eitaa logo
دلبرکده
20.4هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری44 #دیر_و_زود با صدای «آخ» فرانک برگشتم. نیشگون مامان از نگاه امیر هم دور
_بهت کاملا حق میدم... بعد از یک سکوت طولانی این امیر بود که لب به سخن باز کرد: _خود من با یه تصور غلط این همه بهم ریختم... همچنان سر به زیر به حرف‌هایش گوش دادم: _می‌خوام ازت خواهش کنم همه چیز رو فراموش کنیم. مکثی کرد و ادامه داد: _البته بابت حرف‌های مامان ازت عذر می‌خوام. سکوت کرد. حرفی برای گفتن نداشتم. فکر کردم چطور انتظار دارد با این حرف‌ها راضی شوم؟! _بریم تا یه جایی؟! با خودم گفتم عجب رویی دارد! سرم را بلند کردم. نگاهم در نگاهش گره کرد. همان برق همیشگی در چشمانش بود. لبخند زد: _می‌خوام حسابی تشریفاتی از دلت در بیارم. نفسم را بیرون دادم و نگاهم را از او گرفتم. _شما که یه چایی به ما ندادی لااقل من ببرم یه قهوه‌ای بهت بدم، فالتو بگیرم... صدای در اتاق و آمدن مامان شوخی‌اش را ناتمام گذاشت. مامان سینی شربت را جلوی امیر گرفت. امیر خطاب به مامان گفت: _می گم خاله... فکر کنم برا فیروزه شوک سنگینی بوده... چشم چرخاندم. چشمان مامان بین امیر و سینی شربت دو دو زد: _چی؟! امیر با شیطنت لبش را گاز گرفت: _از دوری من زبونش بند اومده. مامان چند ثانیه نگاهش کرد و بعد زمین نشست. هر دو خندیدند. مامان ابرو بالا داد: _آره خب عاشقی بد دردیه با دهان باز به مامان نگاه کردم. امیر همانطور که به من نگاه می‌کرد گفت: _می‌ترسم نگیرمش بمونه رو دستتون. مقاومتم شکست: _خیلی پر رویی امیر! بلند خندید. _پرو نبودم که خواستگاری تو نمی‌اومدم. یک ساعت بعد روبرویش در یک کافی شاپ نشسته بودم. میز و نیمکت چوبی و گلدان‌های بزرگ و گیاهان سبز با صدای موسیقی طبیعت و چه چه پرندگان حس جنگل را منتقل می‌کرد. _هر وقت میام تهران اینجا میام. خواستم تلافی شوخی‌هایش را در بیاورم: _اون وقت با کی؟ لب‌هایش کش آمد و با صدا خندید. _مهم اینه از این به بعد با تو میام. با بدجنسی گفتم: _از کجا معلوم؟! هنوز جواب نداده بود که دو فنجان قهوه‌ را آوردند. برای اینکه فالم را بگیرد به زور برایم سفارش داد. با اخم و هزار بهانه توانستم فنجان قهوه را سر بکشم. امیر تمام مدت به من خندید. فنجان خالی‌ام را روی زیر فنجانی برگرداند. جوان جلیقه پوشی که سینی را آورد صدا زد. _میشه لطفا سفارش ما رو بیاری؟ مرد جوان با لبخند رفت و چند دقیقه بعد با سینی دیگری آمد. یک جام پهن پر از بستنی و انواع آجیل و مخلفات دیگر جلویم گذاشت. بدون فوت وقت قاشق کوچک کنارش را برداشتم: _بعد از اون زهرمار، هر کوفت شیرینی میچسبه. _دست شما درد نکنه من کوفت برات سفارش می‌دم؟! قاشق بعدی را پر از بستنی و پسته کردم: _نه ولی زهرمار که سفارش دادی. فنجان برعکس قهوه‌ام را برداشت. بین انگشتانش چرخاند. سرش را جلو و عقب کرد و اخمی به ابروهایش داد: _یه قلب شکسته می‌بینم... فنجان را به طرفم گرفت. انگشت اشاره‌اش را به سمت لکه‌هایی از قهوه گرفت. _اوه اوه چی می‌بینم؟! قلب شکسته ترمیم شد. مستقیم نگاهش کردم. بدون مقدمه گفتم: _اگه قول بدی دیگه باهام اینطوری رفتار نکنی شــــاید قلب شکسته ترمیم بشه. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade