دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری33 #دیوانه دیدم که چطور چشمان مامان از حدقه بیرون زد. فکر کردم شاید بد ن
#داستان
#فیروزهی_خاکستری34
#عروسیِ_قلبم
_بریم خونه ما تا شهلا شام میپزه شما سنگهاتون رو تو سرو کله هم بزنید؛ دل و قلوههاتون هم کباب کنید.
عمو جمال این را گفت و خودش بلند خندید. امیر بدون اینکه لبخند بزند، با انگشت مسیر مستقیم را نشان داد.
_ممنون لطف کن ما رو دم ایستگاه مترو پیاده کن.
عمو چپ چپ نگاهش کرد. امیر ادامه داد:
_تا الانم از کار و زندگی افتادین.
به اصرار عمو، ماشینش را برداشتیم. تمام مسیری که نمیدانستم کجا میرفت، امیر در سکوت رانندگی کرد. من مثل دخترانی که خطا کردهاند، سر به زیر و ساکت نشستم. فکر کردم حتماً مامان با خاله در مورد کدورتم از امیر حرف زده است. در پوست خودم نمیگنجیدم که امیر برای دلجویی از من به تهران آمده است. بعد از یک ساعت سر از مزار بابا درآوردیم. به محض دیدن سنگ قبر بابا هر دو با صدای بلند گریه کردیم. بعد از چند دقیقه امیر به حرف آمد:
_با وجود عمو... کمال من نبودن بابامو حس نکردم... همه جا به وقت نیاز کنارم بود.
مدتی به درد و دل در مورد بودن و نبودن بابا گذشت. از این حس همدردی استفاده کردم تا ناراحتیام را بیان کنم:
_امیر ما باید مراقب هم باشیم وگرنه داغون میشیم.
مثل کسی که منتظر شنیدن این حرف باشد، گفت:
_میخوام یه چیزی بپرسم ولی نمیدونم چطور بپرسم که ناراحت نشی؟!
_راحت باش
نگران ناراحت شدنم نبودم. خوشحال بودم که بالاخره فرصتی برای حرف زدن بدست آوردهایم.
_حقیقتش تو این مدت خیلی عصبی و ناراحت بودم...
کنجکاو شدم.
_ مراعات حالت رو کردم ولی مثل خوره افتاده به جون مغزم...
سرش پایین بود و به من نگاه نمیکرد.
_فکر کردم شاید بهتره مستقیم باهات حرف بزنم.
یک لحظه نگاهم کرد.
_حتی خواستم از خاله یا فرانک بپرسم اما ترسیدم اشتباه کنم و اوضاع خراب بشه
کم کم ضربان قلبم بالا رفت.
_یعنی ترسیدم تو ناراحت بشی!
بالاخره زبان زدم:
_خب بگو چی شده؟!
برعکس تقاضای من ساکت شد. لبهایش را گاز گرفت. ابروهایش در هم رفت و از هم باز شد.
_دیشب تصمیم گرفتم بیام تهران و مستقیم باهات حرف بزنم.
توی دلم خالی شد. مغزم شروع به جستجو کرد. آمدن او هیچ ربطی به کولی بازی چند روز پیش من نداشت. با چشمان باز به لبهای او خیره شدم. آب دهانش را قورت داد. لبهایش را خیس کرد. کلمهها یکی یکی و با فاصله بیرون آمد:
_تو مراسمهای عمو حواسم بود، چند بار دیدم که یه پسره همش دور و برته.
زیر چشمی نگاهم کرد. نمیدانستم خوشحال باشم که حواسش به من بوده یا ناراحت که امید را با من دیده! اعماق قلبم بابت حسی که امیر داشت عروسی بود و داخل مغزم برای جوابی که باید پس میدادم؛ عزا. سکوتم طولانی شد.
_یکی، دوبار نبود که بگم اتفاقیه. دم رستوران دیدم که از ماشینش پیاده شدی فکر کردم آشنایی چیزیه اما از چند نفر پرسیدم نمیشناختن.
به صورتم نگاه کرد. سکوت من را دید. سعی کرد خودش جواب دهد:
_تا تهران به خودم تشر زدم که اگه فیروزه باهام قهر نکنه حتماً بهم میخنده.
تصمیمم را گرفتم. بدون مقدمه گفتم:
_این همون خواستگار سمجه است.
دیدم که چشمانش از حدقه بیرون زد و با هر کلمهی من، رنگش تغییر کرد.
_چند روز پیش هم اومدن پارچه آوردن...
_غلط کردن
این را با صدای بلند گفت. رنگ صورتش قرمز شد. باخودم گفتم کاش همان موقع که امید را با من دید این عکسالعمل را نشان داده بود. قبل از اینکه چیزی بگویم، داد زد:
_از تو تعجب میکنم!
نگذاشت چیزی بگویم. ایستاد:
_ بیصاحاب بودی سوار ماشین اون مرتیکه شدی؟!
به اطراف چشم چرخاندم. بهشت زهرا به شلوغی پنجشنبه و جمعه نبود اما باز هم توجه چند نفر به ما جلب شد.
_امیر خواهش میکنم مردم دارن نگامون میکنن
_آهان به فکر حرف و نگاه مردم هم هستی؟!
از ادامه بحث، عروسی داخل قلبم عزا شد.
❥❥❥@delbarkade