دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر14 #سفر پنجشنبه صبح دوباره موضوع لغو سفر را با مامان مطرح کردم. _حرفش رو نزنی ه
#داستان
#زادهی_مهر15
#آخرین_مکالمه
با وجود اینکه کلید داشتم، چند بار زنگ زدم. بالاخره مادر روزیتا در را باز کرد. تای روسریاش را روی شانهاش انداخت. با چشمان خواب آلود سلام کرد.
_صبح بخیر! نون گرم و صبحانه آوردم.
با لبخند نگاهش کردم:
_ببخشید دیگه! میدونم زود اومدم. خوب خوابیدین؟
در بین خمیازه، سرش را تکان داد:
_آره آره ممنون. شما ببخشید! زابراهتون کردیم ما...
_گفتم شاید از صبحانههای عربی خوشتون نیاد، یکم خرید کردم. الان یه چیزی درست میکنم.
سرم را بلند کردم و رو به او گفتم:
_روزیتا خانم بیدارن؟
چشمانش بین زمین و آسمان دو دو زد. دست به روسریاش برد. نگاه مبهمی به من کرد. بدون هیچ حرفی به اتاق برگشت. فکر کردم هنوز گیج خواب است. مشغول تدارک صبحانه شدم.
«آخه پسر میخوای بفرستیشون سر کار یا مدرسه که صبح به این زودی اومدی! تو این وضعیت صبونه هم میخوای بهشون بدی؟ چه گیری افتادن با من! برگردیم هر طوری شده باید راضیشون کنم عقد کنیم. بابا این چه وضعیه؟! آدم زن خودش هم نمیتونه بیدار کنه...»
ذهنم درگیر افکار مختلف بود. گوشم صدای خانم قندچی را میشنید:
_روزیتا... رُوزی... رُوز...
«چه باحال! منم گاهی اینجوری صداش میکنم...»
صدای باز و بسته شدن چندباره در اتاق آمد.
«خیلی خب تا رُوزی خانم دست و صورتش رو میشوره منم تخم مرغها رو اضاف کنم...»
با صدای مادر روزیتا برگشتم:
_آقا مهرزاد دستم به دامنت، روزیتا...
از فکر اینکه برای روزیتا اتفاقی افتاده باشد، تمام تنم لرزید.
_خبر ندارین ازش؟ با شما نیومده؟
این جملهاش را نتوانستم پردازش کنم. انتظار هر چیزی را داشتم به جز این:
_نیست...
روبرویش ایستادم. به دهانش زل زدم.
_رفته...
کلماتی که گفت در مغزم تکرار شد:
«نیست... نیست... رفته... رفته... وسایلش هم برده...»
روی زمین نشست. به سر و صورتش زد:
_خاک بر سرم شد! آقا مهرزاد... تو رو خدا کمکم کن...
نگاهی به او و نگاهی به اتاق و سرویس بهداشتی انداختم. منتظر بیرون آمدن روزیتا بودم. زبانم بند آمد. به طرف اتاق راه افتادم. در زدم. داخل رفتم. تخت و رختخواب پایین تخت خالی بود. چرخیدم. اتاق دوازده متری را با نگاه جستجو کردم. حتی در کمد دیواری را باز کردم.
«شاید داره شوخی میکنه!»
صدای ناله خانم قندچی قطع نمیشد. حرفهای او را باور نداشتم. حمام و سرویس بهداشتی را گشتم. به سالن برگشتم. مادر روزیتا خودش را زد:
_به عزات بشینم گیس بریده! چی کار کردی با من؟!...
از شلوغ کاری او ابروهایم در هم رفت. یک لیوان آب برایش آوردم:
_نکنین این کار رو... شاید رفته این دور و بر...
نگذاشت حرفم تمام شود:
_با چمدون؟!
تنها چیزی که باور داشتم را به زبان آوردم:
_طوری نیست الان میاد... اصلاً الان خودم میرم دنبالش!
آستین پیراهنم را چسبید:
_تو رو جدّت آقا مهرزاد حلالمون کن.
به چشمانش نگاه کردم. برای اولین بار، رنگ سبز چشمهای مادر روزیتا را دیدم. در نگاهش یک اطمینان بود:
_فکر نمیکردم نقشهاش این باشه... خدا ازش نگذره که این بلا رو سرمون آورد...
منظورش را نفهمیدم. از درون خالی شدم. پشت سر هم تکرار کرد:
_هاکان... هاکان خیر ندیده... همهاش تقصیر اونه. مغزش رو شستشو داده...
بیتوجه به حرفهای او تلفنم را درآوردم. شماره روزیتا را گرفتم. چند بار بوق خورد و قطع شد. دوباره گرفتم. این بار بعد از چند بوق جواب داد. نور امید به قلبم برگشت اما خیلی زود خاموش شد. صدای مردی جوان آمد:
_الو چی کار داری؟
به صفحه گوشی نگاه کردم. اسم روزیتا خانم روی صفحه بود.
_چته؟! حرف نمیزنی!
صدای پسر جوان در گوشم پیچید و از تک تک سلولهای مغزم رد شد. حس کردم در مغزم صدای زنگ میشنوم.
_شوکه شدی چاغال خان؟!
صدای خندهای دخترانه و آشنایی از آن طرف به گوشم خورد. به زور زبان وا کردم:
_بـِ بَخـ شید! گوشی رُو... زیتا خانمه؟
_زِکّی...
صدای پشت تلفن کمی ضعیف شد:
_یارو هنو داره دنبالت میگرده رُوزی... بیا خودت توجیهش کن...
_سلام...
_بَه... اینو... سلام دیگه چیه؟
_اِه خب چی بگم؟!
_بگو خداحافظ...
_اصلاً تو کاری نداشته باش!
_یعنی چی کار نداشته باش؟! این همه مدت کار نداشتم هر غلطی خواستی کردی...
_چی داری میگی هاکان؟! الان وقتِ...
بحثشان پشت گوشی تمامی نداشت. نفسم بالا نیامد. مادر روزیتا بلند شد و گوشی را از دستم قاپید.
_دختره احمق کجا گذاشتی رفتی؟! بابات بفهمه سکته میکنه. برادرات سرتو میذارن رو سینهات... چی میخواستی که این آقا مهرزاد نداشت؟! نجیب، پولدار، مهربون، خانوادهدار... هاکان خدا ذلیلت کنه که...
حس تهی شدن داشتم. قلبم خالی بود از هر حسی. ذهنم خالی بود از هر فکری... روی مبل پشت سرم نشستم. به یک نقطه خیره شدم. خاطره آخرین مکالمهام با فیروزه از مغزم عبور کرد.
مادر روزیتا با گریه برایم آب آورد:
_آقا مهرزاد خوبی؟ بمیرم برات... آقا مهرزاد...