eitaa logo
دلبرکده
27.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #رؤیای_دست_نیافتنی 7 #ترس صدای آهنگ ضعیف تلفنِ شاهین، صحبت‌هایش را قطع کرد. چند لحظه بدون
کلید را در قفل درِ آپارتمان چرخاندم. صدای زنگ تلفن آمد. کیفم را روی مبل انداختم. _الو بفرمایید. _سلام کجایی دختر؟ _سلام مینا جان روی مبل کنار گوشی نشستم. _تازه از مشاوره برگشتم. _جدی! چطور بود؟ نفسم را بیرون دادم. _فعلا فقط معارفه بود. عصر هم شاهین نوبت داره. ببینیم چی میشه. _کار خوبی کردین. صدای پیام‌های گوشی‌ام با وصل شدن به وای فای خانه پشت سر هم آمد. _وای مینا نمی‌دونی پریشب قلبم ایستاد تا شاهین گفت نوبت مشاوره گرفته! صدای خنده‌ی مینا آمد. _چه کارهایی می‌کنه شوهرت. لبخند زدم و گوشی همراهم را دست گرفتم. _آره بابا من خودم چند بار خواستم بهش بگم بریم مشاوره؛ حتی پارسال یه بار خودم رفتم اما چون فکر نمی‌کردم شاهین قبول کنه ولش کردم. _عجب! خب یه بار امتحان می‌کردی اینهمه تو برزخ نمی‌موندی دختر. _آره واقعا. _راستی داشت یادم می‌رفت؛ این جمعه تولد مهدیا فراموشــ... تلفن همراه در دستم لرزید و دو پیام پشت سرهم از R.noOor رسید. چشمم روی نوار بالای صفحه خیره ماند. دیگر صدای مینا را نشنیدم. بدون اینکه فهمیده باشم اوهومی گفتم و حرفش را تأیید کردم. گوشی را روشن کردم. _رؤیا گوشت با منه؟! _هان؟ آره... نه. _چی شد؟ به خودم آمدم. _مینا جان من بهت زنگ می‌زنم باشه؟ _باشه عزیزم مزاحم نمیشم فقط خواستم جمعه تولد مهدیا رو یادآوری کنم. _باشه گلم ممنون لطف کردی ببوسش. بعد از کش و قوس‌های خداحافظی، گوشی را روی میز کنار مبل گذاشتم. وارد پیج رضا فرزاد شدم. «متأسفانه شما رو نمی‌شناسم!😅» «اما خب می‌تونیم آشنا بشیم. 🤷‍♂» ابروهایم درهم رفت. پیام دیگری آمد. «اسم شما چیه؟🧐» «من خودمو معرفی کردم اما شما نه!🙄» گیج شده بودم. نمی‌دانستم چه باید بکنم. باز پیام داد: «یوهو.... 💁🏻‍♂» «هستی؟؟؟؟؟ 🤨» تلفنم زنگ خورد. شاهین بود. فکر کردم نکند شاهین کسی را برای امتحان کردن من اجیر کرده. چند ثانیه، غرق در فکر، به صفحه گوشی نگاه کردم. ✍ادامه دارد... @Delbarkade ❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر21 #نجات پاهایم نای ادامه دادن نداشت. به دیوار پیاده‌رو تکیه زدم. کفشم را از پا
_ولک می‌خوای با این دختره چی کار کنی؟! نمی‌دونی وقتی بردمش خونه رؤیا چطور بهم نگاه کرد! بلند خندیدم. _خودتو جمع کن. خنده نداره. یعنی چی؟! از جایش بلند شد: _اصلاً این کادوی خودته. می‌رم بفرستمش برات... _می‌خوام بفرستمش ایران. بی‌حرکت ماند. آرام برگشت. به مردمک چشمانم زل زد. شاید دنبال نشانی از شوخی در صورتم بود: _چی داری می‌گی؟! _چیه؟! فکر کردی از دیدنش خوشحال شدم می‌خوام عقدش کنم؟ کنارم نشست: _نه خَره. نمی‌خوای تحویل پلیس بدیش؟! _هه... پلیس؟! فکر کردی من نگران پولایی‌ام که ازم برد؟ دوباره بلند شد. دستانش را در هوا چرخاند: _فقط پولت رو برد؟! چند بار بیمارستان بستری شدی؟ چقدر از اون قرص‌های لعنتی خوردی؟ تازه اینا پیش بی‌اعتمادیت به خدا هیچی نیست... _خب که چی؟! تحویل پلیسش بدم، همه اینا برمی‌گرده؟! دین و ایمونم برمی‌گرده؟ سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: _خیلی فکر کردم. حتی خواستم تو یکی از این اتاق‌ها زندانیش کنم. پوزخندی زدم. _اما که چی؟! که عذاب خودمو بیشتر کنم؟ اجلال داداش من امشب آروم شدم. الان از کینه و نفرت خالی‌ام. دیگه نمی‌خوام انتقام بگیرم. مطمئنم خدا ازش انتقام منو گرفته... نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت: _هان داداش خدا خدا زیاد می‌کنی؟! به طرفش هجوم بردم. به طرف در خروج هولش دادم: _برو بابا. خیلی حرف می‌زنی. برو الان زنت فکر می‌کنه همدیگه رو کشتیم. در را باز کردم تا بیرونش کنم. مقابله به مثل کرد. برگشت و گلویم را بین دستانش گرفت و کمی فشار داد: _آره واقعاً باید بکشمت؛ از شرّت راحت شم. به فارسی گفتم: _تو می‌خوای منو بکشی جغله؟! اخم کرد. او هم به فارسی جوابم را داد: _فوش دادی به من؟! سرت رو می‌ذارم رو سیمات... پوفی زدم زیر خنده. با نوک انگشتان چانه‌ام را هول داد: _فکت رو پایین ببرم بچه پرو؟ _اجلال... رؤیا با جیغ اجلال را صدا زد. فراموش کردم در باز است. هر دو در همان حالت گلاویز، به رؤیا نگاه کردیم. قابلمه غذا را زمین گذاشت و داخل شد: _چتونه؟! خسته‌ام کردین؟ بسه دیگه... اجلال دستش را گرفت. به عربی گفت: _چیزی نیست. گوش کن. شوخی می‌کردیم. رؤیا به فارسی جوابش را داد: _آره معلومه. دو تا مرد گنده هی مثل خروس جنگی می‌افتین به جون هم. خنده‌ام را جمع کردم: _من می‌رم مزاحم دعواتون نباشم. _آقا مهرزاد جدی دارم می‌گم. قراره چی کار کنین؟ چرا این دختره رو آوردین اینجا؟! به اجلال نگاه کردم. چشم و ابرو بالا انداخت: _جواب راستش رو بده. _من معذرت می‌خوام حق باشماس. همیشه زحمت‌های من برای شما بوده و هست. الان میرم یه اتاق تو هتل براش می‌گیرم. _منظور من این نبود. پیش من می‌مونه تا تکلیفش رو معلوم کنید. به طرف در رفت: _از وقتی اومده سراغ شما رو می‌گیره. صورتم را برگرداندم. اجلال به جای من جواب داد: _بی‌خود کرده... _اجلال این قابلمه غذا رو بردار. بعدش هم بیا پایین سلاد و بقیه چیزها رو بیار. اجلال قابلمه را در سینی برگرداند. سالاد را روی آن ریخت و هر دو با دست به جان کلم پلو افتادیم. در زدند. چشمان اجلال گرد شد. یک قاشق دست من داد. خودش هم قاشق به دست در را باز کرد. رؤیا یک ظرف ترشی دستش داد. _چرا زحمت کشیدی حبیبی می‌گفتی خودم بیام ببرم. نزدیک پیشخوان شد: _آقا مهرزاد این دختره می‌گه باید حتماً شما رو ببینه. _چی می‌خواد بگه؟! اصلاً حرفی برا گفتن داره؟! بچه پروئه... _اجلال... در این مورد آقا مهرزاد تصمیم می‌گیره نه من و شما. شاید بخواد حرفاش رو بشنوه... در ضمن می‌گه نمی‌خواد برگرده ایران. اجلال چشم گرد کرد: _هه، فکر کرده مهرزاد هم مثل اون عوضی‌ها می‌تونه اغوا کنه. _چی می‌گی اجلال؟! خجالت بکش. _چرا من خجالت بکشم؟! مگه من چی کار کردم. خجالت رو اون زنیکه... _می‌بینمش. هر دو ساکت شدند و به من نگاه کردند. اجلال دهان باز کرد که گفتم: _دوست دارم بدونم چه بلایی سر اون پسره اومده. اجلال خواست حرف بزند که رؤیا به او زل زد. انگشت روی لب‌هایش گذاشت: _اُسکُت. اجلال دست به موهای کم پشتش کشید و رو برگرداند. _ببین اجلال، بذار این قضیه برا آقا مهرزاد تموم بشه. لطفاً دخالت نکن! از روی صندلی پایه بلند کنار پیشخوان بلند شدم. همزمان اجلال گفت: _پس من می‌رم که قیافه نحسش رو نبینم. من به طرف اتاقم و اجلال به طرف در خروج رفتیم. با صدای رؤیا هر دو سر جای‌مان ماندیم: _تا غذاتون رو نخوردید، هیچکس، هیچ‌جا نمی‌ره. اجلال آرام برگشت. رؤیا به سینی کلم پلو و سالاد اشاره کرد: _اینو که دیگه جلو گربه هم نمی‌شه گذاشت. ببین چه حالش کردن غذای نازنین رو... _حبیبی من فکر کردم غذامو خوردم. بذار من دستت رو ببوسم عینی چی پختی! لبخندی زدم و شیطنتم گل کرد. به فارسی گفتم: _بله اجلال خان انگشتاشون رو داشتن می‌خوردن... رؤیا سری تکان داد: _باز با دست غذا خوردی؟! اجلال شانه‌هایش را بالا برد و قاشقش را نشان داد: _عینی خٰاشُوگِه. ای با دست خوردش.