دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر11 #خان_آخر _چقدر کم طاقتین! فقط سه روزه! _کارهای مهم و ضروری رو انجام دادم بر
#داستان
#زادهی_مهر12
#فلک
نگاههای چپ چپ محمدرضا و حرفهای نچسب علیرضا، حس و حال بدی بر جلسه بله بران حاکم کرد. یک زانو را در بغل جمع کرد. چشمانش را بست و دستش را در هوا پیچ و تاب داد:
_هزار و سیصد و هفتاد سکه رو، کی داده کی گرفته؟ آغا چی داری به نام بزنی؟
عمو نعمت لبخند یک طرفهای زد و برادر بزرگ روزیتا را مخاطب قرار داد:
_بابا جون شما خودت چی پشت قباله خانمت انداختی؟
چشمان علیرضا گرد شد:
_حاجی حرف ما برا هیوده، هیژده سال پیشه. الان زمونه فرق کرده.
_خیلی خب اگه شما الان برا پسرت بری خواستگاری چی به نام عروس خانم میزنی؟
اخمهای علیرضا درهم رفت:
_دِهه... حاجی گیر دادی ها؟!
سکوت کردم و منتظر استدلالهای معلم گونه عمو ماندم:
_ببین باباجون فقط خواستم مزه دهنت رو بدونم که الحمدالله دیدم.
عمو نعمت این را گفت و به پشتی تکیه داد. به آقای قندچی نگاه کرد. لبخندی زد و ابروهایش را بالا برد. به زور جلوی خندهام را گرفتم. عمو عظیم تیر خلاص را زد:
_آقا جون ما هم مثل خودتون از این رسمها نداریم.
انگشت اشارهاش را بالا آورد:
_اما از اونجا که خیالمون از پسرمون راحته؛ میدونیم که برا خانوادهاش کم نمیذاره.
دستی به شانه من کشید:
_الحمدلله امتحانش هم پس داده.
عمو نعمت دوباره کمرش را از پشتی جدا کرد. به من اشاره کرد و به سبک خودش شروع به تعریف کرد:
_باباجون این پسر رشید رو دیدی؟ بیست و چند سالشه اما قد ۶۰ سال من تجربه زندگی داره. طفلی بوده که باباشو از دست داده اما نذاشته آب تو دل مادر و خواهرش تکون بخوره. مردی کرده براشون.
عمو عظیم ادامه داد:
_این خواهرشو میبینی؟ یه تنه جهیزیهاش رو داده.
سرم پایین بود و زیر لب جواب محبت یکی درمیان عموها را میدادم:
_ای بابا... وظیفهام بوده... خواهش میکنم... این چه حرفیه؟
یکدفعه علیرضا وسط حرف عمو عظیم پرید:
_کی میگه ماست من ترشه؟
همه ساکت شدند.
_ما که هنوز راست و دروغ این آقا رو در نیوردیم. حالا باید شازده یه کار کنه...
پیشنهادی را که خودم به آقای قندچی داده بودم، از طرف خودش گفت:
_برا دو نفری که ما تعیین میکنیم. هر وقتی که ما گفتیم. بلیط رفت و برگشت دبی میگیره. بریم ببینیم اصلاً ای شرکت وارداتش کجان؟ صادراتش کجان؟ شاید شازده داره تو شرکت، ظرفشویی میکنه.
به پدر و برادرش نگاهی کرد و گفت:
_هان؟
پدر روزیتا نگاهش نکرد اما برادرش سری به تأیید او تکان داد و بله بلندی گفت. حواسم به عمو نعمت بود که سرش را پایین انداخته و دانه دانه تسبیح میاندازد.
علیرضا دوباره رو به ما کرد و دستانش را به اطراف چرخاند:
_این کار رو که میتونه انجام بده؟
عمو عظیم دهان باز کرد اما عمو نعمت زودتر گفت:
_ببین بابا جون ما که نمیخوایم به زور دخترتون رو ببریم. شما هر چی دلتون میخواد برید تحقیق کنید...
برای اینکه اوضاع خراب نشود، وسط حرف عمو آمدم:
_عمو جان این پیشنهاد خود من بوده که به آقای قندچی دادم. مشکلی نداره.
_خیلی خب باباجون اینم از این... ایشالله خیر باشه!
جلسه بله بران با حاشیههایش تمام شد. شب به روزیتا پیام دادم:
«بهم بگو کی میخواد بیاد دبی تا برا بلیط اقدام کنم.»
