دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری30 #شیرینیِ_گلوگیر _فیروزه بیا برو چند تا سنگ بزن به شیشهی اتاقش بیدارش
#داستان
#فیروزهی_خاکستری31
#سکون
همه با هم برای خرید و برگزاری مراسم عقد، به تهران برگشتیم. صبح روز بعد بابا برای رفتن به مغازه حاضر شد. امیر جلویش ایستاد:
_عمو خواهش میکنم نرو مغازه
_حالم خوبه. یه هفتهاس کارهای دُکون رو هواس. امروزم یه بار آلبالو میرسه.
هیچکس حریف نرفتنش نشد. بعد از او من و امیر و مامان و خاله برای خرید لباس رفتیم. مامان مُدام غر میزد و از دست دست کردن من در انتخاب ایراد میگرفت. امیر برعکس همیشه، کم حرف بود.
«خودت میدونی، من نمیدونم، خودت انتخاب کن...» جوابهای او بود وقتی نظرش را میپرسیدم. در دل من هم آشوبی بود که فکر میکردم از ترسم برای انتخاب قطعی امیر است. بعد از چند فروشگاهی که در جمهوری گشتیم؛ خسته و در سکوت، در بستنی فروشی نشستیم. من یک بستنی سفارش دادم و بقیه فقط نشستند و قاشقهای بستنی من را شمردند. امیر بالاخره بلند شد و گفت بیرون منتظر است. بستنیام را دو قاشق یکی خوردم و سریع بلند شدم. دم در امیر پیشنهاد برگشتن به خانه را داد. مامان و خاله بلافاصله قبول کردند. من به ساعت روی مچم نگاه کردم که هنوز به ۱۲ هم نرسیده بود. امیر کنارم آمد.
_اجازه بده عصری یا فردا بیایم. نمیدونم چرا اصلا حس خرید نیست!
با لبهای آویزان به خانه برگشتیم. فرانک و فهیمه نبودند. مامان بیتاب شد:
_یا ضامن آهو چی شده خدا رحم کنه...
رفتم برای او آب بیاورم. صدای امیر از کنار تلفن بلند شد:
_یا صاحب الزمان
لیوان را در سینک ول کردم. کاغذی که دست امیر بود را قاپیدم. فرانک با دست خط بدی نوشته بود:
«بابا رو بردن بیمارستان سینا ما رفتیم»
وا رفتم. مامان و خاله به طرف من دویدند.
دکتر خیلی اورژانسی نوبت عمل داد. عمل خوب بود اما بابا به موقع به هوش نیامد. با وجود اینکه کادر پزشکی حرفی نزد اما نگرانی آنها از حال او معلوم بود. تمام ذکر و دعاها و خیراتی که بلد بودم را خواندم و نذر کردم. در دو روزی که بیمارستان بودیم، امیر به بهانههای مختلف دنبال یک جای خلوت میگشت. چشمانش همیشه قرمز بود.
غروب روز دوم، قبل از اذان برای نماز رفتم. دعای توسل خواندم و برای شفای بابا حسابی دعا کردم. سنگینی روی قلبم آرام شد. خیلی امیدوار به بخش سی سی یو برگشتم. هیچکس در سالن انتظار نبود. فکر کردم آنها هم برای نماز و دعا رفتهاند. روی نیمکت نشستم و کتاب دعایم را باز کردم. صدای فرانک تمام وجودم را به لرزه انداخت:
_نشستی؟!
سرم را بلند کردم. او را نشناختم. انگار در این یک ساعت چند سال مسنتر شده بود. سلولهای بدنم آنقدر به هم چسبیدند که حس کردم پوستم برایم گشاد شد.
_دیگه دعا نخون خواهر که یتیم شدیم...
به اطرافم نگاه کردم. دنبال خواهرش گشتم. حتماً من را اشتباه گرفته بود! او شبیه هیچکدام از خواهرهای من نبود. اما این صدای فرانک بود که در گوشم پیچید:
_بابا رفت...
کنار قبر، نمیخواستم از جنازهی بابا جدا شوم. هرچه تلاش کردند ما دخترها و امیر از جنازه جدا نشدیم. بالاخره مامان و خاله توانستند فهیمه و فرانک را بلند کنند. عمو جمال، امیر را از کنار صورت بابا جدا کرد و با کمک چند جوان عقب برد. امیر فریاد زد:
_ولم کنید... من دوباره یتیم شدم اصلا من الان یتیم شدم...
تقریباً همه مهمانها، بیشتر از ما، دلشان برای امیر کباب بود. حتی خود من با شنیدن این جمله، بیشتر از خودم، دلم برای او سوخت. یک لحظه عزای خودم فراموشم شد و یک نفر توانست بازویم را بگیرد و بلندم کند. صدای آشنایی مرتب قربان صدقهام میرفت و برایم دل میسوزاند. وقتی برگشتم ضربان قلبم شدید شد. مادر امید سریع بغلم کرد. در گوشم نجوا کرد:
_دختر قشنگم دختر عزیزم گریه کن مادر گریه کن
مثل دفعات قبل، در بغلش آرام گرفتم. آرامشی از جنس سکون و بی تفاوتی. هنوز در بغلش بودم که خود امید هم آمد. پوست تیرهاش در پیراهن مشکی و گشادی که با همان شلوار طوسیِ خواستگاری پوشیده بود؛ تیرهتر به نظر میآمد. سر به زیر تسلیت گفت. خواستم با اخم جوابش را بدهم. فکر کردم در تشیع پدرم زشت باشد. یک کلمه گفتم ممنون. دلم میخواست از آنها دور شوم اما پاهایم با من نیامد. تمام وقت از کنارم تکان نخوردند. نگران این بودم که امیر ما را با هم ببیند. دلم هم میخواست کنار من بایستد و با غرور او را نامزدم معرفی کنم. اما نه امیر نیم نگاهی به من کرد و نه زمان مناسبی برای معرفی بود. برای رفتن به رستوران هم با ماشین امید رفتم. برایم عجیب بود که توان مقاومت در برابر خواستههای مادر امید را نداشتم. تمام مسیر، روی صندلی جلو، کنار دست امید، به خودم بد و بیراه گفتم. روسری مشکیام را روی صورتم کشیدم و سرم را به در تکیه دادم. دم رستوران امید با عجله خودش را رساند تا در را برایم باز کند. خودم زودتر پیاده شدم. امیر روبرویم، کنار در رستوران با من چشم در چشم شد.
@delbarkade
.