♥️عروس دوست داشتنی مادرشوهر باش
اگر یه وقت شوهرت از دست مادرش ناراحت بود و اومد درموردش چیزی به شما گفت...
یه وقت قند تو دلت آب نشه و خوشحال بشی و تو هم دم بدی به دمش و شروع کنی بگی:😁
-آره من میدونستم اینا اینجورین...
-من که صد بار بهت گفته بودم اینا اینجورین...
-فلان موقع هم نمیدونی با من چه رفتار بدی داشتن...
ماه بانو جان❣
شوهرت فردا با مامانش آشتی میکنه،
هرچی باشه اونا باهم مادر و پسرن، این وسط روسیاهیش میمونه واسه شما هاااا ❗️
↩️میدونی به جاش چه کار کن؟🤔
👈تا شوهرت از روی اعصاب خوردی شروع کرد درمورد مادرش بد گفتن...
بهش بگو:
عزیزم، درکت میکنم ولی هـــــــرچی باشه
مادرته... و احترامش واجبه؛
من اصلا دوست ندارم جلوی من درمورد مامان اینجوری بگی...😠
☀️🌈این مرد اگر یه روز بین تو و مادرش کدورتی به وجود اومد،به خانومی تو ایمان داره....😉
↩️تازه یکی دوروز بعدش یه کادوی کوچیک بخر به شوهرت بگو این کادو رو خریدم از طرف خودت بدش به مامان از دلش دربیاد!🎁
من دوست دارم رابطه ی شما باهم خوب باشه...☺️
😚خب خیالتون راااااحت که شوهرت هم قطعا لو میده که این کادو رو شما خریدی و دادی به اون!😄
♥️بعد میدونی چقدر واسه مادرشوهرت عزیز میشی وقتی میفهمه تو چقدر برات مهمه که رابطشون با پسرش خوب باشه♥️
#سیاست_های_زنانه
#ارتباط_با_خانواده_همسر
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوربین مخفی متفاوت در نمایشگاه کتاب!
یکم کار فرهنگی حال خوب کن ببینیم
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬
همسرِ شیخ عبد الکریم حائری در سالهای آخر،
دو چشم نابینا و از دو پا فلج شده بود.
شیخ عبد الکریم او را به دوش میگرفت و شبها به پشتبام میبرد که از گرما اذیت نشود.
به او گفتند زن دوم بگیر؛ همسر شما چشمش نمی بیند.
گفت: چشم ندارد؛ دل که دارد!
من دل کسی را نمیرنجانم !...
#همسرداری
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬
♥️💛در ایـن عصر زیبـا
♥️💛چشمتان ازهرچه
زیبـایی لبـریـز
♥️💛 دلتـان از هر چه
تازگی مملو
♥️💛وجودتان از هر چه
ناملایمات مصون باد
♥️💛عصر بهاریتون بـخیر
♥️💛آخر هفته تون شاد و پرخاطره
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬
❤️ ﻣﻘﺎﺑﻞﮐﻮه ﻣﯽاﯾﺴﺘﯿﻢ و ﻓﺮﯾﺎد ﻣﯽزﻧﯿﻢ:
😊 ﻋﺰﯾﺰم دوﺳـﺘﺖ دارم
ﺑﻌﺪاز ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽﺷـﻨﻮﯾﻢ: ﻋﺰﯾﺰم دوﺳﺘﺖ دارم
ﺑﺎر دﯾﮕﺮ ﻓﺮﯾﺎد ﺑﺮﻣﯽآورﯾﻢ:
😡 از ﺗﻮ ﻣﺘﻨﻔﺮم. ﺑﻌﺪ از ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽﺷـﻨﻮﯾﻢ: از ﺗﻮ ﻣﺘﻨﻔﺮم....
💞 ﻫﻤﺴـﺮ ﻣﺎ و ﺗﻤﺎم اﻧﺴﺎنﻫﺎ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮐﻮه ﻫﺴـﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﻼﻣﯽ را ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ، ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽدﻫﻨﺪ.
👌 اﮔﺮ دوﺳﺖ دارﯾﺪ ﻫﻤﺴـﺮ ﺷـﻤﺎ، ﺣﺮﻣﺖ ﺷﻤﺎ را در ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﺎﯾـﺪ، و ﺷـﻤﺎ را در ﻣﻘﺎﺑـﻞ دﯾﮕﺮان ﺑـﺎ اﻟﻘـﺎب زﯾﺒﺎ ﺧﻄﺎب ﻧﻤﺎﯾـﺪ، و اﮔﺮ دوﺳﺖ دارﯾـﺪ ﮐﻪ ﻫﯿـﭻ ﮔﺎه ﻣﻮرد ﺑﯽ ﻣﻬﺮی ﮐﻼﻣﯽ وی واﻗﻊ ﻧﺸﻮﯾـﺪ، ﭘﺲ:
👌 "زﯾﺒﺎ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺗﺎ زﯾﺒﺎ ﺑﺸـنوید" ...