جواب داد:
«آقا مهرزاد داداشام که فردا برمیگردن آبادان. احتمالاً بابا و مامانم بیان اما اگه از نظر شما مشکلی نداره منم میخوام بیام.»
در یک لحظه تمام سفر از ذهنم گذشت. حتی جاهایی که دوست داشتم او را ببرم و رستورانهایی که دلم میخواست به ذهنم رسید. نوشتم:
«چی از این بهتر...»
فکر کردم شاید زشت باشد. پاکش کردم و این را ارسال کردم:
«خیلی هم عالی!»
برای شنبه قرار گذاشتیم تا دنبال پاسپورتهای آنها برویم. صبح جمعه بابای مصطفی به مامان زنگ زد. گوشم را به تلفن چسباندم:
_زن داداش من قصد دخالت ندارم. هر طور خودتون صلاح میدونید. اما این خانواده به شما نمیخورن. من حرف زدن دختره رو ندیدم اما اگه اینا داداشهاش بودن...
مامان بلافاصله جواب داد:
_نه آقا عظیم نگران نباش! دختره خودش خوبه. مادر و پدرش هم خوبن. من چند ماهه باهاشون در ارتباطم.
با انگشت شصت به مامان اشاره کردم که جواب خوبی دادی. یکدفعه گفت:
_اما به قول شما نمیدونم این پسرا چرا اینجوری بودن؟! حالا مهم هم نیست. اونا که زندگی خودشون رو دارن اینجا هم نیستن. ارزشش رو نداشت وگرنه خودم دیشب یه جواب دندون شکنی بهشون میدادم.
چشم و ابرویی بالا انداختم. گوشی را از مادر گرفتم:
_سلام عمو جان خوبین؟... نه بابا نگران نباشید! حواسم هست. الانم که عجلهای نداریم. داریم یواش یواش پیش میریم...
بعدازظهر هم عمو نعمت زنگ زد:
_باباجون برنامهات چیه؟ میخوای بگم بچهها از چند جا تحقیق کنن؟ برادرخانم حامد آبادانه...
_نه بابا عمو چی کار به اونا دارم...
عمو نعمت را هم راضی کردم.
شنبه صبح دنبال روزیتا رفتم. همراه مادرش سوار ماشین شد.
_بابا نمیان؟
_بابا حالش خوب نیست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫
🔸خوشبهحال اون دلی که درک کرد بزرگترین گمشدهی زندگیش امام زمانشه ...
#امام_زمان(عج)
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱
❣در آغوش خدا بنشین و با او حرف بزن ...
#سید_حسن_نصرالله
#حزب_الله
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗯
📱حرف کسی رو قطع نکن!
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍚
سماق پلو شاهکار غذاهای فوری 🥺🥩
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥮
پای نارگیل زعفرانی با بافت پنبهای💛🥳
• تخممرغ ۳ عدد و آرد ۲۰۰ گرم
• روغن مایع ۸۰ گرم
• شکر ۱۰۰ گرم و شیر ۱۵۰ گرم
• وانیل نصف قاشق چایخوری
• زعفران دمکرده ۲ قاشق غذاخوری
• بکینگ پودر ۱ قاشق چایخوری
• پودر نارگیل ۱۵۰ گرم
• سفیده تخممرغ ۴ عدد
• پودر قند ۲۰۰ گرم
• روغن مایع (داغ) ۱۳۰ گرم
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥ @delbarkade
🗯
#ارسالی_اعضا
چه خوب😍
الحمدالله🌺
بله تصاویر و استیکرها رو خودمون میسازیم که برای ابراز علاقه و محبت استفاده کنید🥰
بعضی تصاویر متناسب با متن رو هم از هوشمصنوعی میگیریم، بعضی هم نه ...
