❤️
⚜به همسرتان نشان دهید..،
که شما هم به اندازه او نگران زندگی مشترکتان هستید و برای بهتر کردنش تلاش میکنید.🌱
بیتفاوتی شما در مورد موضوعات #مالی یا مشکلاتتان میتواند جرقههای شک را بزند!
⚜به او بفهمانید که #سرنوشت این زندگی برایتان مهم است و میخواهید پابهپای او برای موفق بودن تلاش کنید.
به او نشان دهید که در زمان #مشکلات ، شرایطش را درک میکنید و تا بهتر شدن اوضاع کنارش میایستید.
⚜یکی از موضوعاتی که میتواند تردید او نسبت به شما را برانگیزد،
حس کردن این موضوع است که شما در #شرایط_بحرانی در کنار او نمیمانید
یا اینکه حس کند نسبت به او و تواناییهایش ناامید شدهاید و ماندن در این زندگی خدای نکرده آزارتان میدهد.
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬
#داستان
#فیروزهی_خاکستری51
#سرنوشت
در سکوت، از مرکز بهداشت بیرون آمدیم. پیاده به طرف خانه قدم زدیم. مغزم پر از صدا بود:
«اگه فیروزه مشکلی داره به من بگین»
«ساعت دوازده خونه منتظرم»
«جواب آزمایش مثبته...»
«منفیه می فهمی؟ یعنی میتونیم با هم ازدواج کنیم»
«تا دو بچه همراهی میشن»
«یکی کمه، دوتا غمه...»
«چهره اسکارلت تغییری نکرد اما لبهایش سفید شد، به کسی شباهت داشت که ضربه مهلکی دریافت کرده...»
_من جَوونیم رو برای امیر گذاشتم.
بالاخره خاله به حرف آمد. انتظار شنیدن این حرف را از او داشتم.
_ایشالله هیچوقت نفهمی بیوه شدن یه زن ۱۸ساله یعنی چی خاله!
سرش پایین بود. بغض، آخر جملهاش را کم جان کرد.
_درسته کمال خدابیامرز خیلی حمایتم کرد؛ اما من باید خودم زندگیمو میساختم...
مکثی کرد و ادامه داد:
_نصف دعوام با بابات سر این بود که بهش نشون بدم نیاز به ترحم کسی ندارم.
یکدفعه ایستاد و به من خیره شد:
_فیروزه من همه زندگیمو سرِ امیر قُمار کردم...
به آن طرف خیابان زل زد:
_طاقت باختنش رو ندارم.
به صورت آفتاب سوختهی خاله توجه کردم. اولین باری بود که آن همه چین و چروک در آن دیدم. فکر کردم صبح که با هم به بهداشت رفتیم، این چین و چروکها بود؟!
خاله فقط سه سال از مامان بزرگتر بود اما هرکس آنها را با هم میدید، نسبت مادر و دختری به آنها میداد.
با صدای خاله از افکارم بیرون آمدم:
_فیروزه میدونم الان فکر میکنی که چقدر سنگدلم! ولی تا مادر نشدی نمیفهمی من چی میگم. من امیر رو میشناسم. سرِ این چیزایی که خانم دکتر گفت کوتاه نمیاد
میدونم خاطرتو خیلی میخواد...
به چشمان مشکیاش زل زدم. چقدر به چشمان امیر شبیه بود و من تازه متوجه این شدم. عقلم خواست به او بگویم که میدانم چه میخواهی. دلم اما گفت سکوت کن شاید راه چارهای باشد.
***
از یادآوری این خاطرات چشمان فیروزه خیس شد. رؤیا تشنه شنیدن بود:
_ازت خواست قید امیر رو بزنی؟!
خیسی گونههایش را با دست پاک کرد:
_ولی من نزدم.
چشمان رؤیا در چشمهای او دو دو زد. فکری از سرش گذشت:
_فکر نمیکردم آقا امیر انقده نامرد باشه...
فیروزه وسط حرفش پرید:
_رؤیا جون مدیونی اگه این چیزایی که گفتم رو به مینا بگی. من تو رو محرم خودم دونستم...
چشمان رؤیا گشاد شد. کنار فیروزه نشست و او را بغل کرد:
_درسته مینا دوست صمیمیِ منه اما خیالت راحت باشه.
—فیروزه لبخند زد و به طرف آشپزخانه رفت:
_امیر دیر ازدواج کرد اما خدا خوب براش جبران کرد.
قوری چینی را از روی کتری برداشت. لیوانهای دستهدار را پر کرد.
_منم بختم رو خودم سیاه کردم.
لبهایش لرزید:
_گاهی فکر میکنم... شاید آه امیر بخت منو گرفته.
سینی را جلوی رؤیا روی میز جلوی مبل گذاشت:
_شایدم اگر بابام بود نمیذاشت این بلا سر زندگی من بیاد.
اشکهایش مثل واگنهای قطار به هم پیوسته و پیچ و تابدار روی گونهاش ریخت. رؤیا در سکوت، انگشتانش را روی شانهی او فشار داد. فیروزه دماغش را بالا کشید:
_بعد از بابام پشت نداشتم. اگه اون اتفاق بین من و امیر نمیافتاد، شاید میتونستم به عنوان یه برادر روش حساب کنم.
❥❥❥@delbarkade