دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر26 #خوشبختی_مُفت وارد سالن شدیم. همان شلوغی و همان احساس منفی. خبری از ابن بروج
#داستان
#زادهی_مهر27
#انتخاب
_دیگه هیچ وقت هاکان رو ندیدم. ابن بروج بهش گفته بود بین من و رفتن آلمان یکی رو انتخاب کنه...
برای چندمین بار زیر گریه زد. هیچ وقت فکر نمیکردم از شنیدن بدبختی روزیتا حالم بد شود.
_اینا رو نادیه بهم گفت اما من باور نکردم. چند بار خواستم از اونجا فرار کنم. ابن بروج باهام مدارا میکرد اما من نتونستم مثل دخترای دیگه رام بشم.
لحن کلامش تغییر کرد. به یک نقطه خیره شد و با غیظ ادامه داد:
_آخرین باری که فرار کردم، منو گرفتن و تو یه اتاق کثیف زندانی کردن. یکی از محافظهای آشغالش رو به جونم انداخت. استخونهام زیر دست و پاش داشت له میشد.
صدایش بلند شد و آب دهانش همراه آن بیرون پرید:
_کثافت آشغال یه سرنگ درآورد و بهم تزریق کرد. نفهمیدم چی بود. تو یه دقیقه بدنم قفل کرد.
رؤیا کنارش نشست و دست روی کمرش کشید. لیوانی آب نزدیک دهانش برد. صدای روزیتا دوباره بغض آلود شد:
_هر روز اون لعنتی رو بهم میزد. بعد از چند روز، دیگه سراغم نیومد. یک روز کامل از درد به خودم پیچیدم. جیغ زدم. داد زدم. التماس کردم. دیگه جون نداشتم. همه چیز رو دوتایی و تار میدیدم. یکدفعه دو تا ابن بروج با چهارتا محافظ اومدن. وقتی جلو اومد، فقط یه ابن بروج بود. موهامو تو چنگش گرفت و سرمو بلند کرد.
حتی تصور این اتفاقات برایم ممکن نبود. حس کردم شاید روزیتا یکی از فیلمهای هالیوود را برایم تعریف میکند.
_تو چشمام زل زد و گفت: «حالت قوب؟ به قاطر این چیشا، چند میلیون دالِر لاٰس.» از تو گوشیش یه فیلم بهم نشون داد از جنازه هاکان. بهم گفت که هاکان تو راه رفتن به اروپا غرق شده...
گوله گوله اشک ریخت:
_نمیدونستم به حال اون گریه کنم یا خودم. التماس کردم تا یه چیزی بهم بده تا دردم خوب بشه. ابن بروج بهم گفت که باید به خواستههاش تن بدم وگرنه از دارو خبری نیست.
صورتش را با دست پوشاند.
_بعد از دو ماه منو به یه شیخ هوس باز هدیه کرد. هفت ماه اونجا بودم. بدترین روزهای زندگیم رو گذروندم. هر روز آرزوی مرگ داشتم.
تحملم تمام شد. به بالکن برگشتم. صدای او را شنیدم که گفت:
_شیخ اسامه یک ماه پیش منو از سعدون با قیمت بالایی خرید. همیشه بهم میگفت: «تو رو برای خوب کسی نگه داشتم» تو اون یک ماه کلی به خدا التماس کردم. میدونستم همه اینا تاوان رفتارم با مهرزاده...
صدای اجلال درآمد:
_آهان. خوب که فهمیدی مهرزاد چه غلطی کرد، باهاش کردی... اُ دین، دنیا، الله تو کشتی مهرزاد براش.
_خیلی خب اجلال...
_اُ راست میگم... من درد گرفت براش فهمیدم.
در صدای غضبآلود اجلال چیزی بود که اشک من را درآورد. چشمانم را پاک کردم. داخل رفتم. اجلال پشت سر روزیتا ایستاده بود و دستانش را تکان میداد. نزدیکش ایستادم. به چشمهایش زل زدم. دست به بازویش کشیدم و شانهاش را بوسیدم. بدون هیچ حرفی از خانه اجلال رفتم.
_چرا وایسادی؟! برو دنبالش خب.
اجلال با صدای رؤیا دنبالم آمد. دلم هوای آزاد میخواست. سوار آسانسور شدیم. دکمه پشت بام را زدم.
_حالت خوبه داداش؟!
با سر تأیید کردم.
روی پشت بام، آبنما را روشن کردم. روی صندلی روبرویش نشستم. چشمهایم را روی هم گذاشتم. صدای موسیقی آب روحم را نوازش داد.
_مهرزاد میخوای با این دختره چیکار کنی؟
سر چرخاندم و نگاهش کردم:
_الان نمیخوام راجع به این موضوع فکر کنم.
نفس عمیقی کشیدم:
_میخوام در مورد خودمون حرف بزنم.
گوشه لبهایم کش آمد:
_اجلال من هیچ وقت برادر نداشتم اما فکر میکنم اگر داشتم حتماً شبیه تو بود!
سیاهی داخل چشمش برق زد. یک ابرویش را بالا برد. به فارسی گفت:
_فکر نکن مثل من خوشتیپ بود.
صدای خندهام به آسمان رفت.
با صدای ﷲاکبر چشمانم باز شد. روی تخت نشستم. به ساعت نگاه کردم. دو ساعت و نیم از نیمه شب گذشته بود. پشت ساختمان، چند نفری به یک جهت میرفتند. همراهشان رفتم. صدای اذان نزدیکتر شد. دیوارهای سفید مسجد پیدا شد. به گچ کاری روی دیوار نگاه کردم.
«إِنَّكَ لَا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ»(قصص، ۵۶)
سرم را رو به آسمان گرفتم:
_تو بردی.
کنترل جریان اشک برایم غیرممکن بود. عدهای مشغول نماز شدند. به جای نماز شب، چند رکعت نماز قضا خواندم. سر به سجده گذاشتم. فکر روزیتا به سرم افتاد.
«همونی که عامل گمراهیم شد رو برای هدایتم فرستادی. خودت راه درست رو جلوی پام بذار...»
فکر روزیتا خواب را از چشمانم گرفت. بعد از طلوع آفتاب به شرکت رفتم. صدای فیش فیش عجیبی از یکی از اتاقها آمد. آرام به طرف صدا رفتم. اتاق بیست و چهارمتری کنار سالن، پهن از پستههای خیس خورده بود. دو زن در حال پوست گیری پستهها نشسته بودند. هاج و واج نگاهشان کردم. همزمان گفتند:
_سلامٌ علیکم
صدای باز شدن در آمد. به سالن برگشتم:
_اینایی که تو خریدی اصلاً به درد نمیخوره.
رؤیا و اجلال جلوی در به من نگاه کردند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤
▫️هر کس از خدا فرمان ببرد، از او فرمان برند...
#شهادت_امام_هادی(ع)
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
خدا تو ماه رجب
دنبال بهونه میگرده
برای بخشیدن...
#ماه_رجب
❥❥❥ @delbarkade
11.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃
✨«اوتاد» تازهترین اثر روحالأمین درباره شهید سلیمانی
🔹روز چهارشنبه حسن روحالأمین هنرمند نگارگر کشورمان، کار ترسیم تازهترین اثر خود با عنوان «اوتاد» را در حاشیه دیدار رهبر انقلاب اسلامی به مناسبت پنجمین سالگرد شهید سلیمانی در حسینیه امام خمینی به سرانجام رساند و آن را به حضرت آیتالله خامنهای اهداء کرد.
#حاج_قاسم
❥❥❥ @delbarkade
28.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨
🎥 خطبۀ دینیِ کودک فلسطینی در غزه
کودک آواره فلسطینی در غزه با زبان فصیح و توانایی شگرف در بیان، خطبه دینی تاثیرگذاری ایراد کرد که نشان میدهد مردم غزه حتی کودکانشان چگونه از نظر دینی، تربیت یافتند و چقدر بر ایمان خود استوار هستند ...
