دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری133 #پارچه_گلدار _سلام فیروزه جون خوبی گلم؟! بچهها خوبن؟ چه خبر؟ چیکار می
#داستان
#فیروزه_خاکستری134
#تصمیم
_وقتی مهرزادم بعد این همه سال گفت میخوام زن بگیرم، دنیا رو بهم دادن اما...
مکثی کرد و ادامه داد:
_ وقتی گفت با یه زن بچهدار میخواد ازدواج کنه، دنیا رو سرم خراب شد...
چشم به فیروزه دوخت:
_حقیقتش، تو این چند روز رفت و آمد به دلم نشستی... بچههات هم خیلی با ادب و نجیبن.
به دهان مادر مهرزاد زل زده بود. صدای قلبش بلندتر از بقیه صداها به گوشش رسید. مهری انگشتر را درآورد. دست فیروزه را گرفت:
_به نیابت از مهرزاد.
وقتی به خودش آمد که با انگشتر مهرزاد تنها بود:
«انقده کمبود داری و عقدهای هستی که تا یه خواستگاری ازت کردن، قافیه رو باختی؟!»
انگشتر را از دستش بیرون آورد. یاد ادامه حرفهای مادر مهرزاد افتاد:
«ایشاالله همین روزا که مهرزادم برگرده، خدمت میرسیم. مراسمات هم هر جوری که خودتون خواستین برگزار کنین. فقط من دلم میخواد...»
بقیه حرف یادش نیامد چون هزار فکر به مغزش خورده بود:
«هیچی نگو. باید بدونه از کی خواستگاری میکنه. پس من حق زندگی ندارم؟! چی میخوای از زندگی؟ خدا برات بس نیست؟ مگه خدا گفته تو بدبختی زندگی کن! ساکت شو...»
انگشتر را داخل جعبه گذاشت و درش را بست. از جایش بلند شد. به آشپزخانه رفت. جلوی سینک ایستاد. دستکشهایش را پوشید. اشکش جاری شد. اسکاج را روی ظرف کشید. گلویش درد گرفت. بغضش را رها کرد. صدای هق هقش بلند شد. به عقب نگاه کرد. نخواست ستیا بیدار شود. اسکاج را ول کرد. دستکشها را بیرون آورد. دست روی دهانش گذاشت. به بالکن رفت. سرش را روی میز گذاشت. آنقدر گریه کرد تا اشکش خشک شد. با صدای قفل در، بلند شد. صورتش را با دست پاک کرد. از بالکن بیرون آمد. جواب سلام سینا را با یک کلمه داد. نگاهش نکرد و از کنارش رد شد. از دستشویی برگشت. سینا را دید. سر جایش خشکش زد.
_این چیه مامان؟!
جعبه انگشتر دست سینا بود:
_مال شماس؟!
جعبه را از دستش قاپید:
_مال مردمه اینجا جا مونده.
با چشم مادرش را دنبال کرد...
صبح بعد از رفتن بچهها، تلفن را برداشت.
_تویی فیروزه؟ خیر باشه اول صبحی!
_دیروز مامان آقا مهرزاد اینجا بود...
اتفاقات دیروز را برای خواهرش توضیح داد.
_مسخره نکن! چی میگی؟! خواستگاری؟!
_ببین فهیمه دیروز یهو هوش و حواسم پرید. میشه تو این انگشتر رو بهشون برگردونی؟
_وای خدای من! اصلاً باورم نمیشه!
از اینکه به فهیمه گفت، پشیمان شد:
_فهیم گوش کن...
_یعنی زنعمو تو رو برا مهرزاد خواستگاری کرد؟!
چشمانش را روی هم گذاشت:
_ول کن خودم به مهری خانم زنگ میزنم.
_همچنین غلطی نمیکنی فیروزه... مامان... بیا ببین...
_فهیمه نگفتم که جار بزنی.
_ساکت. مامان که باید بدونه. الانم میفرستمش پیشت یه وقت غلط اضافه نکنی.
_چی داری میگی؟! فهیمه من نمیتونم ازدواج کنم چه با آقا مهرزاد چه هر کس دیگه.
_یه جوری میگی چه با آقا مهرزاد، انگار در مورد یه رهگذر حرف میزنی! من موندم چطور گرفتار این اخلاق گند تو شده؟!
این را گفت و بلند خندید. آرام که شد، ادامه داد:
_دیونه مهرزاد بعد از اون ماجرا، تا حالا خواستگاری هیچ دختری نرفته؛ حالا تو داری براش ناز میکنی؟!
فیروزه دندانهایش را به هم سایید. نتوانست جلوی خودش را بگیرد:
_این قضیه مال امروز و دیروز نیست. حرف خیلی سال...
لب پایینش را گاز گرفت. اما دیر شده بود.
_چی میگی؟! یعنی قبلاً هم ازت خواستگاری کرده؟!
فکر کرد گوشی را بگذارد و از سؤالهای فهیمه فرار کند:
_فهیمه من... دیرم شده باید برم کارگـ...
_وایسا بینم. جواب منو بده. چرت و پرت چرا میگی؟!
چشمانش را در هوا چرخاند و پوفی نفسش را بیرون داد:
_چرت و پرت نمیگم. حرف خیلی سال پیشه. وقتی تازه عقد کرده بودم. یه روز آقا مهرزاد زنگ زد. میخواست نظرمو در مورد خودش بدونه. منم گفتم عقد کردم. بنده خدا انقده خجالت کشید که بدون خداحافظی قطع...
_اون موقع ازت خواستگاری کرده، اونوقت الان میگی؟!
_فهیمه مخت تاب ورداشته. چی باید میگفتم؟!
_پس قضیه یه عشق قدیمیه...
از جا بلند شد:
_خیلی دیرم شده باید برم سر کار.
_باشه برو فقط کار احمقانهای نکنی.
سرش را به اطراف تکان داد:
_شاید اگه بچهها نبودن...
حرفش را خورد:
_تازه هنوز مامانش نمیدونه من زندان بودم.
_احمق نشو فیروزه!...
_خداحافظ خداحافظ.
نزدیک ظهر مهری زنگ زد:
_خب خانم خانما کی با آقا داماد خدمت برسیم؟!
_ببین مهری خانم اگه میشه یه بار دیگه باید مامانتون رو ببینم.
_باشه گلم چرا که نه! فقط این داداش ما آتیشش خیلی تنده، هر دِقه زنگ میزنه که من کی بلیط بگیرم! من کی بیام...
قند در دل فیروزه آب شد اما با بیتفاوتی گفت:
_میدونم زحمته ولی حتماً باید ببینمشون.
_همین عصری میارمش.
بعد از یک پذیرایی مختصر، فیروزه اینطور شروع کرد:
_حاج خانم من از حسن نظر شما غافلگیر شدم! درضمن احترام زیادی برای آقا مهرزاد قائلم...
1_14269931811.mp3
11.76M
🎙 حدیث شریف کساء 🌺
🔅به نیت سلامتی و فرج
امام زمان علیه السلام و
نابودی اسرائیل خبیث
روز پانزدهم🌱
تقبل الله 🍃🌺
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼ســلاااام
☕️صبح زیباتون بخیر دوستان
🌼شروع هفته تون پراز نگاه خدا
☕️زندگے هدیه خداست
🌼از هر لحظه آن لذت ببرید
☕️امیـدوارم یه روز عالی
☕️داشتـه باشیـــد
شروع هفته تون پُربرکت🌼
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 حق الناس در منزل🚫
الهی خونه ی همه تون پر از فرشته بشه
🌺🌺🌺🌺🌺
❥❥❥ @delbarkade
.
کالباس خونگی 🌺
سالم راحت و خوشمزه
مواد لازم
تمام ادویه ها یک قاشق چای خوری هست مربا خوری نیست
سینه و ران مرغ فیله شده 600 گرم
تخم گشنیز
پودرسیر
پودر پیاز
پودر کاری
آویشن
زنجبیل
دارچین
فلفل سیاه
فلفل قرمز
نمک 1 قاشق غذاخوری
روغن مایع 4 ق غ
زرده تخم مرغ1عدد
آرد ذرت 1 ق غ
نشاسته ذرت 4 ق غ
سیر 5 حبه
هویج نگینی آبپز شده 2 عدد متوسط
قارچ خورد شده به مقدار لازم خورد شود و یه تفت داده بشه
پسته به مقدار لازم
ابتدا گوشت رو چرخ میکنیم با سیر بعد مواد گوشت. سپس گوشت رو داخل غذا ساز میریزیم و خوب میکس کنید و بعدهمه ادویه ها هم بریزید. زرده تخم مرغ و روغن میریزیم اول با قاشق هم میزنیم بعد با دست خوب ورز میدیم. قارچ پسته. هویج هم اضافه میکنیم و ورز میدیم. و بعد مواد رو با
قیف یکبار مصرف داخل کاور میریزم
برای کاور یک سمتش گره محکم بزنید و با قیف داخل کاور بریزید تو این مرحله یکم باید زمان بریزید و خوب فشرده کنید. اگر خوب فشرده نشه بعد پخت یکدست نمیشه پس مهمه... هوا گیری انجام بدین و بعد اون سر دیگشم گره محکم بزنید. بعد داخل آبجوش به مدت یکساعت
و بعد از یکساعت سریع میزاریم داخل آب سرد و یخ میزاریم بعد سرد شدن 24 ساعت در یخچال استراحت دهید و سپس برش بزنید و میل کنید.
ادویه ها اصلا کم و زیاد نشه
به جای کاورمیشه دور سلفون بپیچید و بعد بزارید داخل فویل و
یا داخل لیوان فرانسوی که مطمئن هستید نمیشکنه بریزید رو سر لیوان سلفون و فویل محکم با نخ ببندید و داخل قابلمه که نصف آب ریختید بزارید.
#کدبانوی_هنرمند
#آشپزی
#کالباس_خانگی
@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢کاشت ناخن، از نیمه ی ناخن ..🤔
متاسفانه همیشه شیطان گناه رو در قالب ها و رنگ های مختلف به مردم عرضه میکنه
و اکثر خانوم ها دانسته یا نادانسته تن به خواسته های شیطان میدن غافل از اینکه اون کار شاید گناه باشه ..!😓
خوبه که قبل از کاری که در موردش شک داریم و میخواییم انجام بدیم، یه تحقیقی بکنیم و از دفاتر مرجع تقلیدمون سوال بپرسیم ✅
کاشت ناخن به هر شکلی حرام هست و مانع وضو و غسله و ما اصلا کاشت نمازی در دین نداریم !
خب خانم عزیز اگه میخوای ناخن های قشنگی داشته باشی هم به تغذیه ات برس و هم اینکه میتونی اونها رو با سوهان مانیکور کنی و بعدش لاک بزنی و برای همسرت دلبری کنی 💅
(البته اگر میخواستید در معرض نامحرم قرار بگیرید بازم باید بپوشونید و یا دستکش دست کنید)
#احکام_شرعی
@delbarkade
دلبرکده
داشتم به عکس این خانواده نگاه می کردم، مادری ایرانی وپدری لبنانی با پنج فرزند، قطعا زندگی آنها هم دا
32.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥انتشار برای نخستین مرتبه
فیلم مراسم_عروسی بانو شهیده معصومه کرباسی و شهید عواضه در شیراز
🔹این فیلم نشان میدهد که این زوج،چگونه شهیدوار زندگی کردند. الگو بودن ایشان از سراسر زندگی مشخص میشود.
#وعده_صادق
#لبنان
#یحیی_سنوار
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری134 #تصمیم _وقتی مهرزادم بعد این همه سال گفت میخوام زن بگیرم، دنیا رو بهم
#داستان
#فیروزه_خاکستری135
#خَلاص
_حاج خانم من از حسن نظر شما غافلگیر شدم! درضمن احترام زیادی برای آقا مهرزاد قائلم...
مادر و خواهر مهرزاد گوش شدند و به دهان فیروزه زل زدند.
_اما... فکر نمیکنم من برای ایشون شایسته باشم...
مهری وسط حرفش پرید:
_فیروزه جون خودت میدونی علاقه مهرزاد مال دیروز و امروز نیست. متأسفانه مهرزاد نتونست به موقع اقدام کنه وگرنه شاید زندگی هیچ کدومتون اینطوری رقم نمیخورد.
فیروزه چشم به بوتههای فرش دوخت. مادر مهرزاد تأیید کرد:
_ببین دخترم تو و مهرزاد بچه نیستین. من مطمئنم پسر من از روی عقل و معرفت تو رو انتخاب کرده، منم با وجود مخالفتی که داشتم، با دیدنت از تصمیم درست مهرزاد مطمئن شدم. پس اجازه بده مهرزادم حرفهاش رو باهات بزنه، بعد جواب قطعی بده.
فیروزه بیمقدمه گفت:
_شما همه چیز رو در مورد من میدونید؟!
مهری روی مبل جابجا شد و به جای مادرش جواب داد:
_هر چی لازمه بدونیم، میدونیم دیگه. بقیهاش به خودت و مهرزاد مربوطه.
از گوشه چشم نگاهی به مادرش و بعد فیروزه انداخت. فیروزه متوجه حالت دگرگون او شد. به مادر مهرزاد نگاه کرد:
_اینم میدونید که همسر سابقم چطور فوت شد؟
چشمان مهری گرد شد. سعی کرد با لحن خاصش به فیروزه بفهماند:
_خب مهرزادجان گفته که در اثر یه تصادف بوده... فیروزه جون... این مسائل فکر نمیکنم اهمیت داشته باشه.
فیروزه به چشمان مهری خیره شد:
_ولی برای من اهمیت داره مهری خانم.
_ام... فیروزه جان...
مهری از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت:
_از کجا میتونم یه لیوان بردارم؟
مادر مهرزاد و فیروزه چند ثانیه به او نگاه کردند. فیروزه از جا بلند شد. بلوز دکمهدار ساتن کرمی در میان رنگ مشکی موهای نیمه باز و دامن فونِ خوش دوختش، نگاه مادر مهرزاد را به خود جلب کرد.
مهری در آشپزخانه وانمود کرد دنبال لیوانی آب برای رفع عطش است. در میان جرعههای آب، تند تند لب زد:
_گلم مهرزاد هر چی صلاح دونسته به مامان گفته. نیاز نیست توضیح دیگهای بدی.
فیروزه لیوان آبی هم برای خودش ریخت:
_حاج خانم برا شما هم بیارم؟ نطلبیده مراده.
مادر مهرزاد لبخندی زد و چشم روی هم گذاشت. مهری بعد از نشستن سر جایش به ساعت نگاه کرد:
_وای چقدر ما مزاحم شدیم! تا برسیم خونه آقا شفیق هم رسیده...
_خب یکم زبون به دهن بگیر ببینم فیروزه خانم چی میخواد بگه. هی مثل بچهها وسط حرفش میای.
بالاخره مادرش او را ساکت کرد. نگاه فیروزه روی گل قالی قفل بود. سرش را بلند کرد. به مادرمهرزاد نگاه کرد. با تأمل لب زد:
_من به جرم قتل همسرم یک سال زندان بودم.
صورت مادر مهرزاد را دید که در یک آن دگرگون شد. رنگ سفیدش به قرمزی رفت. چند ثانیه مات فیروزه شد. ابروهایش درهم رفت. به دخترش نگاه کرد که لیوان آب را سر کشید و به سرفه افتاد. مهری به مادرش نگاه نکرد. با صدای گرفته و خندهای مصنوعی رو به فیروزه گفت:
_فیروزه جون اینم بگو که تبرئه شدی، اصلاً کارتو نبوده...
تنها چیزی که هدف فیروزه بود از ذهنش گذشت:
«دیگه همه چی تموم شد.»
مادر مهرزاد به سرِ اژدها مانند عصایش فشار آورد. روی پا ایستاد. رو به فیروزه گفت:
_ازت ممنونم. لااقل مثل بچههای من دروغ نگفتی. شیر مادر حلالت. نور به قبر اون پدرت بباره.
بدون اینکه به مهری چیزی بگوید، عصا زد و با قدمهای سنگین به طرف در رفت.
مهری وارفته به مبل چسبیده بود:
_همینو میخواستی؟!
از این حرف مهری تن فیروزه لرزید:
«نکنه با این حرفم یه مادر رو به بچههاش بیاعتماد کردم... قصد من این نبود. باید به مادرشون همه چیز رو میگفتن. من تقصیری ندارم. خدایا من به این موضوع فکر نکرده بودم. نکنه حرفم مصداق گناه باشه. اصلاً اگه واقعاً منو میخوا... چی میگی فیروزه؟!...»
صدای بسته شدن در، او را از افکار پریشانش بیرون آورد. صدای مهری او را به بالکن کشید:
_مامان اینجوری که فیروزه گفت نیست.
_هیچی نگو مهری. واسه اون برادرت هم دارم.
سوز سردی در بالکن پیچید. لبش را گاز گرفت و در را بست. خانه پر بود از سکوت. دلش سر و صدای ستیا را خواست. صدای تیک تاک ساعت روی دیوار، بلندتر از همیشه شنیده میشد. سراغ تلویزیون رفت. صدا را بلند کرد. بیهدف و بدون توجه، شبکه عوض کرد. به لحظهای فکر کرد که مهرزاد از این کارش باخبر میشد...
