eitaa logo
دلبرکده
29.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 به آن کسی که بار اندوه بر شانه اش سنگینی میکند بگو آسوده باش که پروردگارت حالت را می داند 🦋 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩‍❤️‍👨 انــدکی حــال خــوب🥺♥ برا همه توووون از خدا میخوایم که هر روز محبت شما و همسرتون نسبت به هم بیشتر بشه و تا آخر عاشق هم بمونین 😍 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هنگام مهمانی رفتن خانم ها🌻 لباس نو می خرند. به دقت حمام می كنند . لباس هایشان را اتو می كنند. با دقت آرایش می كنند.🙄 بهترین عطر را استفاده می كنند.😐 به دقت خود را در آیننه نگاه می كنند.  و بالاخره رضایت می دهند كه خوشگلند! برای همسر خودت چقدر جلوی آینه می ایستی و وقت میگذاری بانو جان !؟🧐😉 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅به همین راحتی، کیک‌هاتون رو یکدست برش بزنید. 🎂 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
. خانوم گل🌸 به عنوان یک خانم لطیف از کلماتی مثل👇 خاک تو سرم..😐 ای وای باز یادم رفت ..😱 چرا من دست و پا چلفتیم و.....🤨 جلوی دیگران بخصوص همسرتون استفاده نـکنین❌🤫 احترامتون میاد پایین و باعث میشه دیگران همینطوری شمارو ببینن🙄 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری123 #رنج _مهرزاد ایرانه. فیروزه گوشی را از این دست به آن دست کرد: _چه خوب
فیروزه با قدم‌های آرام از راهرو به طرف سالن پذیرایی رفت. فهیمه از او سبقت گرفت. با صدای بلند سلام کرد. سعی کرد دوقلوها را از سر و کول مهرزاد پایین بیاورد. مهرزاد بلند خندید. به هر کدام یک پاکت هدیه کرد. بچه‌ها با دیدن تفنگ‌های بزرگ داخل پاکت، با صدای بلند از مهرزاد تشکر کردند. چشمش به ستیا افتاد. با لبخند به او سلام کرد. روبرویش زانو زد و پاکتی را به او نشان داد: _بفرمایید. اینم برای خانم کوچولوی خوشگل. ستیا لبخند زد و به طرف مادرش دوید. فیروزه سلام کرد. مهرزاد برگشت و با دیدن فیروزه ایستاد. ستیا با تأیید مادرش، کادوی مهرزاد را پذیرفت. با دیدن عروسک موطلایی و چشم‌های متحرکش، برق شادی به چشمان او آمد. فیروزه تشکر کرد. مهرزاد به اطراف چشم چرخاند: _آقا سینا رو نمی‌بینم. _خیلی دوست داشت خدمت برسه اما پنجشنبه‌ها خیلی شلوغن بهش مرخصی نمی‌دن. چشمان مهرزاد در هوا دو دو زد و خم به ابرویش آمد. فیروزه به کمکش آمد: _شب‌ها تو پیتزافروشی کار می‌کنه. مهرزاد خندید: _آها! پس مردونگیش بیشتر از چیزیه که من شنیدم. پاکت دستش را به طرف فیروزه گرفت: _ یه هدیه ناقابله از طرف من. حیف که از ملاقاتش محروم شدیم. _ما به اندازه کافی شرمنده شما هستیم. سر سفره مهرزاد سراغ سهیلا را گرفت: _فهیمه خانم مادر نیستن؟! فهیمه دیس تزیین شده برنج را دست مصطفی داد: _مامان خانم با فرانک و شوهرش رفتن مشهد. فیروزه کنار سفره نشست: _خیلی سلام رسوندن و گفتن نائب الزیاره هستن. _به به خوش به سعادت‌شون! چقدر که من دلم برا امام رضا (علیه السلام) تنگ شده! بعد از ناهار، فیروزه دویست میلیونی را که به زحمت پس ‌انداز کرده بود، داخل پاکت، زیر چادرش گرفت. مهرزاد و مصطفی گرم صحبت‌ بودند: _دیگه جای سالمی نذاشته برای این بدبخت‌ها... _بابا همه‌اش تقصیر ایرانه. هی دستش رو می‌کنه تو لونه مار. اینم وحشی می‌شه... _نگو اینو مصطفی. اگه ایران این کارا رو نمی‌کرد الان صهیونیست‌ها همین تهران بودن. فیروزه به آشپزخانه رفت: _فهیمه بیا می‌خوام این پول‌ها رو به آقا مهرزاد بدم. فهیمه استکان‌های چای را با سینی بلند کرد و به دنبال فیروزه به سالن رفت. مهرزاد با دیدن آن‌ها صحبتش را قطع کرد: _دست شما درد نکنه! حسابی زحمت دادم. _این چه حرفیه؟! کسی خونه برادرش ازین حرف‌ها می‌زنه؟ درضمن با کاری که در حق فیروزه کردین، همه خانواده تا آخر عمر، مدیون شماییم. فیروزه از مقدمه خوب فهیمه استفاده کرد. پاکت پول را روی میز، نزدیک مهرزاد گذاشت: _خیلی شرمنده‌ام! یه مقدار ناچیزی تونستم پس‌انداز کنم. خدمت شما... مهرزاد خودش را روی مبل جابجا کرد. چشم به مصطفی و فهیمه دوخت و با اخم گفت: _من که به شما گفته بودم پولی قبول نمی‌کنم. چرا بهشون نگفتید؟! مصطفی دست به اطراف چرخاند: _من بی‌گناهم. _آقا مهرزاد اینطوری که نمی‌شه. حرف یه میلیون و دو میلیون نیست که... فیروزه روی مبل کنار فهیمه نشست: _اگه اینجوری پیش بره، من تصمیم می‌گیرم بچه‌ها رو برگردونم به عموشون. ستیا از آن طرف اتاق، به طرف مادرش دوید. خودش را در بغلش انداخت: _مامان من این عروسک رو نمی‌خوام. اشک مثل باران از چشم‌های مشکی دختر پایین ریخت: _می‌خوام پیش تو بمونم. نمی‌رم پیش عمه... فیروزه لبش را گاز گرفت. دختر را در بغلش فشار داد. به فهیمه نگاه کرد: _قربونت برم... من... هیچ‌کس نمی‌خواد تو رو ببره پیش عمه... _خودت گفتی... چشمان فهیمه گرد شد. دست روی کمر ستیا کشید: _مامانت داشت در مورد یه چیز دیگه حرف می‌زد قربونت برم. مهرزاد از جایش بلند شد. عروسک ستیا را از روی زمین بلند کرد. جلوی پای ستیا نشست: _ببین عروسکت داره گریه می‌کنه می‌گه انگار ستیا خانم منو دوست نداره... ستیا سرش را به طرف او چرخاند. با هق هق گفت: _شما می‌خوای منو ببری پیش عموم؟! عروسکت برا خودت... من دوستش ندارم. من مامانمو دوست دارم. فیروزه پلک روی هم گذاشت و قطره‌های اشکش را با دست پاک کرد. مهرزاد خواست چیزی بگوید. ستیا با دست عروسک را پرت کرد. سر عروسک به دماغ مهرزاد خورد. فیروزه با صدای بلند گفت: _ستیا... این چه کار زشتی بود؟! گریه دخترک بلند شد. فهیمه او را بغل گرفت و برد: _عمو مهرزاد تو رو خیلی دوست داره. اون بود که تو رو از دست عمه گرفت و پیش مامانت آورد. _نخیر عمو امیر منو آورد. فیروزه خودش را به آن‌ها رساند: _ ولی عمو مهرزاد با عمه حرف زد و... _ولش کنید بچه‌ رو... اذیتش نکنید. مهرزاد این را گفت و روی مبل کنار مصطفی نشست. ستیا آنقدر گریه کرد که فیروزه تصمیم گرفت به خانه برگردد. مهرزاد بعد از رفتن او، از مصطفی و فهیمه تشکر کرد و رفت. فهیمه موقع جمع کردن میز پذیرایی، فریادش بلند شد: _وای مصطفی باز این پول‌ها موند! مصطفی با دست به پیشانی‌اش کوبید: _اوه تازه دوبرابر هم شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام رفیق قشنگم🌱 روزت به آرامش و برکت این دونه های طلایی🌾🌾🌾 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade