دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری44 #دیر_و_زود با صدای «آخ» فرانک برگشتم. نیشگون مامان از نگاه امیر هم دور
#داستان
#فیروزهی_خاکستری45
#فالِ_قهوه
_بهت کاملا حق میدم...
بعد از یک سکوت طولانی این امیر بود که لب به سخن باز کرد:
_خود من با یه تصور غلط این همه بهم ریختم...
همچنان سر به زیر به حرفهایش گوش دادم:
_میخوام ازت خواهش کنم همه چیز رو فراموش کنیم.
مکثی کرد و ادامه داد:
_البته بابت حرفهای مامان ازت عذر میخوام.
سکوت کرد. حرفی برای گفتن نداشتم. فکر کردم چطور انتظار دارد با این حرفها راضی شوم؟!
_بریم تا یه جایی؟!
با خودم گفتم عجب رویی دارد! سرم را بلند کردم. نگاهم در نگاهش گره کرد. همان برق همیشگی در چشمانش بود. لبخند زد:
_میخوام حسابی تشریفاتی از دلت در بیارم.
نفسم را بیرون دادم و نگاهم را از او گرفتم.
_شما که یه چایی به ما ندادی لااقل من ببرم یه قهوهای بهت بدم، فالتو بگیرم...
صدای در اتاق و آمدن مامان شوخیاش را ناتمام گذاشت. مامان سینی شربت را جلوی امیر گرفت. امیر خطاب به مامان گفت:
_می گم خاله... فکر کنم برا فیروزه شوک سنگینی بوده...
چشم چرخاندم. چشمان مامان بین امیر و سینی شربت دو دو زد:
_چی؟!
امیر با شیطنت لبش را گاز گرفت:
_از دوری من زبونش بند اومده.
مامان چند ثانیه نگاهش کرد و بعد زمین نشست. هر دو خندیدند. مامان ابرو بالا داد:
_آره خب عاشقی بد دردیه
با دهان باز به مامان نگاه کردم. امیر همانطور که به من نگاه میکرد گفت:
_میترسم نگیرمش بمونه رو دستتون.
مقاومتم شکست:
_خیلی پر رویی امیر!
بلند خندید.
_پرو نبودم که خواستگاری تو نمیاومدم.
یک ساعت بعد روبرویش در یک کافی شاپ نشسته بودم. میز و نیمکت چوبی و گلدانهای بزرگ و گیاهان سبز با صدای موسیقی طبیعت و چه چه پرندگان حس جنگل را منتقل میکرد.
_هر وقت میام تهران اینجا میام.
خواستم تلافی شوخیهایش را در بیاورم:
_اون وقت با کی؟
لبهایش کش آمد و با صدا خندید.
_مهم اینه از این به بعد با تو میام.
با بدجنسی گفتم:
_از کجا معلوم؟!
هنوز جواب نداده بود که دو فنجان قهوه را آوردند. برای اینکه فالم را بگیرد به زور برایم سفارش داد. با اخم و هزار بهانه توانستم فنجان قهوه را سر بکشم. امیر تمام مدت به من خندید. فنجان خالیام را روی زیر فنجانی برگرداند. جوان جلیقه پوشی که سینی را آورد صدا زد.
_میشه لطفا سفارش ما رو بیاری؟
مرد جوان با لبخند رفت و چند دقیقه بعد با سینی دیگری آمد. یک جام پهن پر از بستنی و انواع آجیل و مخلفات دیگر جلویم گذاشت. بدون فوت وقت قاشق کوچک کنارش را برداشتم:
_بعد از اون زهرمار، هر کوفت شیرینی میچسبه.
_دست شما درد نکنه من کوفت برات سفارش میدم؟!
قاشق بعدی را پر از بستنی و پسته کردم:
_نه ولی زهرمار که سفارش دادی.
فنجان برعکس قهوهام را برداشت. بین انگشتانش چرخاند. سرش را جلو و عقب کرد و اخمی به ابروهایش داد:
_یه قلب شکسته میبینم...
فنجان را به طرفم گرفت. انگشت اشارهاش را به سمت لکههایی از قهوه گرفت.
_اوه اوه چی میبینم؟! قلب شکسته ترمیم شد.
مستقیم نگاهش کردم. بدون مقدمه گفتم:
_اگه قول بدی دیگه باهام اینطوری رفتار نکنی شــــاید قلب شکسته ترمیم بشه.
❥❥❥@delbarkade