهمه. به احتمال زیاد قاضی حکم می‌ده. خوب گوش کن ببین وکیلت چی می‌گه. _دیگه هیچی برام مهم نیست. فقط می‌خوام بچه‌ها... صدای امیر بلند شد: _ چی می‌گی؟! الان وقت ناامیدی نیست. _کاش زودتر دارم بزنن خلاص شم. اینجا هر شبش کابوسه. _فیروزه به خاطر سینا و ستیا. بغض فیروزه شکست. صبحانه را خوردند که بلندگو صدا زد: _فیروزه بهادری
8.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫امیرالمومنین علی علیه السلام می‌فرمایند: وقتی که رنج‌ها و غم و غصه‌ها شما را احاطه کرد، صدقه دهید و دلی را شاد کنید تا خداوند رنج‌هایتان را برطرف کند. 📚غررالحکم حدیث ۱۱۳۴ 🌱 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
دلبرکده
. ⭕️ بروز احساسات در طبایع سرد و خشک (سوداوی) چگونه است : 🔸افراد سوداوی به‌دلیل طبع سرد و خشکی که
. ⭕️ بروز احساسات در طبایع سرد و تر (بلغمی) چگونه است : افراد بلغمی عموماً دارای عواطفی ملایم، آرام و پیوسته هستند.🌀 این افراد در روابط زناشویی احساسات خودشونو به‌صورت آهسته اما پایدار ابراز می‌کنن و ممکنه کمتر به تغییراتِ سریعِ عاطفی پاسخ بِدن!! این افراد کسانی هستند که نیاز به فضای آرام و بدون تنش دارند... اونها تمایل دارن عواطفشون رو بدون هیجان نشون بدهند..🙂 برای این دسته از افراد، ایجاد فضایی آرام و حمایت‌کننده خیلی مهمه !چون برای ابراز عواطف خود به آرامش و زمان نیاز دارن. اما گاهی نیاز هست که حتما با تحریک مثبت، یکمی هیجان و نشاط به رابطه تون اضافه بشه تا بتونید جلوی یکنواختی رو بگیرید.☝️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade