eitaa logo
دلبرکده
24.8هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر23 #مجازات جلوی پایم روی زمین نشست: _مهرزاد منو ببخش! مهرزاد حلالم کن! تو رو خدا
یک دستمال سر مشکی داشتم. روی موهای طلایی و فر دارم انداختم. در آینه نگاه کردم. مشتاق بودم زودتر هاکان با این تیپ من را ببیند. همراه پیشخدمت رفتم. به در اتاق هاکان زل زدم. خبری از هاکان نبود. فکر کردم حتماً زودتر رفته. با آسانسور به طبقه منفی یک رفتیم. پیشکار دم آسانسور منتظرمان بود. با دیدن من ابروها را بالا داد: _روزیتا خانم بهتر نبود برای ضیافت، لباس شب رو بپوشین؟ نگاه چپی به او کردم و بدون حرف به راهم ادامه دادم. با خودم گفتم: «چه بی‌شعور! دفعه دیگه بخواد دخالت کنه یا نظر بده جوابشو می‌دم.» دوست داشتم سریع به هاکان برسم. از یک سالن گذشتیم. صدای موسیقی ضعیفی شنیده شد. دو درب بزرگ و چوبی معرق کاری شده را به داخل هول داد. رقص نور و صدای بلند موسیقی قلبم را از جا کَند. زن و مردهای زیادی در سالن بودند. در تاریک روشن نورهای رنگی دنبال هاکان بودم. پیشکار من را به گوشه‌ای از تالار برد. چند دختر جوان با لباس‌های جورواجور در حال خندیدن و عکس گرفتن بودند. پیشکار وسط آنها رفت. همه دخترها به جز یک نفر، کنار رفتند. ابن بروج با یک کت اسپانیایی که از پشت باریک و بلند بود و جلیقه پولکی روی مبل شزلون لم داده بود. چشمش به من افتاد. سرم را به نشانه سلام تکان دادم. یک تای ابرویش را بالا برد. از نگاهش خوشم نیامد. به دختری که کنارش بود، اشاره کرد که برود. دختر سر تا پای من را نگاه کرد. نزدیک صورت ابن بروج خم شد. صورتم را برگرداندم. دنبال ردی از هاکان گشتم. حتماً او هم با لباسی خاص آنجا بود. مجبور بودم تک تک صورت‌ها را بگردم. از سرم گذشت: «نکنه حواسش دنبال یه دختر دیگه رفته؟!» از فکرم اخم به صورتم نشست. _خب غانم خوشگله... تا حالا فارسی حرف زدن ابن بروج را نشنیده بودم. خنده بزرگی روی لبش نشست: _بشین اینجا راغَت باش. کلمات را بریده و با لهجه خاصی بیان می‌کرد: _دِرَقشان. دستانش را باز کرد. به دور و برم چشم چرخاندم. پیشکار دست روی کمرم گذاشت. دم گوشم گفت: _برو جلو... یکم بخند. _دستت رو بکش. صورتم به طرف پیشکار بود. ابن بروج دستم را گرفت: _دُتَر بداخلاغ دوز دارم! سعی کردم دستم را جدا کنم. پیشکار پیش گوشم گفت: _دیونگی نکن دختر. مگه نمی‌خوای خودتو نامزدت برین اروپا؟ آب دهانم را قورت دادم. با چشم دنبال هاکان گشتم. ابن بروج جلوی پایم ایستاد. از فشار دستش خون به انگشتانم نمی‌رسید. بوی تلخ ادکلنش، نفسم را بند آورد. چانه‌ام را با انگشتانش لمس کرد. صورتم را عقب کشیدم. با اخم و بغض گفتم: _می‌خوام برم پیش هاکان. _تو حیف. این پیسره زیادی اَستی. دستم را ول کرد: _بیرو. به زبانی که نه عربی بود و نه انگلیسی با تندی به پیشکار چیزی گفت. با رقص وسط جمعیت رفت. صدای هورا و جیغ جمع بلند شد. چشمانم بین جمعیت دو دو زد. پیشکار بازویم را محکم کشید: _البته خیلی هم بد نشد. خوب کردی براش ناز کردی. ولی برای هر دوتون بهتره که با ابن بروج مهربون‌تر باشی. دم آسانسور گفت: _برو تو اتاقت. بغض گلویم را فشار می‌داد. دم اتاق هاکان ایستادم. فکر اینکه هاکان در آن ضیافت چه می‌کند، حالم را بد کرد. بدون فکر در زدم. هاکان با چشم‌های پف‌دار و خواب آلود در را باز کرد: _چی شده؟! تویی؟! اینجا چی کار می‌کنی؟! کجا داری می‌ری؟! بغض فکرهایی که در مورد او کرده بودم به بغض گلویم اضافه شد. زدم زیرگریه. چشمان هاکان باز شد. من را داخل اتاق کشید. ترسیدم حرفی از اتفاقات ضیافت بزنم: _فکر کردم تو هم تو ضیافت هستی... _ضیافت چیه؟! من از صبح انقده ظرف شستم که وقتی اومدم اتاق از خستگی بی‌هوش شدم. تو چرا بدون من رفتی؟! _من چه می‌دونستم نیستی؟! _چیزی شده؟! کسی اذیتت کرده؟ دوباره هق هقم بلند شد. هاکان گیر داد. اینطور جواب دادم: _فکر کردم منو ول کردی داری با دخترای دیگه خوش می‌گذرونی... _جون... دخترا هم بودن؟ اینم از شانس ماس بی‌گاریش رو من می‌کشم، ضیافتش برا شماس. با اخم به چشمانش خیره شدم. پوفی زیر خنده زد: _برو بابا دیونه... آدم یه بار گوش‌هاش دراز می‌شه... وسط اشک ریختن، خندیدم. _هاکان من تنهایی می‌ترسم! می‌شه اینجا بمونم؟ _اینا که اجازه نمی‌دن اما... گور باباشون! صبح با صدای هاکان بیدار شدم: _پاشو من دارم میرم رستوران. تو هم برو اتاقت. موقع صبحانه، دختری فارسی زبان کنارم نشست: _سلام من نادیه‌‌ام از افغانستان... با هم آشنا شدیم و شماره اتاقش را به من داد: _هر زمان که دوست مِی‌داشتی برویم برای ساعت‌تِیری و سَودا. _سودا؟! خنده‌ای کرد: _همین... خرید و گشت و گذار، ساعت تیری... آن روز را با نادیه گذراندم. ساعت‌های نبود هاکان، من و نادیه به گشت و گذار وقت گذراندیم. ورد زبان نادیه ابن بروج بود. هاکان بلافاصله بعد از برگشتن از ظرفشویی، دنبالم آمد. با خنده و ذوق لباسی که با نادیه خریدم را نشانش دادم. گرفته و اخمو بود. اصلاً به لباسم نگاه نکرد. @delbarkade