❥❥❥ @delbarkade
دلبرکده
🌱♥️ پیـام بـده بهـش: 😎👇 🧕_آقایی....😋 میگم میدونی هر خانمی تو فصل سرما چی لازم داره...؟🧐 در ادام
🗯
#ارسالی_اعضا
دوستمون این چالش رو که ریپلای زدیم، انجام دادند و نتیجه رو برامون فرستادن😍
❥❥❥ @delbarkade
دلبرکده
💕 سلام به همه عزیزای دل😍 و اماااااا چالش این هفته🤗 به حضرت یار بفرستین زن باید 😌: کله صبح آقاشون
🗯
#ارسالی_اعضا
هر کس دل و جرأت داشته و این چالش رو انجام داده، حتما برامون تصویرش رو ارسال کنه😄👈🏻 @admin_delbarkade
❥❥❥ @delbarkade
دلبرکده
💕 بفرست واسه همسری 😍👇 آقایی میشه ببخشی ؟؟؟ جواب که داد چیو ببخشم ؟؟ بگو: خودتو به من برای همیشه 😜😉
🗯
#ارسالی_اعضا
این دوست عزیز هم تصویر این چالش کوچولو رو برامون فرستادن🥰
إنشاءالله همه همسران عزیز در کنار هم خوشبخت باشید❤️
❥❥❥ @delbarkade
🌷
🌸بعضی از خانمها فکر میکنن چون مردان خیلی قوی و بااستقامت دیده میشن، نیازی به محبت و توجه ندارن یا حتی میگن مردان احساس ندارن!
اما کاملا اشتباهه.
🌸مردان هم گاهی از فشار زندگی و کاری خسته میشن و نیاز به محبت، توجه، قدردانی و… دارن. همه آدمها احساس و نیاز به توجه دارن، چه مرد باشن و چه زن!
❥❥❥ @delbarkade
😍😘
بعد مکالمه تلفنیتون براش بفرست💌👇
میدونستی صدات خیلی قَشنگِه♥️
وَقتی باهام حَرف میزَنی
اِنگار دارِی با صِدات قَلبَمُ میبوسی🫀🥺
#فن_دلبــری
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر12 #فلک نگاههای چپ چپ محمدرضا و حرفهای نچسب علیرضا، حس و حال بدی بر جلسه بله
#داستان
#زادهی_مهر13
#چرخِ_گردون
شنبه دنبال کار پاسپورت روزیتا و مادرش رفتیم.
یکشنبه روزیتا زنگ زد. بغض داشت. شمرده گفت:
_آقا مهرزاد... بابام... به دادم برسین...
دلم لرزید. گوشم را به تلفن فشار دادم.
_بابا رو بردیم برا دیالیز... داداشام جواب نمیدن. پول کم آوردم. حال بابا خوب نیست تا پول نریـ...
اجازه ندادم حرفش تمام شود:
_سریع شماره کارت و هزینه رو بفرست برام.
قطع کردم و منتظر ماندم. بعد از واریز مبلغ تماس گرفتم:
_روزیتا خانم کدوم بیمارستانید تا خودم رو برسونم.
_نه ممنون زحمتتون میشه...
قبل از رسیدنم به بیمارستان، پیام روزیتا روی گوشیام آمد:
«آقا مهرزاد من به مامان و بابا نگفتم از شما پول گرفتم. اول برج خودم باهاتون حساب میکنم.»
جواب دادم:
«دیگه این حرف رو نزنید. جیب من و شما نداریم.»
تا مرخص شدن آقای قندچی بیمارستان ماندم. شب از خستگی بیهوش شدم. برعکس هر شب هیچ پیامی برای روزیتا نفرستادم.
دوشنبه قبل از ظهر با صدای گوشی چشم باز کردم. با صدای گرفته جواب دادم. سر حال و با شیطنت گفت:
_میبینم که هنوز خوابی؟
_بعد از نماز نفهمیدم کی خوابم برد!
_اشکال نداره پاشو که دست پخت من منتظرته.
برق خماری از چشمانم پرید.
سه شنبه روزیتا قصد خرید کرد. از ظهر تا شب در مراکز خرید چرخیدیم. به هر چیزی که روزیتا نگاه کرد و خوشش آمد، نه نگفتم.
موقع شام پیشنهاد دربند را دادم. دم پاساژ قائم، روزیتا نگاهی به من کرد:
_بریم حلقهها رو ببینیم؟
با سر دویدم. از یک سرویس طلا خوشش آمد. با کمال میل آن را برداشتم. یک ست ساعت پسندید.
_اگه ناراحت نمیشی این چیزا رو بذار از دبی بگیریم.
لبخندی زد و گفت:
_وای خیلی هم عالی!
دم ادکلن فروشی ایستاد. سرش را کج کرد:
_فقط اجازه بده اینو بخرم برا عشقم!
چند ساعت طول کشید تا به دربند رسیدیم. دستانم از سنگینی خریدها و پاهایم از زیادی پیادهروی تیر میکشید. یک تخت برای خوردن غذا انتخاب کردم تا راحتتر بنشینیم و خستگی در کنیم.
روزیتا چشمانش را خمار کرد و با گونههای قرمز گفت:
_وای مهرزاد جان خیلی شرمندهام کردی! همه خریدها میاد پیش شما تا بعد از عقد.
اخم کردم:
_عزیزم مگه شما نگفتی میخوای برا سفر مانتو و کفش بخری؟! حالا دلت میاد نپوشی؟
خندهی قشنگی کرد و دندانهای مرتبش پیدا شد:
_بله ولی قرار نبود شما زحمت بکشی.
چشمانم را درشت کردم:
_نبینم دفعه دیگه با من باشی، دست به کیفت ببری.
سه شنبه هفته بعد پاسپورت روزیتا و مادرش رسید. چهارتا بلیط برای پنجشنبه گرفتم. هیچ وقت برای رفتن به دبی این همه هیجانزده و نگران نبودم. به اجلال سپردم یک نفر برای نظافت آپارتمانم بفرستد.
_ولک تعارف لا تعارف. نظافت بیت، یخچال فول... ام... فاکهه، فروت... اُ چیز...
_دستت درد نکنه. اِگیلِک فقط یه چیز دیگه...
_اُ راحت باش... گول گول...
با خنده گفتم:
_یه زحمت بکش جلوی مهمونای من اصلاً فارسی حرف نزن!
_شید گول؟!
چهارشنبه با اینکه دیر خوابیده بودم، قبل از اذان صبح چشمانم باز شد. خواب به چشمم نیامد. صدای نالهای به گوشم رسید. گوش تیز کردم. بلند شدم. از اتاق بیرون آمدم. صدا از اتاق مادر بود.
داغی پیشانی او همه سفر را در ذهنم منتفی کرد. تا بعد از ظهر درگیر دوا و دکتر مادر شدم. حتی فرصت تماس با مهری را پیدا نکردم.
مهری به محض شنیدن حال مادر آمد. بین من و مهری بحث شد:
_برم تا دیر نشده بلیطها رو لغو کنم.
_برا چی لغو کنی؟! بذار تا فردا سرپا میشه مامان.
_حالش خوب نیست. قدم از قدم نتونسته برداره. من خیلی ترسیدم!
_بمیرم! چرا از صبح خبرم نکردی؟!
یکدفعه مادر پیدایش شد:
_مهرزاد مادر بلیط منو پس بده یا اصلاً مهری بیاد باتون.
چشمان مهری گرد شد:
_کجا من برم با این بچه و مرد؟!
به طرفش تند قدم برداشتم:
_شما با این حالت داری برنامه ریزی میکنی برا ما؟!
زیر بغلش را گرفتم:
_چرا پاشدی از جات؟! بهتری؟!
_تپش قلب دارم. نمیتونم تو هواپیما بشینم.
مهری دست دیگر مادر را گرفت:
_ایشالله تا فردا خوب خوب میشی خودت باهاشون میری.
_نچ. خوبم بشم جون سفر رفتن ندارم. بیشتر وبال گردن اینا میشم. هوای اونجا هم که اصلاً به من نمیافته! از فکرش حالم بد شد...
کج نگاهش کردم:
_چه حرفیه میزنی مادر من؟! ویروسه دیگه. ندیدی بیمارستان چه خبر بود؟
شب دوباره تب کرد. پای او نشستم. یک پیام برای روزیتا فرستادم:
«می دانی جانا؟
سخت تر از دلتنگی چیست؟
درد بی خبری...»
مادر بیدار شد و آب خواست. یک لیوان آب برایش آوردم. گوشی را چک کردم. روزیتا پیام فرستاده بود:
«اگه بدونی چقد سرم شلوغه! هنوز چمدونم رو نبستم. نمیدونم چی بیارم! نمیدونی چه هیجانی دارم!»
جوابش را اینطور دادم:
«تو نباشی
واژه ای ندارم برای عاشقی...!
همهاش میشود
دلتنگی...»
برایم نوشت:
«فعلاً شب بخیییییییر تا فردا...»
«شب شما هم بخیر سنگدل جانم! ;-)»
چشمم به گوشی خشک شد اما جوابی نیامد. حدس زدم خوابش برده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁
🍂العجل یا صاحبالزمان
#امام_زمان(عج)
❥❥❥ @delbarkade