دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری117 #دست_خالی _فیروزه باور میکنی؟! دزدهای خونه سلطانزاده رو گرفتن... فیر
#داستان
#فیروزه_خاکستری118
#زندان_بزرگ
وارد سلول شد. وسایلش روی تخت نبود. شهین و یک نفر دیگر روی تخت او نشسته و پاسور بازی میکردند. بالای سرشان ایستاد. شهین سر بلند کرد. ابروهایش را بالا برد:
_ اِ برگشتی تو؟! مگه آزاد نشدی؟ حالا هم چیزی نشده...
به تخت ملیحه نگاهی انداخت:
_برو رو تخت ملیحه جونت. اینجوری کمتر دلت براش تنگ میشه!
با دوستش قاه قاه خندید. فیروزه اخم کرد:
_جمع کنید بساطتون رو حوصله مسخره بازی ندارم.
شهین مقابلش ایستاد:
_باریکلا! ماشالله ماشالله برا خودت مردی شدی...
به چشمهای شهین زل زد. دست روی سینه او کشید:
_برا کسی که چیزی برا از دست دادن نداره شاخ نشو. بذار مثل آدم این چند روز رو بگذرونیم.
شهین دست فیروزه را پرت کرد و به سینهاش کوفت:
_برو بابا بچه سوسول...
فیروزه یک قدم به عقب رفت. چشم از شهین برنداشت. شهین پشت چشمی نازک کرد و به دوستش نگاه کرد:
_پاشو جمع کن این خیلی عقدهایه...
فیروزه به طرف در رفت:
_برگشتم وسایلم سر جاش باشه.
_ندید بدید!
آیه چهل سوره ابراهیم را زیر لب تکرار کرد. چشمش به عکس سه نفره خودش و بچهها روی دیوار تخت خورد. معنی آیه را خواند:
«پروردگارا مرا برپادارنده نماز قرار ده و نیز فرزندانم را. پروردگار من، دعایم را بپذیر.»
لبخندی روی لبش نشست.
_خدایا تو بدترین روزهای عمرم دارم با تو به آرامش میرسم... داری با من چی کار میکنی؟!
_فیروزه بهادری ملاقات.
امیر و آقای توکل از روی صندلی بلند شدند. فیروزه ضربان قلبش را شنید. بعد از سه هفته، آقای توکل برای اولین بار به ملاقاتش آمده بود.
_سلام خیره...
امیر روبرویش نشست:
_شرمندهام! از اون ور مراسمهای آخر هفته مامان؛ این ور هم شیفتهای فشرده کاریم. باید بیشتر از این پیگیر کارهات میشدم.
_این چه حرفیه امیر؟! من شرمنده تو و مینا هستم. انقده درگیر کارهای من بودی که نتونستی روزهای آخر کنار خاله باشی...
امیر سرش را پایین انداخت:
_اون که ربطی به تو نداره از بیتوجهی خودم بوده.
آقای توکل کمی عقبتر قدم میزد و گاهی به آنها نگاه میکرد.
_فیروزه نباید اون حرفها رو به عمو میگفتی. همینطوری خودش دست دست میکرد؛ الانم خیالش راحت شده هیچ کاری برا فروش نمیکنه.
فیروزه لبخند زد. امیر ادامه داد:
_براش بد که نشده؛ مغازه بابات رو یه دونگ یه دونگ ازتون خرید. الانم زورش میاد دونگ آخر رو یه غریبه برداره و براش دردسر بشه.
_من راضی به ضرر هیچکس نیستم.
ابروهای امیر درهم رفت:
_آخه الان همه دارن به آب و آتیش میزنن تا یه کاری برای تو بکنن، اونوقت عمو دنبال سود و زیان خودشه! هفته پیش، سر مزار مامان، نزدیک بود باهاش بحثم بشه...
نفسش را بیرون داد:
_بهم میگه تو رو سننه. منم ناراحت شدم گفتم آره شما بزرگ مایی باید دنبال کارای فیروزه میرفتی...
فیروزه سرش را تکان داد:
_تو اون دو روزِ مرخصی، فهمیدم که بیرون برای من یه زندون بزرگتره. لااقل اینجا... خدا رو به خودم نزدیکتر میبینم، سرم گرم حفظ قرآنه و کمتر به دوری از بچهها فکر میکنم.
نفس عمیقی کشید:
_بیرون باشم و بچههامو نتونم ببینم دیونه میشم.
آقای توکل نزدیک آمد. ساعت دیجیتال روی مچش را نشان داد:
_امیر زمان نداریم. گفتی بهشون؟
امیر نگاهش کرد:
_هنوز نه. خودت زحمتش رو بکش.
فیروزه آب دهانش را پایین داد و به دهان آقای توکل خیره شد.
_خانم بهادری تو این مدت ما تلاش کردیم تا با خانواده شاهقلی درمورد بچهها وارد مذاکره بشیم...
_خب؟!