تازه پشت سردوز نشسته بود که تلفنش زنگ خورد. فکر کرد حتماً باید فهیمه باشد. گوشی را از کیفش درآورد تا روی حالت بیصدا بگذارد. بعد از دعوایی که دیشب فهیمه با او کرد، تصمیم گرفت امروز تلفن هیچکس را جواب ندهد. شمارهای ناشناس روی صفحه بود. فیروزه بدون توجه به پیش شماره 971+ با فکر اینکه شاید از بانک باشد، جواب داد. صدای مردی آشنا به گوشش خورد. فکر کرد از بس به بانک مراجعه کرده، صدای کارمندان برایش آشنا به نظر میرسد.
_همهاش دارم به این فکر میکنم، حتماً از من متنفرید!..
صدا، صدای مهرزاد بود.
@delbarkade
1_14269931811.mp3
11.76M
🎙 حدیث شریف کساء 🌺
🔅به نیت سلامتی و فرج
امام زمان علیه السلام و
نابودی اسرائیل خبیث
روز شانزدهم🌱
تقبل الله 🍃🌺
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 هیچ خیری بهت نمی رسه الا.....
🔹 هیچ شری ازت دفع نمیشه مگر
#امام_زمان
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه چرا...!!؟😅
واقعا اگر کسی میتونه و تواناییش رو داره بخاطر خدا کمک بده و کاری کنه که زندگی یک زوج زودتر سر و سامان بگیره ✨
دنیا خیلی کوتاه هست .. اون چیزی که دست ما رو اون دنیا میگیره همین کارهای خیر هست ..😊
#انگیزشی
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔴عروس و دامادی که هزینه های عروسی و هدایای عروسی رو بخشیدن برای کمک به غـزه
#لبنان
#غزه
#جهاد_زنان
❥❥❥ @delbarkade
#چالش امروزمون😍👇
براش بفرست💌👇
از شرکت رب تبرک مزاحم میشم
وقت دارید؟؟ 🤔😁
هر جوابی دادن بگید😎👇
شما برنده یک ربع آغـــوش گــرم و نــرمِ همســرتون❤️🔥😜
همراه با مخلفاتــش شدین😋😆
لطفا برای دریافت جایــزه به ایـن
آدرس(آدرس خونتون) تشـریـف بیاریـد😍
#چالش
#ایده_دلبری
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂😎اصفهانیا هیچوقت چیزی جز حق نمیگن
❥❥❥ @delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری135 #خَلاص _حاج خانم من از حسن نظر شما غافلگیر شدم! درضمن احترام زیادی برای
#داستان
#فیروزه_خاکستری136
#رعد
در یک لحظه، ضربان قلبش را حس نکرد. انگار در زمان متوقف شد. بعد چنان قلبش به تلاطم افتاد که سعی کرد در سر و صدای آن، صدای مهرزاد را بشنود:
_شاید هم اشتباهم این بود که مادرم رو فرستادم. شاید بهتر بود که اول با خودتون صحبت کنم و نظرتون رو بدونم. دیوونگی کردم. اما به خاطر این بود که بدونید چقدر پیش من ارزشمندید که به خودم اجازه همچین جسارتی رو ندادم.
بدون اینکه بخواهد از صدای او آرامش گرفت. سعی کرد مثل دیروز، سنگدل باشد. هیچ چیزی به ذهنش نرسید. صدای همکارش رشته افکار او را پاره کرد:
_چرا نمیشینی؟!
با دست اشاره کرد که بیرون میرود. مهرزاد همچنان شاکی بود:
_باشه میخواستین حقیقت رو به مادرم بگین؟! اما چرا اینجوری؟! شما که حافظ قرآنید به من بگید؛ کدوم اینا به حقیقت نزدیکتره؟! اینکه همسرتون در اثر یه حادثه فوت کردن یا اینکه شما اونو...
ادامه حرفش را خورد. صدای نفسش پشت تلفن آمد:
_انگاری خودتونم این دروغ رو باور کردین.
بالاخره فیروزه به حرف آمد:
_من نگفتم که اونو کشتم. فقط گفتم به جرم قتل زندان بودم. این که دروغ نیست.
_فکر نکنم قاتلهای زنجیرهای هم اینطوری در مورد خودشون توضیح بدن.
مهرزاد ساکت شد. مغز فیروزه تمام پاسخهایی را که برای مهرزاد کنار گذاشته بود، خط زد. خواست بگوید که الان سر کار است و نمیتواند بیشتر از این حرف بزند. مهرزاد پرسید:
_فقط به این سؤالم جواب بدین: چرا از من متنفرید؟!
انتظار این حرف را نداشت. با چشم زمین و آسمان را کاوید. انگار دنبال جوابی برای مهرزاد از آسمان و زمین بود. فکر کرد زودتر جواب برداشت غلط مهرزاد را بدهد:
_متنفر نیستم...
تمام چیزهایی که به ذهنش رسید، وحشتناک بودند:
_اتفاقاً... یعنی... اِم... شما...
بالاخره یک جمله مناسب پیدا کرد:
_من همه زندگیم رو مدیون شمام.
مهرزاد هنوز ساکت بود. فیروزه چیز دیگری برای گفتن نداشت. راه چارهای پیدا کرد:
_بِـ بَخـشید من الان کارگاهم. باید برم. بیشتر از این نمیتونم حرف بزنم.
بعد از یک ثانیه سکوت، صدای مهرزاد درآمد:
_باشه. خداحافظ.
تا عصر، تمام دوختهای فیروزه، خراب شد. تمام تلاشش را کرد تا آخر کار به خوبی تمام شود. این بار با دقت سرآستین یک لباس را دوخت و جادکمه زد. سرکارگر بالای سرش ایستاد تا نخ را از سوزن چرخ جدا کند. لباس را بلند کرد تا همه ببینند:
_ببینید خانم بهادری چه شاهکاری دوخته.
همه کارگاه روی هوا رفت. چشمانش گرد شد. روی پاچههای شلوار، سرآستین و جادکمه دوخته بود. مجبور شد چند ساعت بیشتر بماند تا مقداری از عقب افتادگی امروز را جبران کند. موقع برگشت، هوا تاریک بود و سوز سرما زیاد. باد شدیدی میوزید و ابرهای سیاه آسمان را پر کرده بود. قبل از رسیدن، نم نم باران شروع شد. دم خانه از تاکسی پیاده شد. باد شدید کنترل چادر را برایش سخت کرد. چادر جلوی سر و صورتش را گرفت. تلاش کرد کلید را در کیفش پیدا کند. ماشینی پشت سرش ایستاد و چند بوق کوتاه زد. توجهی نکرد.
_فیروزه خانم.
در زوزهی باد از صدایی که شنید مطمئن نبود. کلید را در قفل چرخاند. حضور فردی را کنارش حس کرد. اینبار صدا کنار گوشش گفت:
_سلام
چادر را از صورتش کنار زد. مهرزاد در ساختمان را بست و با دست به ماشین اشاره کرد:
_بشینید تو ماشین لطفاً!
صدای رعد و برق بلند شد. باران با شدت روی سر و صورت آنها بارید. فیروزه به در ساختمان نگاه کرد. مهرزاد بابت دانههای درشت باران تند تند پلک زد:
_اگه آتیش هم از آسمون بباره تا حرفهام رو نشنوید، از اینجا نمیرم.
گوشه ابروهای فیروزه از ناچاری بالا رفت.
_نمیخواید که تو این وضعیت، صاحب خونهتون ما رو اینجا ببینه؟!
فیروزه لبهایش را به هم فشار داد و سوارِ هایمای مشکی شد. مهرزاد تختِ گاز از جلوی ساختمان سه طبقه دور شد.
_یه زنگ به خونه بزنید. ممکنه حرفهای من طولانی بشه.
موهای قهوهای او خیس و روی پیشانی پهن و بلندش افتاده بود. همیشه او را مرتب و اتوکشیده دیده بود. با ابروهای گره خورده گوشی را از کیفش درآورد.
بعد از تلفن، از اینکه در ماشین مهرزاد نشسته؛ عرق سردی روی پیشانیاش نشست. از شیشه کنارش به بیرون نگاه کرد. تصویر خودش را در شیشه دید. در کنارش تصویر مهرزاد بود. از آن طرف خلیج فارس، خودش را رسانده بود. فقط برای اینکه با او حرف بزند. در قلبش احساس گرما کرد.
_من از صبح هیچی نخوردم. اگه موافقید یه رستوران بشینیم.
فیروزه دستانش را به طرفین باز کرد:
_چی بگم؟! فعلاً که شما ساربانید.
مهرزاد لبخندی زد و پایش را بیشتر روی گاز فشار داد.
@delbarkade