دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری17 #چشم_در_چشم درست روبروی در، با امیر چشم در چشم شدم. خشکم زده بود. از دی
#داستان
#فیروزهی_خاکستری18
#اسپند_روی_آتش
اولین چیزی که بعد از این حرف زنعمو به ذهنم رسید، این بود که چقدر خاله تودار بوده که در این باره چیزی به ما نگفته؟!
دیگر حرفهای زنعمو را نشنیدم. به این فکر کردم که در این یک سال و چند ماه سربازی، امیر هر شب به من فکر کرده است. درحالی که من بیخیال درگیر منطق و فلسفه و ادبیات بودهام. یاد نگاه امیر افتادم وقتی عمو جمال به من گفت: «عروس...»
فهمیدم که قلابِ عشق او جلوی در، مرا گیر انداخت و تا قلبم فرو رفت. فکر چشمان امیر، دوباره خون را در رگهایم به جوشش درآورد.
زنعمو بغلم کرد و گونهی قرمزم را بوسید. با لبخند شیطنت آمیزی نگاهم کرد.
_نمیدونی تو این دو سه هفتهای که امیر موضوع خواستگارت رو فهمید چی کار میکرد.
خودش را عقب کشید و روی کُنده صاف نشست.
_هر شب یا با عموت حرف زده یا با من.
دستانم را در دست گرفت.
_آتیشش خیلی تنده. به زور راضیش کردیم تا آخر امتحاناتت صبر کنه. به خاطر خواستگارت حسابی ترسیده.
خندهی کوتاهی کرد. ساکت شد و فقط نگاهم کرد. با لکنت پرسیدم:
_مـ ما مان با با میـ میدونن؟
_با مامانت حرف زدم اما فکر نکنم به بابات گفته باشه. عمو میگه اگه آقا کمال میدونست نمیذاشت تو رو با خودمون بیاریم مازوبن.
به چشمانش نگاه کردم. با تکان سرم پرسیدم:
_خب چرا آوردین؟!
چشمانش طوری گرد شد که انگار سؤالم احمقانه بود.
_خب معلومه.
قیافه قهرمانانه گرفت.
_اول که از دست اون یارو نجات پیدا کنی. دوم اینکه...
کمی مکث کرد.
_... خب فکر کردیم شاید اگه تو و امیر با هم حرف بزنید...
با دیدن نگاه سردرگم من جملهاش را تغییر داد:
_یعنی شاید بهتر باشه قبل از اینکه خانوادهها درگیر این قضیه بشن و خدای نکرده کدورتی پیش بیاد اول از جانب شما دو تا مطمئن بشیم.
_اونوقت مامانم هم در جریان نقشههای شماست؟
زنعمو از این همه رک بودنم چشم گرد کرد و سریع واکنش داد.
_نقشه کدومه دختر؟!
صورتش را از من گرفت و گوشهی لبش را کش آورد. زیر لب در مورد ثواب کردن چیزی گفت که واضح نشنیدم. دوباره نگاهم کرد. طبق عادت همیشگیاش در این مواقع، ابرویش را بالا برد.
_ببین فیروزه جون من کار ندارم خالت زیاد موافق نیست و بابات چه نظری داره؛ من فکر کردم وقتی امیر اینهمه تو رو میخواد خب بهتره این فرصت رو داشته باشه که با تو حرف بزنه.
دستانش را در هوا باز کرد.
_حالا اگه تو موافق نیستی که اون حرف دیگهایه.
دوباره صورتش را از من گرفت.
_دیگه هم لازم نیست با مامان امیر و بابای تو چونه بزنم و راضیشون کنم.
این حرف زنعمو برایم سنگین بود. از بین حرفهای زنعمو معلوم شد خاله سودابه راضی نبود تا من عروسش شوم. تا حدودی میتوانستم دلیلش را حدس بزنم. البته من هم آدمی نبودم که خودم را به کسی تحمیل کنم. سرم را بالا گرفتم و با اطمینان گفتم:
_ببینید زنعمو جان من ترجیح میدم خود خاله سودی با مامان و بابا مطرح کنه تا اینکه شما بخواین برا راضی کردنشون چونه بزنین.
از این حرف من زنعمو مثل اسپند روی آتش از جا پرید.
🖤 @delbarkade
.