eitaa logo
دلبرکده
27.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری92 #پُزِ_عالی _اصلاً اونی که نگرانشی مازوبن نیست! خیال امید را راحت کردم
هنوز قهر بودیم. جلوی تلویزیون نشسته بود. برایش چای ریختم. جواب آزمایشم را کنار استکان، جلویش گذاشتم. خودم را در آشپزخانه مشغول کردم. صدای فریادش بلند شد. فکر کردم از دیدن آزمایش ذوق کرده. تیم فوتبالش گل زده بود. اهمیتی ندادم و به کارم ادامه دادم. موقع خواب برعکس دو، سه شب گذشته، بغلم کرد: _هی می‌گم بداخلاق شدی. مال این بلا زده اس؟! لبخند زدم: _تو چی؟! تو چرا بداخلاق شدی؟! _خو مال این بلا زده اس دیگه... نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. ظهر با یک شاخه گل و یک جعبه مقوایی روبان زده، آمد. یک نیم ست طلا بود. قرار شد برای اعلام این خبر دو مهمانی کوچک بگیریم. مهمانی اول را برای خانواده امید گرفتیم. آرزو جیغ کشید و بغلم کرد. آزاده سرش را از گوشی بلند کرد و لبخند زد. مادر امید خوشگلم، خوشگلمش به راه افتاد. در مهمانی هفته بعد، مامان خبر آمدن خواستگار برای فرانک را داد. چشمان فرانک باز شد و گوش‌هایش تیز: _مامان بهت چی‌ گفتم؟! به فهیمه نگاه کردم: _مهرزاد؟ کنار گوشم گفت: _نه بابا. به مصطفی گفته از خداشه که از خانواده ما زن بگیره اما فرانک براش خیلی کوچیکه. آب دهانم را قورت دادم. به مامان نگاه کردم: _خب حالا کی هست این بدبخت؟! همه خندیدند به جز فرانک. _دیروز خانم شیرمحمدی سر نونوایی منو دید گفت می‌خوان برا پسر برادرش بیان. فرانک با غیظ گفت: _اگه بیان مسئولیتش با خودته. هر چی از دهنم دربیاد می‌گم. فهیمه طاقت نیاورد: _هو! چه خبرته؟! یه خواستگاره دیگه... چشم از فرانک گرفت و به من نگاه کرد: _دختر شاه پریونه انگار! فرانک بلند شد و انگشتش را در هوا تکان داد: _به همه‌تون دارم می‌گم من می‌خوام برم دانشگاه. *** شکمم حسابی جلو آمده بود. سر اسم بچه با امید بحث داشتم: _فرید، هم به فیروزه میاد هم به امید _برو بینیم با این سلیقه چلغوزت _امید خیلی زشته رفتارت. _فـَ رید هم شد اسم؟! _معنیش یگانه و یکتاس. _بچم مگه دختره اسمشو می‌خوای بذاری یگانه و یکتا بحث کردن بی‌فایده بود: _خب تو بگو بدون وقفه گفت: _چنگیز... هی... قهقهه زد. جلوی خنده‌ام را گرفتم: _مسخره وسط خنده گفت: _منظورت اصغره؟! آیفون را زدند. به خیال آمدن فهیمه و مصطفی دکمه را زدم. وسط پله‌ها مرد غریبه‌ای دیدم. دکمه‌های آستینش باز بود. لبه‌ی کتانی‌های کثیفش را خوابانده بود: _آبجی خونه امید شاهقلی همین بالاس؟ _ببخشید شما؟! حالت صورتش عوض شد و سرش را کج کرد: _آبجی چی کا به ما داری؟! یه امونتی پیش ما داره بیدیم بِشو بیریم رد کارمون. صدای بوق ماشین مصطفی، باعث شد غریبه را ول کنم و بروم. _وای خدای من این سرهمی رو ببین چقدر نازو فسقله! _فیروزه مامان، به سرویس‌های کالسکه هم یه نگاه بنداز. مامان و فهیمه غرق در عالم سیسمونی‌ بودند. من از فکر مرد غریبه بیرون نمی‌آمدم: _یه روز دیگه بیایم؟ من حالم خوب نیست. _دیگه از حالا به بعد هی سنگین‌تر می‌شی، هر روز همین آش و همین کاسه است. بالاخره توانستم راضی‌شان کنم. _لااقل اون سرهمی رو می‌خریدیم حیف بود. _مادر خیلی دلت می‌خواست؛ خب می‌خریدی. صدای فهیمه درآمد: _مامان ول کن دیگه. اینا دلشون خواسته بیارن ما دلمون نمی‌خواد. حالا شما سه تاشو داری چه گلی به سرتون زدن؟ _والا اگه می‌دونستم سرنوشتم اینطور میشه، سه تا دیگه هم می‌آوردم. تا خانه فقط به مکالمه مامان و فهیمه گوش کردم. به اصرار مامان، فهیمه تا طبقه بالا همراهم آمد. _وای فیروزه این بوی چیه تو ساختمون؟! خفه شدم. با دماغم چند بار بو کشیدم. برایم غریبه نبود. دم در، پنج، شش جفت کفش مردانه دیدیم. صدای هر و کر چند مرد را از داخل خانه شنیدیم. _این بوئه اینجا خیلی بیشتره. عجیبه تو نمی‌شنوی؟! شالش را روی دهان و بینی‌اش کشید. _بیا بریم. دست فهیمه را کشیدم. هاج و واج نگاهم کرد. _حتماً دوستاش پیشش‌ان! ابروهای فهیمه درهم رفت: _معلوم نیست دارن تو خونه زندگی تو چی کار می‌کنن؛ بعد تو می‌خوای بذاری بری؟! تمام بدنم یخ زد. دل و روده‌ام به هم خورد. قفسه سینه‌ام بالا و پایین شد. فهیمه گوشی تلفنش را بیرون آورد: _مصطفی یه دقه پاشو بیا بالا. _فهیمه حالم بده؛ بریم... سالن و فهیمه با هم دور سرم چرخید. ماه‌ها از حقیقتی که پشت در بود، فرار می‌کردم. مصطفی خیلی زود رسید. فهیمه کلید را از دستم گرفت. خانه از دود غلیظی پر بود. امید و یک نفر دیگر سیگار به لب پشت میز جلوی مبل نشسته بودند. یک تخته چوبی با مهره‌های سیاه و سفید و چندتاس جلوی‌شان بود. یک نفر روی مبل لم داده و یک لوله عجیب شیشه‌ای در دهانش بود. همه به ما زل زدند. من و فهیمه و مصطفی در طاق در به آن‌ها خیره ماندیم. هنوز سرم گیج بود. دست به دیوار گرفتم. مصطفی داخل رفت: _مرتیکه معلومه چه غلطی می‌کنید؟!