eitaa logo
دلبرکده
24.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری117 #دست_خالی _فیروزه باور می‌کنی؟! دزدهای خونه سلطان‌زاده رو گرفتن... فیر
وارد سلول شد. وسایلش روی تخت نبود. شهین و یک نفر دیگر روی تخت او نشسته و پاسور بازی می‌کردند. بالای سرشان ایستاد. شهین سر بلند کرد. ابروهایش را بالا برد: _ اِ برگشتی تو؟! مگه آزاد نشدی؟ حالا هم چیزی نشده... به تخت ملیحه نگاهی انداخت: _برو رو تخت ملیحه جونت. اینجوری کمتر دلت براش تنگ می‌شه! با دوستش قاه قاه خندید. فیروزه اخم کرد: _جمع کنید بساط‌تون رو حوصله مسخره بازی ندارم. شهین مقابلش ایستاد: _باریکلا! ماشالله ماشالله برا خودت مردی شدی... به چشم‌های شهین زل زد. دست روی سینه او کشید: _برا کسی که چیزی برا از دست دادن نداره شاخ نشو. بذار مثل آدم این چند روز رو بگذرونیم. شهین دست فیروزه را پرت کرد و به سینه‌اش کوفت: _برو بابا بچه سوسول... فیروزه یک قدم به عقب رفت. چشم از شهین برنداشت. شهین پشت چشمی نازک کرد و به دوستش نگاه کرد: _پاشو جمع کن این خیلی عقده‌ایه... فیروزه به طرف در رفت: _برگشتم وسایلم سر جاش باشه. _ندید بدید! آیه چهل سوره ابراهیم را زیر لب تکرار کرد. چشمش به عکس سه نفره خودش و بچه‌ها روی دیوار تخت خورد. معنی آیه را خواند: «پروردگارا مرا برپادارنده نماز قرار ده و نیز فرزندانم را. پروردگار من، دعایم را بپذیر.» لبخندی روی لبش نشست. _خدایا تو بدترین روزهای عمرم دارم با تو به آرامش می‌رسم... داری با من چی کار می‌کنی؟! _فیروزه بهادری ملاقات. امیر و آقای توکل از روی صندلی بلند شدند. فیروزه ضربان قلبش را شنید. بعد از سه هفته، آقای توکل برای اولین بار به ملاقاتش آمده بود. _سلام خیره... امیر روبرویش نشست: _شرمنده‌ام! از اون ور مراسم‌های آخر هفته مامان؛ این ور هم شیفت‌های فشرده کاریم. باید بیشتر از این پیگیر کارهات می‌شدم. _این چه حرفیه امیر؟! من شرمنده تو و مینا هستم. انقده درگیر کارهای من بودی که نتونستی روزهای آخر کنار خاله باشی... امیر سرش را پایین انداخت: _اون که ربطی به تو نداره از بی‌توجهی خودم بوده. آقای توکل کمی عقب‌تر قدم می‌زد و گاهی به آن‌ها نگاه می‌کرد. _فیروزه نباید اون حرف‌ها رو به عمو می‌گفتی. همینطوری خودش دست دست می‌کرد؛ الانم خیالش راحت‌ شده هیچ کاری برا فروش نمی‌کنه. فیروزه لبخند زد. امیر ادامه داد: _براش بد که نشده؛ مغازه بابات رو یه دونگ یه دونگ ازتون خرید. الانم زورش میاد دونگ آخر رو یه غریبه برداره و براش دردسر بشه. _من راضی به ضرر هیچکس نیستم. ابروهای امیر درهم رفت: _آخه الان همه دارن به آب و آتیش می‌زنن تا یه کاری برای تو بکنن، اونوقت عمو دنبال سود و زیان خودشه! هفته پیش، سر مزار مامان، نزدیک بود باهاش بحثم بشه... نفسش را بیرون داد: _بهم می‌گه تو رو سننه. منم ناراحت شدم گفتم آره شما بزرگ مایی باید دنبال کارای فیروزه می‌رفتی... فیروزه سرش را تکان داد: _تو اون دو روزِ مرخصی، فهمیدم که بیرون برای من یه زندون بزرگ‌تره. لااقل اینجا... خدا رو به خودم نزدیک‌تر می‌بینم، سرم گرم حفظ قرآنه و کمتر به دوری از بچه‌ها فکر می‌کنم. نفس عمیقی کشید: _بیرون باشم و بچه‌هامو نتونم ببینم دیونه می‌شم. آقای توکل نزدیک آمد. ساعت دیجیتال روی مچش را نشان داد: _امیر زمان نداریم. گفتی بهشون؟ امیر نگاهش کرد: _هنوز نه. خودت زحمتش رو بکش. فیروزه آب دهانش را پایین داد و به دهان آقای توکل خیره شد. _خانم بهادری تو این مدت ما تلاش کردیم تا با خانواده شاهقلی درمورد بچه‌ها وارد مذاکره بشیم... _خب؟!