#غزه
#فلسطین
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫
خواهر رزمندهی شهید حزبالله؛
🎬 اگر هزاران بار شهید و کشته شویم باز تا ظهور امام عصر (عج) اینگونه انسانهایی تربیت خواهیم کرد...
#غزه
#فلسطین
#لبنان
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
😥این فیلمو واشنگتن پست در خصوص چگونگی سقط جنین منتشر کرده که بیش از ۵۰ میلیون بار در صفحه یوتیوب این رسانه دیده شده
بسیاری از چهرهها به این فیلم واکنش نشان دادن و گفتن که تا امروز از چگونگی سقط جنین اطلاع نداشتن
#فرزندآوری
#سقط_جنین
❥❥❥ @delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر27 #انتخاب _دیگه هیچ وقت هاکان رو ندیدم. ابن بروج بهش گفته بود بین من و رفتن آل
#داستان
#زادهی_مهر28
#روزنه_امید
_اِ اینجایی مهرزاد! بیا ببین رؤیا چی کار کرده...
رؤیا با لبخند محوی جلو آمد:
_البته با اجازه شما... یعنی امروز قرار بود بهتون بگه اجلال... یعنی امروز تصمیـ...
_ایشاالله خیره!
همه دور میز وسط سالن نشستیم. اجلال شروع کرد:
_یه روز رؤیا اومد کارتن پستههای خیس خورده رو دید گفت یه کارتن رو بیار بالا. منم بردم براش.
زیر چشمی به رؤیا نگاه کرد. دستش را جلوی دهانش گرفت:
_تو دلم هم گفتم معلوم نیست این زن چش شده؟!
رؤیا خندید. اجلال به فارسی گفت:
_حبیبی خودت بگو دسته گل دادی از آب.
چپ نگاهش کرد:
_اینو برا خرابکاری میگن حبیبی.
رو کرد به من و ادامه داد:
_حقیقتش حیفم اومد این همه پسته درجه یک حروم بشه. یه دستور العمل برای خلال کردن و پودرکردن پسته اجرا کردم. بد نشد.
دو تا ظرف در دار جلویم گذاشت.
_یهو به ذهنم رسید که کارگر بگیریم و همه پستههای خیس رو فرآوری و بسته بندی کنیم. تازه با سود بهتری هم میتونیم بفروشیم.
در ظرفها را باز کردم. از خلال و پودرهایی که رؤیا درست کرده بود، مزه کردم و بو کشیدم.
_نظرتون چیه؟!
سرم را تکان دادم و ابروهایم را بالا بردم:
_عالیه! من ترسیدم بوی نم یا کپک بده.
_فعلاً من با مسئولیت خودم این دوتا خانم رو از کارگاه بابا گرفتم تا وقت رو از دست ندیم.
نفسش را آرام بیرون داد:
_اگر زودتر اقدام نکنیم پستهها از دست میره. قرار بود زودتر اجلال باهاتون درمیون بذاره اما قضیه روزیتا پیش اومد.
هر دو به صورت من زل زدند.
_چند تا کارگر میخوایم؟
بازم رؤیا جواب داد:
_ببینید یک کارتن رو این دو تا خانم در عرض سه ساعت پوست گرفتن. حالا بحث خلال و پودر کردنشون رو هم داریم که اگه بخوایم دستی انجام بدیم خیلی زمانبر و بیکیفیت میشه...
عکس چند دستگاه را از روی گوشی نشانم داد:
_من با هزینه خودم چند تا دستگاه صنعتی خریدم که اگه خدا بخواد فردا میرسه. اینجوری کارمون سریع پیش میره و پستهها خراب نمیشن.
روی صندلی جابجا شد و نگاهی به اجلال کرد:
_البته اگر موافق نباشید من پول پستهها رو باهاتون حساب میکنم و...
اجلال با اخم نگاهش کرد:
_عینی...
_منظورم اینه...
با لبخند به اجلال نگاه کردم:
_فکر کنم باید ایشون رو مدیرعامل کنیم، ما بشینیم تو خونه ظرف بشوریم.
اجلال بلند خندید. سعی کرد به فارسی بگوید:
_ها ولک دختر بیزینسمَن گرفتم برا أيام صعبة.
رؤیا لبخند زد و سرش را پایین انداخت. دستانم را به اطراف باز کردم:
_فکر کنم تنها کاری که برا من مونده اینه که براتون دعای خیر کنم.
اجلال سریع جواب داد:
_بلدی؟!
مردمک چشمانم به سمتش چرخید:
_تو راه هدایتی به جز متلک زدن یاد نگرفتی؟!
_ولش کنید آقا مهرزاد. این به من هم گیر میده. موهات اومد بیرون نمازت باطله، وضوت رو غلط گرفتی، ولاالضالین رو کم کشیدی...
_هان الان من شدم آدم بده! نکنه دوتایی نقشه کشیدین سهام منو بالا بکشین؟!
_سلام...
صدای خنده ما در سلام روزیتا گم شد. مانتو عبایی و شال عربی پوشیده بود. اولین کسی که او را دید من بودم. اجلال و رؤیا لبخند خشکیده من را دیدند و برگشتند. رؤیا بلند شد و به استقبالش رفت:
_سلام گفتم حالا حالاها میخوابی.
_خواب به چشمم نمیاد. دیدم هیچکس نیست؛ اومدم پایین.
رو به اجلال گفتم:
_پاشو لباس کارگری بپوش که کلی کار داریم مهندس.
اجلال به دنبالم داخل اتاق شد:
_صبر کن ببینم مهرزاد.کی قراره تکلیف این دختره رو معلوم کنی؟!
_خودم هم نمیدونم باید چی کار کنم! فکر نکنم با این وضعیت فرستادنش تهران کار درستی باشه.
چشمان اجلال درشت شد:
_نکنه میخوای تو خونه من نگهش داری ولک!
صدای تلفن همراهم اجازه جواب دادن به او را نداد. اسم «مهدی میکاییل» روی صفحه افتاد.
یک ساعت بعد، «فرشته راهنمایم» داخل اتاق کار، روبرویم نشسته بود.
_منو باش که فکر میکردم مثل خودم تازه کاری، توریستی هستین.
_نگفتین تو دبی چیکار میکنین؟!
_آقا پدر ما یه حجره داشت تو دامغان که ارث رسید به ما. فروختیم اومدیم اینجا دنبال بیزینس.
اجلال با سینی چای داخل شد. چای را جلوی میکاییل گذاشت و گفت:
_معرفی نمیکنی مهرزاد؟!
_جناب میکاییل از دوستان بنده...
به اجلال اشاره کردم:
_اجلال آبدارچی شرکت.
کُپ کرد. به فارسی جواب داد:
_اُ... نو بردی بازار... کهنه از دلت انداختی.
میکاییل بلند شد و با او دست داد:
_شما تاج سری آقا.
بعد از گپ و گفتی نیم ساعته میکاییل قصد رفتن کرد. داخل سالن کنار کارتنهای تا سقف چیده شده ایستاد. با خنده پرسید:
_آقا فضولی نباشه اینا چیه؟ به ما نمیدین؟
اجلال یک کارتن را برداشت:
_بفرمایید آقا قابل شما رو نداره!
_پسته است. اتفاقاً یه سری مال شهر خودتونه.
چشمان خندانش درشت شد:
_پسته؟!
خندید:
_آقا عجب قصهای شد این داستان ما!
برایم جالب شد:
_چطور مگه؟!
_همکار دراومدیم.
باز خندید:
_آخه منم تو کار تجارت پستهام.
من و اجلال به هم نگاه کردیم.