.
وَ اون راهی که برا حل مشکل باید پیدا کنید دقیقاً تو همون سکوت اولیه انجام میشه 👌
وگرنه تو عصبانیت
خشم
قهر
گریه
داد و فریاد
جر و بحث
فحش و ناسزا ...
هییییییچ مشکلی حل نخواهد شد و دو طرف اصلاااا متوجه اشتباهاتشون نمیشن و تازه لجبازی ها و گارد گرفتن ها شروع میشه 😔
.
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری127 #منظور رؤیا زودتر از بچهها رسید. _سلام بیمعرفت. من هی باید بشینم دعا
#داستان
#فیروزه_خاکستری128
#بی_مناسبت
نتوانست کلید را از کیفش درآورد. با دست پر از خرید، دکمه زنگ را زد:
_سینا مامان برس که دستم افتاد.
کیسههای خرید را از فیروزه گرفت. با لبخند بزرگی تعریف کرد:
_مامان امشب با آقا مهرزاد قرار گذاشتم. پولها رو آماده کن.
خواب از سر فیروزه پرید:
_آقا مهرزاد؟! مگه چند روز پیش نگفت دارم میرم دبی؟!
_آره ولی قبل از ظهر زنگ زد گفت تازه برگشته... فکر کنم از فرودگاه زنگ زد. سرش گیج نمیره انقده میره و میاد؟! فردا هم دوباره میخواد برگرده دبی.
فیروزه هیچ نگفت. در خانه را به داخل هول داد. ستیا جلوی او پرید:
_سلام چی میل دارید براتون درست کنم؟
فیروزه با لبخند به او نگاه کرد:
_دست شما درد نکنه.
به آشپزخانه رفت و خریدها را روی پیشخوان گذاشت. ستیا با سینیای از فنجان و قوری کوچک چینی جلویش ظاهر شد:
_براتون قهوه آوردم تا خستگیتون بیرون بره.
فیروزه خم به ابروهایش آورد:
_اینا از کجا مامان؟
ستیا به میز جلوی مبل اشاره کرد:
_دیدیدینگ...
روی میز یک دست بشقاب و قابلمه عروسکی چینی با گلهای صورتی چیده شده بود. جلوی هرکدام از عروسکهای ستیا روی مبل، یک فنجان بود. از فکر فیروزه گذشت شاید کار مادرش یا حتی امیر باشد. قبل از اینکه چیزی بپرسد، ستیا به تلویزیون اشاره کرد:
_اونم مال داداش سیناس. پی سی فای.
سینا کیسههای دستش را روی زمین کنار مادرش گذاشت. رو به خواهرش گفت:
_خیلی حرف میزنی. برو بازیتو کن.
فیروزه به پاکت مقوایی که ستیا گفت، زل زد.
_آقا مهرزاد زنگ زد گفت:...
*
_اگه اجازه میدی چند دقیقه بیام دم در کارت دارم.
نمیدانستم چه بگوم. گفتم:
_بـ بفرمایید.
خیلی زود رسید. به ستیا چیزی نگفتم. همین که آقا مهرزاد را دید، پشت سرم قایم شد.
_تو که هنوز از من میترسی.
آقا مهرزاد این را گفت و ستیا شروع به گریه کرد. از صندوق ماشین یک جعبه درآورد. کمی با ستیا شوخی کرد و جعبه را به او نشان داد. با دیدن بشقاب و قوری عروسکی، اشک ستیا بند آمد. جعبه را گرفت و همان پشت سرم ایستاد.
_برای چی زحمت کشیدین؟! نیازی نبود.
حرف در دهانم بود که یک پاکت درآورد و به طرفم گرفت:
_قابل شما رو نداره. خواستم شب بیارم همراهم، یادم افتاد گفتی محل کارت دعوت کردی. فکر کردم شاید جلوی همکارهات درست نباشه.
همینطور به دهانش زل زدم. نمیدانستم چه بگویم یا حتی باید کادوها را قبول کنم یا نه.
_مـ ممنون. ای بابا... چه کاریه؟!
_فقط دیگه ببخشید ندادم دست خاله فهیمه بهتون بده!
از این حرفش سرم را پایین انداختم. روی بازویم زد و با خنده بغلم کرد.
_حالا شب کجا باید بیام؟! گفته باشم از دیشب چیزی نخوردم...
انتظار این حرف را نداشتم. خندهام گرفت. گفتم:
_موقعیت براتون میفرستم.
_موقعیت رو ول کن. کی میری سر کار؟ خودم بیام دنبالت...
*
_حالا ایشون لطف کردن بیمناسبت کادو آوردن، تو چرا قبول کردی؟!
_مامان باور کن خیلی اصرار کرد. وقتی اومدم بالا دیدم چیه هنگ کردم. همون موقع زنگ زدم بهش گفتم من قبول کنم مامانم نمیذاره اما قبول نکرد پس بگیره. گفت خودم با مامانت حرف میزنم.
زیر چشمی به سینا نگاه کرد:
_حالا چی هست؟
مردمک چشم سینا یک دور چرخید. آب دهانش را قورت داد و گفت:
_پی اس فایو.
لبش را گاز گرفت و منتظر عکس العمل مادرش ماند. فیروزه پلاستیک میوهها را در سینک رها کرد. چشمانش گرد شد. به صورت سینا خیره شد. صدایش از حد معمول بالاتر رفت:
_سینا... همین الان این چیزایی که ستیا بدون اجازه باز کرده بذار سر جاش و همه رو ببر پس بده.
سینا با خنده عقب رفت:
_خیلی خب چرا عصبانی میشی؟! من که گفتم بازش نکردم.
_پس چرا ستیا باز کرده؟!
_کلی گریه کرد. منم حوصلهشو نَدا...
شروع به شستن میوهها کرد:
_منم حوصله ندارم. سریع جمعش کن.
تا آمدن مهرزاد، ستیا به خاطر از دست دادن اسباب بازیاش گریه کرد. سینا کادوها را پایین برد. چند دقیقه بعد با همانها برگشت:
_مامان قبول نمیکنه. میگه هدیه رو که پس نمیدن.
ستیا در بین اشک، لبخند زد. فیروزه چادر گل ریز قهوهایاش را سر کرد. پاکتها را از سینا قاپید و پایین رفت. سینا و ستیا دنبالش رفتند. مهرزاد کنار ماشین شاسی بلند مشکیاش ایستاده بود. با دیدن فیروزه جلو آمد. بدون اینکه به او نگاه کند، سلام و احوالپرسی کرد.
_الحمدالله، ممنونم... آقا مهرزاد از شما به ما زیاد رسیده...
هنوز حرفش تمام نشده بود که صاحب خانه از کنار فیروزه بیرون آمد. چشمانش بین او و مهرزاد دو دو زد. سرش را به نشانه سلام تکان داد. نفس فیروزه بالا نیامد. آب دهانش را همزمان با سلام قورت داد. چشم از او برنداشت. روزی که قرارداد را نوشته بود از ذهنش گذشت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه یه تیکه رویا
تو جیب پیراهنتون باشه
یه چیزی شبیه به عـــــشق
یه چیزی شبیه به امــــــید
☁️🧆🦋 حس خوب زندگی
دست پخت خوشمزه 😉👌
❥❥❥@delbarkade
.
🌹امیرالمؤمنین عليهالسلام:
به یکدیگر خوش رویی نشان دهید و در
ملاقات هایتان ،اظهار شادمانی کنید👌
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
.
خانمهای عزیز‼️
لحن شما موقع صدا کردن همسرتان به او میفهماند که یک گفتگوی عاشقانه منتظرش است یا یک دعوا⛔️
پس سعی کنید بر روی آرامش لحنتان و نحوه گفتن کلمات بیشتر تمرکز کنید🧐
لحن شما، قدرت بالا و پایین بردن صمیمیت و محبتِ بین شما را دارد😌
#مهارتهای_گفتگو_با_همسر
❥❥❥@delbarkade
.
💜#چالش #دلبری😁🙈
💜 براش بفرستین یا بهش بگین که :
عاقایی...😕
جواب ک داد اینو براش بفرستین👇
من دارم ضعف میکنم😕
به دادم برس😕
جواب ک داد برو یه چیزی بخور یا هرچی اینو بهش بگین😜👇
گشنه نیستم😕اما ضعف کردم 😥
برای چشمات😍 صدات🗣 نگاهت👨🏻
حالا چی تجویز میکنی😜
❥❥❥@delbarkade
.