💛💚❤️
😍 زیبانگری به #مشکلات یکی از عوامل مهم #تحمّل مشکلات است...
یکی از این زیبانگریها، زیبا نگاه کردن به #همسر ی است که از بعضی کارهای او دلخور هستیم.
نمونه زیبانگری👇👇
#شاید همسرم #عاقبت به خیر بشود امّا من عاقبتم به خیر نشود.😇
#شاید در نسل همسرم یکی از اولیای خدا باشد...😇
#شاید پیش خدا جایگاه والایی دارد و من مطلّع نیستم !!😇
و دهها شایدی که دور از ذهن نیست ...
👈 انسان، صاحب اختیار است و می تواند به اوج سعادت برسد.
🌸با این نگاه، کینهها، نفرتها و ناراحتیها #تعدیل شده و عامل خوبی برای ایجاد ارتباط صمیمانه و گرم با همسر می شود.
📢لطفا کانال ما را به کسانی که خوشبختی آنها برایتان مهم است معرفی نمایید
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری102 #ضروری سینا آماده رفتن به کلاس دوم بود که متوجه شدم دوباره باردارم. د
#داستان
#فیروزهی_خاکستری103
#عاقبت
خودم را به بیمارستانی که امید گفت رساندم. مادر امید اتاق عمل بود. ماجرا را از امید جویا شدم:
_داشته از بانک بیرون میومده یه موتوری کیفش رو میقاپه. مامان مقاومت میکنه. موتوری با خودش میکِشتش سرش میکوبه زمین...
چند ساعت منتظر ماندیم. بالاخره دکتر بیرون آمد. رو به پدرشوهرم گفت:
_شما رو تو اتاقم میبینم.
آرزو گریه کنان دنبال دکتر رفت:
_تو رو خدا بگین مامانم چطوره؟!
_خانم به جای گریه برو براش دعا کن...
با این حرف دکتر همه یخ کردیم. پدرشوهرم سریع به دنبال دکتر رفت. بیشتر از نیم ساعت پشت در اتاق دکتر ماندیم. قیافه پدر امید مثل مردهای زن مُرده شده بود. چند دقیقه روی صندلی کنار سالن به روبرو خیره بود. همه دورهاش کردیم:
_بابا حرف بزن
_مامان چشه
_یه چی بوگو لامصب
یک لیوان آب برایش آوردم. لیوان را فقط در دست گرفت. ایمان لیوان را به زور دم دهانش گرفت. دو قطره خورد:
_میگه یه تومور بزرگ تو سرشه.
همه چندثانیه ساکت شدند.
از اولین پرستاری که دیدم جزییات را پرسیدم.
_تا حالا هیچ علائمی مثل سردرد و تهوع نداشته؟
_چرا همیشه قرص میخورد و میگفت میگرنم اوت کرده. ولی نمیدونم دکتر هم رفته یا نه.
_دکتر تومور رو در آورده اما باید نمونه برداری بشه و چند تا آزمایش هم ازشون بگیریم. دعا کنید بدخیم نباشه.
به خاطر سینا و ضعف بدنی خودم نتوانستم بیمارستان بمانم. بعد از اینکه امید به بیمارستان برگشت، شماره ضروری را گرفتم. با هر بوقی که جواب نداد، ضربان قلبم بالاتر رفت. یک بار دیگر تماس گرفتم. این بار جواب داد:
_تو چرا نیومدی؟! نکنه پشیمون شدی؟! گفته باشم...
_خانم مادرشوهرم تصادف کرده. مجبور شدم برم بیمارستان.
_خیلی خب فردا صبح ساعت ۸ بیا به آدرس جدیدی که میفرستم. این آخرین فرصتته. نیومدی پولت پَر، منم پَر.
تلفن قطع شد. خواب به چشمم نیامد. عوارض سقط جنین را از نت جستجو و حکم شرعیاش را پیدا کردم. حالم بدتر از قبل شد. در دوراهی از دست دادن پول و عواقب کارم ماندم. گریه کردم و نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای گوشی چشم باز کردم. ساعت از هفت گذشته بود:
_خانم شاهقلی خونهاین؟ دم درم. هر چی زنگ میزنم کسی باز نمیکنه.
از جا پریدم و مثل دیوانهها سینا را بیدار کردم. چند ثانیه با چشم گرد شده نگاهم کرد.
_بدو مامان سرویست دم دره.
بعد از رفتن سینا، تند تند آماده شدم. داخل تاکسی نشسته بودم که امید زنگ زد:
_فیرو زودی خودتو برسون بیمارستان.
_چی شده؟ خیره!
_مامان بهوش اومده میخوات ببینتت.
_مدرسه سینا جلسهاس...
یکدفعه داد زد:
_دارن میبرَنتِش اتاق عمل. میفَمی؟!
_خیلی خب باشه
_گفته تا فیروزه رو نبینم نمیرم. یالا زودتر...
به ساعت گوشی نگاه کردم. یک ربع به هشت بود. پلکهایم را روی هم گذاشتم. زیر لب گفتم: «خدایا چیکار میکنی با من؟!»
امید دم بیمارستان رژه میرفت. با دیدن من به استقبالم آمد. با اخم و تَخم گفت:
_کوجایی په؟!
یاد گرفته بودم که جواب کج خلقیهایش را ندهم تا بددهنی و بیاحترامی نبینم.
مادر امید با صورتی کبود و ورم کرده به زور گوشهی لبش را کش آورد. تمام سرش باندپیچی بود. با صدایی که به زور از دهانش خارج شد، نفس زنان گفت:
_می خوام تنـ ها با فیـ روزه حرف بزنم.
همه با تردید از اتاق بیرون رفتند. کنارش نشستم. دستش را گرفتم و احوالپرسی کردم. بعد از سالها، اولین باری بود که از او نمیترسیدم. کم جان دستم را فشار داد:
_گوش بده به من.
فکر کردم من را برای وصیت کردن امین دیده است.
_من خودم میدونم آخر کارمه. شاید جون سالم به در ببرم از این عمل اما اوضام خیلی خیطه...
_این چه حرفیه؟! ایشاالله...
_هیس. فقط گوش کن. اینا فکر میکنن من نمیدونم. اما خودم خیلی وقته خبر دارم که سرطان همه تنمو گرفته...
نمیدانستم چه بگویم. چشمهایم را از او گرفتم.
_تو خوب میدونی من کیام و چه کارهام.
یک تای ابرویش را بالا برد:
_نمیخوام بگم از کارام پشیمونم. به هرحال این راهی بوده که خودم با علاقه انتخابش کردم. از بچگی دوست داشتم خواستههامو تحمیل کنم به بقیه.
چشمانش درشت شد:
_عاشق قدرت بودم و تسلط رو آدما.
لبخندی روی لبش نشست:
_بهش هم رسیدم.
مکثی کرد و ادامه داد:
_من نمیدونم بهشت و جهنم و این حرفایی که میگن چقدر درسته اما من به بهشت خودم رسیدم.
عکسالعملی نشان ندادم.
_یه چیزی هست که دوست دارم بت بگم...
چشمم بین او و در دو دو زد. فکر کردم خدا کند قبل از اینکه وقت تمام شود حرفش را بزند. لبخند کجی روی لبش نشست:
_اون روزی که بابات فوت کرد، من رفته بودم میدون سراغش.
چشمانم چهارتا شد. نفس در سینهام حبس ماند. دلم خواست جلوی دهانش را بگیرم و ادامه حرفش را نشنوم.