#مهارتهای_گفتگو_با_همسر
#صداکردن_همسر
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬
#چالش_دلبری
سلام خانومای دلبر
یه چالش جدید آوردم براتون🥰
به عشقتون بگید:آقایی جونم یه سوال جنسی ازت بپرسم؟🙊🙀🏃🏻♀🥰
اونم کلی تعجب میکنه و پیش خودش هزار جور فکر میکنه😂😀
بعد که گفت آره بپرس بهش بگید:
جنس دلت از چیه که انقد مهربونی عشخم🥰😝♥️
و حسابی دلبرررری کنید☺️🥰
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده
جا سوزنی خوشگل بسازید و کسب درآمد کنید 😍😍😍😍
#کدبانوی_هنرمند 🧕
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری9 #یکقدم_به_عقب دمِ درِ سوپرمارکت روبروی مدرسه منتظر مرجان بودم. بعد از چ
#داستان
#فیروزهی_خاکستری10
#آرامشِ_ناپایدار
با اشارهی مادرش داخل آمد. صدای قلبم را شنیدم. آب دهانم با حرکتی سخت پایین رفت.
_مامان دیگه این تو و دلِ فیروزه جون. ببینم چه میکنی!
با این حرف مادرش دست و پایم را گم کردم. بدون اینکه بخواهم گفتم:
_بفرمایید داخل...
از گوشهی چشم دیدم که مامان یکدفعه نگاهم کرد. برای اینکه حرف من زمین نماند، او هم تعارفشان کرد. تازه فهمیدم وقتی دلت میخواهد زمین دهن باز کند و در آن فرو بروی؛ یعنی چه!
من و امید در پذیرایی نشستیم. چند دقیقهای در سکوت گذشت. برایم عجیب بود که حس و حال روز خواستگاری را نداشتم! با صدای زیر و گرفتهای گفت:
_حقیقتش از اون شبی که دیدمتون دیگه خواب ندارم.
قند در دلم آب شد. زیر چشمی نگاهش کردم. سرش گرم گلهای قالی بود. ادامه داد:
_امروز که تو خیابون دیدمتون بیشتر دلم گرم شد.
با خودم گفتم: خب تو زندگی همه چی قیافه و تیپ نیست.
_ماشالا از نجابت و خانمی کم ندارین.
سرش را کمی بلند کرد تا به من نگاه کند. از اینکه متوجه نگاهم شد، لبم را گاز گرفتم.
_دیدم که سرتون رو بالا نیوردین که حتی ببینید من تو ماشینم.
آرام نفسم را بیرون دادم.
_حقیقتش از دخترایی که تو راه مدرسه میخندن و بلند بلند حرف میزنن خوشم نمیاد.
بی معطلی گفتم:
_منم از مرد خسیس و بدبین و سیگاری بدم میاد.
یکدفعه به طرف من چشم چرخاند. به خودم نهیب زدم: جَو گیر نشو دختر.
خندید. گونه و دور چشمانش چروک افتاد. جواب داد:
_من خسیس نیستم ولی حواسم به حساب و کتابم هست. بدم میاد از ولخرجی و ریخت و پاش الکی.
_البته منم منظورم ریخت و پاش الکی نبود بعضیا حتی برا خرجی دادن دستشون رو میگیرن. دارن و نمیدن.
با لبخند نگاهم کرد. برخلاف قبل لبخندش به دلم نشست.
_خیالتون راحت ما داشته باشیم؛ همهش برا شماست.
بدون تغییری در صورتم، سرم را پایین انداختم. از اینکه من را مثال زد، خوشم نیامد.
ساعت دیواری را نگاه کردم.
_برا ناهار تشریف داشته باشید الان بابا میان.
به ساعت نگاه کرد.
_ اِ چه زود!
مکثی کرد. با صدایی لرزان گفت:
_فیـ... روزه خانم لطفا بیشتر فکر کنین و اجازه بدین با هم بیشتر آشنا بشیم؛ مطمئنم میتونم نظرتون رو تغییر بدم.
_من تابع نظر پدر و مادرم هستم. هر چی اونا بگن.
این را گفتم و از جا بلند شدم. دستپاچه از جایش بلند شد. با یک کلمه خداحافظی کردم و از اتاق بیرون رفتم. مادر امید گفت:
_به همین زودی حرفاتون تموم شد؟!
بعد با صدای بلند خندید و ادامه داد:
_ایشالا بعداً انقده حرف بزنین.
به مامان نگاه کرد.
_ماشالا قد و بالاشون رو ببین چقدر بهم میان.
امید را پشت سرم حس کردم. برایم خوشایند بود.
بالاخره مادر امید بعد از کش و قوس زیاد راضی به رفتن شد. از مامان قول راضی کردن بابا را گرفت. امید لحظهی آخر برگشت و با لبخند زیر لب خداحافظی کرد. نگاه آخرش روی قلبم تأثیر گذاشت.
مامان تا دم در آنها را بدرقه کرد. سریع به اتاق رفتم. در را باز کردم. با دیدن فهیمه و فرانک جیغ کشیدم و عقب برگشتم. هر دو با چشمان گشاد نگاهم کردند. فهیمه آرام لب زد:
_کـــوفت.
لباس مدرسه را عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم. در ذهنم دنبال جایی گشتم که تنها باشم. مامان از حیاط برگشت. چادر گلدارش را گوشهی هال انداخت. به آشپزخانه رفت. سروصدای ظرفها و صدای کوبیدن در کابینتها بلند شد. وسط هال ایستادم. فکر کردم شاید مامان از دست من عصبانی است. بغض راه گلویم را بست. به طرف حیاط رفتم. روی پلهها نشستم. سرم را روی پاهایم گذاشتم. ریز ریز اشک ریختم. خودم هم دلیلش را نمیدانستم. احساسی دوگانه در وجودم بود. برایم قابل تصور نبود که سرنوشتم با این مرد گره خورده باشد.
بعد از خداحافظی دوباره همان حس تنفر برگشت.
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