eitaa logo
دلبرکده
20.4هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری70 #بوی_آزادی _مادر امید زنگ زد... نفس در سینه‌ام حبس شد. _گفت اگه اجاز
بعد از کلاس سه شنبه، فکرم مشغول بُرش فردا بود. سر کوچه ایستادم. دزدکی سرک کشیدم. درِ خانه خانم اعتماد باز بود. فکر کردم دور بزنم و از آن سرِ کوچه بیایم. دل به دریا زدم و با صلوات و بسمﷲ رد شدم. به خیر گذشت. کلید را در قفل انداختم که دستی روی شانه‌ام خورد. از جا پریدم. _چته دختر؟! مگه جن دیدی... یک ظرف بزرگ شیشه‌ای آش کشک دستش بود. _خدا پدرت رو بیامرزه! برا حاج عطا فاتحه بخونید. فکر کردم یک قابلمه، فقط برای ما پخته است. تشکر کردم و از ذوق آش، یادم رفت در را ببندم. درِ هال، دو جفت کفش مردانه بود. کفش مصطفی را شناختم. صدای عمو جمال آمد: _تو مسجد بازار، تعریف باباشو می‌دادن اما خودش رو گفتن چند ماهه میاد دم دُکون. مصطفی ادامه داد: _تو محله‌ کسی نمی‌شناخت‌شون. بنگاهی محل گفت چهار، پنج ماهه اومدن اینجا. _حالا می‌گید چه کنیم؟! این را مامان گفت و عمو جمال جواب داد: _زن‌داداش، دخترمون رو از سر راه نیوردیم. اینم که هنوز بچه‌اس. خودت هم که می‌گی خان داداش خدابیامرز راضی نبوده... مصطفی هم با عمو دم گرفت: _نظر منم همینه مامان. عمو جمال پشت سرش گفت: _والسلام... این یکی دخترمون رو مُفت دادیم بسه. صدای قاه قاه خنده‌اش با خنده مصطفی و مامان بلند شد. دوباره با خنده گفت: _واسه عروسی پوستت رو می‌کَنیم پسر حاجی... باز قهقهه زد. فهیمه و مامان شروع به تعریف از مصطفی کردند. عمو جمال برای دلجویی گفت: _این شاخ شمشاد رو که می‌بینید من انقده بوده میشناسمش. تو میدون تره بار،پیش خودمون بزرگ شده. خدابیامرز داداشم خیلی دوسِش داشت. سکوت برقرار شد. یکدفعه تن صدایش بالا رفت: _پس این فیروزه کی میاد؟! نزدیک بود آش از دستم ســـُر بخورد. به طرف در کوچه برگشتم. طوری که صدای در بلند شود، در را بستم. دم هال بلند گفتم: _فهیمه، مامان یکی بیاد کمک. عمو جمال جلوی در ظاهر شد: _به به! کلاس آشپزی می‌ری تو یا خیاطی؟! چشمانم را درشت کردم و ابروهایم را بالا دادم. با لبخند بزرگی سلام و احوالپرسی کردم. مامان، آش خانم اعتماد را کاسه کاسه جلوی‌مان گذاشت. عمو کاسه من و خودش را با سینی بلند کرد: _فیروزه عمو بیا بریم تو اتاق کارت دارم. قبل از اینکه شروع به خوردن کنیم عمو سر صحبت را باز کرد: _امروز با مصطفی رفتیم در مورد این پسره و خونواده‌اش تحقیق کردیم. کاسه را بلند کرد و همینطور که خورد برایم تعریف کرد: _کسی بد ازشون نگفت اما در مورد خود پسره چیز زیادی دستگیرمون نشد. حالا من نظرم اینه بگیم پنجشنبه بیان... از تغییر نظر یکدفعه‌ی عمو، شاخ درآوردم. خجالت کشیدم بگویم وقتی با مامان حرف می‌زد، گوش ایستاده بودم. با اینکه دلم با امید نبود، زبانم به «نه» نچرخید. بعد از رفتن عمو به دلم آشوب افتاد. برای شستن مانتویم جیب‌هایش را گشتم. تکه کاغذ مچاله شده‌ای را از جیبم درآوردم. کنار سطل زباله، یادم افتاد همان دعای بخت گشایی است که خانم اعتماد دستم داد. خنده‌ام گرفت. بازش کردم. خیلی ریز، چیزهایی نوشته شده بود. خط کوفی بود یا میخی نفهمیدم. ترسیدم اسماء متبرک و آیه قرآن باشد. داخل کیفم گذاشتم تا سر فرصت به آب بدهم. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade