دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری111 #شکایت امیر جلو آمد: _خانم خواهش میکنم آروم باشین، اجازه بدین با هم ح
#داستان
#فیروزه_خاکستری112
#دهلیز
سینا با چشم گریان تلفن را برداشت. دستانش میلرزید.
_عمو امیر مامانمو بردن... اون بیگناهه. عمو من کشتمش. تقصیر من بود.
_سینا الان کجایی؟
_خونه خودمون. از خواب بیدار شدم دیدم مامان نیست. خاله فرانک میگه پلیسا اومدن مامان رو بردن.
_هیچ کاری نکنید تا من بیام.
نزدیک غروب سر و کله امیر پیدا شد. ستیا با چشمهای اشکی به استقبالش رفت:
_سلام عمو مهدیا رو آوردی؟
فرانک و سینا با نگاههای کنجکاو روبروی امیر ایستادند. امیر ستیا را زمین گذاشت و گوشی تلفنش را به او داد:
_برو تو اتاق با گوشی بازی کن تا ببرمت پیش مهدیا.
روی مبل روبروی در نشست:
_یه لیوان آب برام میاری سینا؟
با مردمک چشم رفتن سینا را تماشا کرد. جوری که او نفهمد گفت:
_فیروزه اعتراف کرده که امید رو کشته.
فرانک روی زانو نشست:
_یا حسین!
امیر انگشت اشارهاش را روی دهانش گذاشت:
_هیس... نمیدونم چی شده! اما اینجوری یکم اوضاع پیچیدهتر میشه.
سینا با لیوان نصفه آب زود خودش را رساند:
_عمو تو رو خدا بگو ببینم چی شد؟ مامانم رو دیدین؟
امیر آب دهانش را قورت داد و چشم از سینا گرفت:
_نه. نذاشتن. گفتن در مرحله تحقیقات اجازه ملاقات نداره.
به سینا نگاه کرد:
_اما نگران نباشید؛ رفتم با یه وکیل خوب صحبت کردم قراره پرونده رو دست بگیره.
سینا زانوهایش را بغل کرد و اشکهایش سرازیر شد:
_این حق منه نه مامانم.
_سینا یه بار مثل آدم یکیتون داستان رو تعریف کنه ببینم چی شده؟!
سینا همه چیز را برای امیر و فرانک تعریف کرد. فرانک سینا را بغل کرد:
_خاله قربونت تو فکر هیچی نباش همه چی درست میشه.
امیر با ابروهای درهم به سینا رو کرد:
_ببین سینا مامانت برای اینکه آینده تو خراب نشه این فداکاری رو کرده. ان شاءالله مامانت زود میاد پیشتون اما حواست باشه یه کلمه غیر از چیزی که مامانت گفته، نباید بگی...
فرانک وسط حرف امیر پرید:
_فیروزه به پلیس گفته که بچهها خونه نبودن.
چشمان امیر گرد شد:
_هان راست میگه. فقط همین رو میگی!
امیر ستیا را با خودش برد. سینا همراه فرانک رفت. امیر و مینا بیشتر از ده بار با ستیا تمرین کردند:
_خب من آقای پلیسم. بگو ببینم اون روز که مامان و بابا دعوا کردند، چی شد؟!
_بابا مرد.
امیر به چشمان گرد مینا نگاه کرد. آب دهانش را قورت داد و ستیا را بغل کرد:
_قربونت برم فقط بگو من خونه خاله فرانک بودم.
به مهدیا نگاه کرد:
_ مهدیا اصلا تو بیا بازی کنیم. اون روز که مامان و بابات دعوا کردن تو کجا بودی؟
صورت مهدیا عوض شد. بغض کرد:
_بَلا چی دَعبا تَردین؟!...
مینا دخترش را بغل کرد و به طرف اتاق برد:
_امیر خواهش میکنم بس کن.
سینا، آنقدر گریه کرد تا خوابش برد. خودش را در یک دهلیز تاریک و پر پیچ و خم دید. از هر طرف صدای مادرش را میشنید. اما راهی برای رسیدن به او پیدا نمیکرد. کورسویی از نور دید. به طرف آن دوید. صدای مادرش دور شد. خروجی دهلیز را پیدا کرد. نوری در کار نبود. امید خونی روی میز شکسته افتاده بود و مستانه میخندید...
