eitaa logo
دلبرکده
24.8هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری9 #یک‌قدم_به_عقب دمِ درِ سوپرمارکت روبروی مدرسه منتظر مرجان بودم. بعد از چ
با اشاره‌ی مادرش داخل آمد. صدای قلبم را شنیدم. آب دهانم با حرکتی سخت پایین رفت. _مامان دیگه این تو و دلِ فیروزه جون. ببینم چه می‌کنی! با این حرف مادرش دست و پایم را گم کردم. بدون اینکه بخواهم گفتم: _بفرمایید داخل... از گوشه‌ی چشم دیدم که مامان یکدفعه نگاهم کرد. برای اینکه حرف من زمین نماند، او هم تعارف‌شان کرد. تازه فهمیدم وقتی دلت می‌خواهد زمین دهن باز کند و در آن فرو بروی؛ یعنی چه! من و امید در پذیرایی نشستیم. چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت. برایم عجیب بود که حس و حال روز خواستگاری را نداشتم! با صدای زیر و گرفته‌ای گفت: _حقیقتش از اون شبی که دیدمتون دیگه خواب ندارم. قند در دلم آب شد. زیر چشمی نگاهش کردم. سرش گرم گل‌های قالی بود. ادامه داد: _امروز که تو خیابون دیدمتون بیشتر دلم گرم شد. با خودم گفتم: خب تو زندگی همه چی قیافه و تیپ نیست. _ماشالا از نجابت و خانمی کم ندارین. سرش را کمی بلند کرد تا به من نگاه کند. از اینکه متوجه نگاهم شد، لبم را گاز گرفتم. _دیدم که سرتون رو بالا نیوردین که حتی ببینید من تو ماشینم. آرام نفسم را بیرون دادم. _حقیقتش از دخترایی که تو راه مدرسه می‌خندن و بلند بلند حرف می‌زنن خوشم نمیاد. بی معطلی گفتم: _منم از مرد خسیس و بدبین و سیگاری بدم میاد. یکدفعه به طرف من چشم چرخاند. به خودم نهیب زدم: جَو گیر نشو دختر. خندید. گونه و دور چشمانش چروک افتاد. جواب داد: _من خسیس نیستم ولی حواسم به حساب و کتابم هست. بدم میاد از ولخرجی و ریخت و پاش الکی. _البته منم منظورم ریخت و پاش الکی نبود بعضیا حتی برا خرجی دادن دستشون رو میگیرن. دارن و نمیدن. با لبخند نگاهم کرد. برخلاف قبل لبخندش به دلم نشست. _خیالتون راحت ما داشته باشیم؛ همه‌ش برا شماست. بدون تغییری در صورتم، سرم را پایین انداختم. از اینکه من را مثال زد، خوشم نیامد. ساعت دیواری را نگاه کردم. _برا ناهار تشریف داشته باشید الان بابا میان. به ساعت نگاه کرد. _ اِ چه زود! مکثی کرد. با صدایی لرزان گفت: _فیـ... روزه خانم لطفا بیشتر فکر کنین و اجازه بدین با هم بیشتر آشنا بشیم؛ مطمئنم میتونم نظرتون رو تغییر بدم. _من تابع نظر پدر و مادرم هستم. هر چی اونا بگن. این را گفتم و از جا بلند شدم. دستپاچه از جایش بلند شد. با یک کلمه خداحافظی کردم و از اتاق بیرون رفتم. مادر امید گفت: _به همین زودی حرفاتون تموم شد؟! بعد با صدای بلند خندید و ادامه داد: _ایشالا بعداً انقده حرف بزنین. به مامان نگاه کرد. _ماشالا قد و بالاشون رو ببین چقدر بهم میان. امید را پشت سرم حس کردم. برایم خوشایند بود. بالاخره مادر امید بعد از کش و قوس زیاد راضی به رفتن شد. از مامان قول راضی کردن بابا را گرفت. امید لحظه‌ی آخر برگشت و با لبخند زیر لب خداحافظی کرد. نگاه آخرش روی قلبم تأثیر گذاشت. مامان تا دم در آن‌ها را بدرقه کرد. سریع به اتاق رفتم. در را باز کردم. با دیدن فهیمه و فرانک جیغ کشیدم و عقب برگشتم. هر دو با چشمان گشاد نگاهم کردند. فهیمه آرام لب زد: _کـــوفت. لباس مدرسه را عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم. در ذهنم دنبال جایی گشتم که تنها باشم. مامان از حیاط برگشت. چادر گلدارش را گوشه‌ی هال انداخت. به آشپزخانه رفت. سروصدای ظرف‌ها و صدای کوبیدن در کابینت‌ها بلند شد. وسط هال ایستادم. فکر کردم شاید مامان از دست من عصبانی است. بغض راه گلویم را بست. به طرف حیاط رفتم. روی پله‌ها نشستم. سرم را روی پاهایم گذاشتم. ریز ریز اشک ریختم. خودم هم دلیلش را نمی‌دانستم. احساسی دوگانه در وجودم بود. برایم قابل تصور نبود که سرنوشتم با این مرد گره خورده باشد. بعد از خداحافظی دوباره همان حس تنفر برگشت. http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640 ❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