دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری41 #پیچ_در_پیچ _عجب ماجرایی شد؟! _آره رؤیا جان زندگی من قشنگ مثل جادهی
#داستان
#فیروزهی_خاکستری42
#فیروزهی_آبی_رنگ
رؤیا مانتو را از دست فیروزه بیرون آورد. بلند شد تا اشک چشمان او را نبیند. مقابل آینه پوشید.
_دستت درد نکنه فیروزه جون خیلی عالی شده.
در آینه خودش را برانداز کرد. چشمش به کتابخانهی کوچک پشت سر فیروزه خورد. دو جلد قطور خودنمایی کردند. سر چرخاند.
_فیروزه جون اون رمان برباد رفته است؟
فیروزه پوزخند زد. رؤیا به طرف قفسه رفت. کتابها را بیرون کشید. اولین صفحه جلد یک را باز کرد:
«خوشبخت کسی است که...»
ورق زد. لبخند تلخی روی لبهای رؤیا نشست. بیاختیار زمزمه کرد:
_فیروزهی آبی رنگ
توجه فیروزه جلب شد. دست روی کتاب گذاشت. آن را برداشت و متن روی آن را یکبار خواند:
«یکی در
در میان سنگهای رودخانه
میتابد
و به ژرف دریای دل
میدرخشد، فیروزهی آبی رنگ
میرود، روسری سبز گل هم
بروی رودخانهی من
سبزآبی من
سنگ و رود و ریگ را
با تو قدم میزنم
و من آن قطره
در دریای تو
فیروزهی آبی رنگ...»
روی خط خطیهای سیاه زیر آن دست کشید. اسم امیر را از زیر حجمی از جوهر حس کرد. لب زد:
_فیروزهی خاکستری
_ببخشید میپرسم! چطور جرأت کردی اینو نگهداری؟! نترسیدی آقا امید ببینه؟!
_هه... اون تو عمرش تنها کتابی که باز کرده کتاب اول دبستانش بوده.
آهی کشید و به یک نقطه خیره شد.
یک ماه تمام برای بخت سیاهم زاری کردم. نه از خانه بیرون رفتم نه کسی را دیدم. فرانک به روح بابا قسمم داد و توانست راضیام کند که به امام زاده صالح برویم. نمیدانم چطور مامان راضی شده بود که ما تنها برویم.
_آخه این رسمش بود؟!... من شما رو جای پدرم گذاشتم... ازتون چی خواستم و چی شد!... مگه من چه گناهی کردم؟!
فرانک که گریههایم را دید، خودش را جاهای دیگر مشغول کرد. یک دل سیر پیش آقا گله کردم. فرانک برایم ساندویچ خرید. نگاهش هم نکردم. فقط کنار ضریح از بخت و اقبالم گفتم و گفتم.
بعد از نماز ظهر از فرانک خواستم به مزار بابا سری بزنیم. به ساعت مچیاش نگاه کرد:
_مامان اجازه نمی...
_به مامان چیزی نمیگیم.
با بغض به طرف در خروج رفتم:
_دلم بابا رو میخواد...
فرانک به دنبالم دوید:
_لااقل صبر کن از همینجا به مامان زنگ بزنم.
دم کیوسک تلفن چند نفر ایستاده بودند. تا نوبت ما برسد کناری نشستم. فرانک با اخم به ساندویچم نگاه کرد:
_اگه ساندویچت رو همین حالا نخوری به مامان میگم تا یه ساعت دیگه خونهایم.
کاغذ آن را باز کردم. پرواز ناگهانی کبوترها توجهم را جلب کرد. با آنها تا گنبد فیروزهای پریدم. آقا را به فیروزهی کاشیهایش قسم دادم.
_نذر نمکم رو که قبول نکردی ایندفعه اگر امیر بیاد آشتی قول میدم دوتایی برا کبوترهای گنبد فیروزیایت گندم بیاریم.
_پاشو که زیاد وقت نداریم.
با صدای فرانک چشم باز کردم.
_نگفتی که میریم بهشتِ...
_مگه بچهام؟ گفتم فیروزه حالش خوب نیست چسبیده به ضریح ول نمیکنه. خودش گفت سعی کن قبل از غروب خونه باشید.
لبخند یکطرفهای زد. چشم و ابرویی بالا انداخت و زودتر از من حرکت کرد.
تاکسی دربست ما را به نزدیکترین درب بهشت زهرا رساند. بعد از پیاده شدن هر دو به هم نگاه کردیم. چشمانم را زیر انداختم تا نگرانیام از چشمان سرگردان فرانک دور بماند. دستش را محکم چسبیدم و دنبال خودم کشاندم. نمیدانستم به کدام طرف بروم. نیم ساعت دور خودمان چرخیدیم تا نظم و ترتیب قطعه و ردیفها را یاد گرفتیم. نیم ساعت هم طول کشید تا مزار بابا را پیدا کردیم. فرانک تمام وقت غر زد:
_خاک تو سر من که عقلم رو دادم دست توِ دیونهی الاغ!
الاغ را خیلی غلیظ گفت. یکدفعه گفتم:
_ به خدا پیداش کردم.
سر جایش ایستاد:
_برو بابا الان یه ساعته میگی اینجاس، اونجاس.
خودش بود. دو قدمی مزار بابا خشکم زد. فرانک به کتفم کوبید:
_هان چته بازم اشتباه کردی؟!
❥❥❥@delbarkade