فیروزه جیغ کشید. چشمانش را باز کرد. تخت بالایی نالید:
_اَی گِل بگیرن اون چاهو
خیس عرق بود. نفس نفس زد. ملیحه کنار تختش آمد:
_باز خواب بد دیدی؟
لیوان آب را نزدیکش گرفت. یک جرعه نوشید. سر روی بالش گذاشت. قطرههای اشک چشمانش را خیس کرد. پلکهایش را روی هم گذاشت. سعی کرد صورت ستیا و سینا را تصور کند. بغض گلویش را فشار داد. دهانش را در بالش فرو کرد. شانههایش تکان خورد. تخت بالایی پایین پرید:
_حالا اگه این قزمیت بذاره کپه مرگمون رو بذاریم...
فیروزه بلند شد. درب میلهای سلول را کنار کشید. فکر خوابی که دیده بود، از سرش نمیرفت. گوشی تلفن کارتی را برداشت. شماره امیر را گرفت:
_بچهها چطورن؟ حواست به سینا هست؟
_خیالت راحت. ستیا برات نقاشی کشیده. سینا هم چند روزه میره مدرسه. با مدیرش حرف زدم.
فیروزه با بغض تعریف کرد:
_خواب دیدم طناب دار رو خودم انداختم گردن سینا...
_گوش کن فیروزه دیروز پیش وکیلت بودم گفت دادگاه امروز خیلی مهمه. به احتمال زیاد قاضی حکم میده. خوب گوش کن ببین وکیلت چی میگه.
_دیگه هیچی برام مهم نیست. فقط میخوام بچهها...
صدای امیر بلند شد:
_ چی میگی؟! الان وقت ناامیدی نیست.
_کاش زودتر دارم بزنن خلاص شم. اینجا هر شبش کابوسه.
_فیروزه به خاطر سینا و ستیا.
بغض فیروزه شکست.
صبحانه را خوردند که بلندگو صدا زد:
_فیروزه بهادری
#داستان
#فیروزه_خاکستری112
#دهلیز
سینا با چشم گریان تلفن را برداشت. دستانش میلرزید.
_عمو امیر مامانمو بردن... اون بیگناهه. عمو من کشتمش. تقصیر من بود.
_سینا الان کجایی؟
_خونه خودمون. از خواب بیدار شدم دیدم مامان نیست. خاله فرانک میگه پلیسا اومدن مامان رو بردن.
_هیچ کاری نکنید تا من بیام.
نزدیک غروب سر و کله امیر پیدا شد. ستیا با چشمهای اشکی به استقبالش رفت:
_سلام عمو مهدیا رو آوردی؟
فرانک و سینا با نگاههای کنجکاو روبروی امیر ایستادند. امیر ستیا را زمین گذاشت و گوشی تلفنش را به او داد:
_برو تو اتاق با گوشی بازی کن تا ببرمت پیش مهدیا.
روی مبل روبروی در نشست:
_یه لیوان آب برام میاری سینا؟
با مردمک چشم رفتن سینا را تماشا کرد. جوری که او نفهمد گفت:
_فیروزه اعتراف کرده که امید رو کشته.
فرانک روی زانو نشست:
_یا حسین!
امیر انگشت اشارهاش را روی دهانش گذاشت:
_هیس... نمیدونم چی شده! اما اینجوری یکم اوضاع پیچیدهتر میشه.
سینا با لیوان نصفه آب زود خودش را رساند:
_عمو تو رو خدا بگو ببینم چی شد؟ مامانم رو دیدین؟
امیر آب دهانش را قورت داد و چشم از سینا گرفت:
_نه. نذاشتن. گفتن در مرحله تحقیقات اجازه ملاقات نداره.
به سینا نگاه کرد:
_اما نگران نباشید؛ رفتم با یه وکیل خوب صحبت کردم قراره پرونده رو دست بگیره.
سینا زانوهایش را بغل کرد و اشکهایش سرازیر شد:
_این حق منه نه مامانم.
_سینا یه بار مثل آدم یکیتون داستان رو تعریف کنه ببینم چی شده؟!
سینا همه چیز را برای امیر و فرانک تعریف کرد. فرانک سینا را بغل کرد:
_خاله قربونت تو فکر هیچی نباش همه چی درست میشه.
امیر با ابروهای درهم به سینا رو کرد:
_ببین سینا مامانت برای اینکه آینده تو خراب نشه این فداکاری رو کرده. ان شاءالله مامانت زود میاد پیشتون اما حواست باشه یه کلمه غیر از چیزی که مامانت گفته، نباید بگی...
فرانک وسط حرف امیر پرید:
_فیروزه به پلیس گفته که بچهها خونه نبودن.
چشمان امیر گرد شد:
_هان راست میگه. فقط همین رو میگی!
امیر ستیا را با خودش برد. سینا همراه فرانک رفت. امیر و مینا بیشتر از ده بار با ستیا تمرین کردند:
_خب من آقای پلیسم. بگو ببینم اون روز که مامان و بابا دعوا کردند، چی شد؟!
_بابا مرد.
امیر به چشمان گرد مینا نگاه کرد. آب دهانش را قورت داد و ستیا را بغل کرد:
_قربونت برم فقط بگو من خونه خاله فرانک بودم.
به مهدیا نگاه کرد:
_ مهدیا اصلا تو بیا بازی کنیم. اون روز که مامان و بابات دعوا کردن تو کجا بودی؟
صورت مهدیا عوض شد. بغض کرد:
_بَلا چی دَعبا تَردین؟!...
مینا دخترش را بغل کرد و به طرف اتاق برد:
_امیر خواهش میکنم بس کن.
سینا، آنقدر گریه کرد تا خوابش برد. خودش را در یک دهلیز تاریک و پر پیچ و خم دید. از هر طرف صدای مادرش را میشنید. اما راهی برای رسیدن به او پیدا نمیکرد. کورسویی از نور دید. به طرف آن دوید. صدای مادرش دور شد. خروجی دهلیز را پیدا کرد. نوری در کار نبود. امید خونی روی میز شکسته افتاده بود و مستانه میخندید...
فیروزه جیغ کشید. چشمانش را باز کرد. تخت بالایی نالید:
_اَی گِل بگیرن اون چاهو
خیس عرق بود. نفس نفس زد. ملیحه کنار تختش آمد:
_باز خواب بد دیدی؟
لیوان آب را نزدیکش گرفت. یک جرعه نوشید. سر روی بالش گذاشت. قطرههای اشک چشمانش را خیس کرد. پلکهایش را روی هم گذاشت. سعی کرد صورت ستیا و سینا را تصور کند. بغض گلویش را فشار داد. دهانش را در بالش فرو کرد. شانههایش تکان خورد. تخت بالایی پایین پرید:
_حالا اگه این قزمیت بذاره کپه مرگمون رو بذاریم...
فیروزه بلند شد. درب میلهای سلول را کنار کشید. فکر خوابی که دیده بود، از سرش نمیرفت. گوشی تلفن کارتی را برداشت. شماره امیر را گرفت:
_بچهها چطورن؟ حواست به سینا هست؟
_خیالت راحت. ستیا برات نقاشی کشیده. سینا هم چند روزه میره مدرسه. با مدیرش حرف زدم.
فیروزه با بغض تعریف کرد:
_خواب دیدم طناب دار رو خودم انداختم گردن سینا...
_گوش کن فیروزه دیروز پیش وکیلت بودم گفت دادگاه امروز خیلی مهمه. به احتمال زیاد قاضی حکم میده. خوب گوش کن ببین وکیلت چی میگه.
_دیگه هیچی برام مهم نیست. فقط میخوام بچهها...
صدای امیر بلند شد:
_ چی میگی؟! الان وقت ناامیدی نیست.
_کاش زودتر دارم بزنن خلاص شم. اینجا هر شبش کابوسه.
_فیروزه به خاطر سینا و ستیا.
بغض فیروزه شکست.
صبحانه را خوردند که بلندگو صدا زد:
_فیروزه بهادری