#داستان
#فیروزهی_خاکستری1
#مثلِ_هر_روز
پلههای موزاییکی ساختمان را تا طبقه سوم نفس زنان بالا رفتم. رنگ سبز پستهای دیوارها در خیلی از قسمتها ریخته بود و اشکال مختلفی درست شده بود. ستیا هر کدام این اشکال را نام گذاری کرده بود. سرگرمی او موقع بالا رفتن، بازی با این اشکال تخیلیاش بود. من هم عادت کرده بودم. تقریبا بالا رفتن تا طبقهی سوم و آخر ساختمان را برایم راحتتر کرده بود. درِ قدیمی و آهنی آپارتمان را آرام باز کردم. امید درحال قدم زدن، ایستاد. ابروهای مشکیاش را درهم کرد. با چشمان از حدقه درآمده نگاهم کرد. به سِتیا اشاره کردم که سریع به اتاقش برود. چشمانش بی حالت و ابروهایش درهم رفت.
_کدوم گوری بودی؟!...
صدایِ امید که بلند شد، ستیا گوشهایش را گرفت و به طرف اتاق دوید.
کیفم را همان جا کنار در رها کردم. بدون هیچ حرفی به آشپزخانه رفتم.
_نگفتم راضی نیستم بری؟ نکنه اون پسرخالهی چلغوزت هم بود!
لیوان پلاستیکی را پر از آب یخ جلویش گرفتم. توی چشمان از حدقه بیرون زدهاش زل زدم. بیشتر حرصش گرفت.
_چند بار بگم دلم نمیخواد بری خونهی اون چلغوز؟!
با پشت دست به لیوان کوبید. چون آمادگیاش را داشتم لیوان را رها نکردم اما قسمتی از آب آن بیرون پاشید. جلوی چشمش آب را سرکشیدم. به طرف کیفم رفتم که روی زمین بود. قبل از اینکه به کیف برسم؛ با لگد آنرا توی صورتم پرت کرد.
_گمشو برو همونجا که بودی.
لبم، از برخورد سگک فلزی بند کیف، خون آمد. دندانهایم را به هم فشار دادم. نخواستم فرصتی را که دنبالش بود، بدهم. با لب خونی نگاهش کردم. سینهام بالا و پایین شد. نگاهش را از من گرفت. با ابروهای گره خورده، و همان لباسهای گچ و خاکی روی مبل نشست. صدایش ملایمتر شد:
_صدبار میگم این کار و کن، اون کار رو نکن. نمیفهمی.
از حرفهای تکراری و غیر منطقیاش، خونم به جوش آمد.
_مشکلت اینه من نرم خونهی مینا؟ یعنی هر جای دیگه برم مشکلی نداری؟
گره ابروهایش باز شد. فرصتی که میخواست را بدست آورد.
_تو که برا خودت وِلی... مگه حرف منو میفهمی. برو برو. هر گوری میخوای برو. اصلا تو رو چه به شوهرداری! بچههاتم مثل خودت وِل درمیان. اصلا این پسره کو؟!
دستم را از روی لبم برداشتم. خونی که روی آن بود را دیدم.
_خیلی بی انصافی. من چی کم گذاشتم برات؟!
دستم را در هوا چرخاندم.
_عالم و آدم رو اسم من قسم میخورن. همین عموی خودت به اعتبار کی بهت وام داد؟
چشمانش روی من و در، دو دو زد.
_تو که ادعای مردی میکنی، با خودت میگی این زنم با چه پولی میره دکتر؟ هر چی از خیاطی درمیارم دارم خرج این خونه و بچههات میکنم. اصلا با خودت میگی از کجا میخوریم؟! هر چی درمیاری خرجِ...
ایستاد. صورتش را جمع کرد. چروکهای صورتش ترسناک بود. دستش را در هوا پرت کرد.
_برو بابا. خرج چیت کنم؟ لابد پول بدم بری کادو بخری برا بچه پسرخالت!
به طرف در رفت.
سر تا پایش را نگاه کردم. چهل و چند سال بیشتر نداشت اما روی تمام موهای مجعدش،گرد سفیدی پاشیده شده بود. انگار که موها نمیخواستند سفید شوند! پوست گندمیاش به سیاهی رفته بود. برجستگی گونهها، چشمانش را به گودی برده بود. ضعیف و تکیده بود و شانههایش افتاده. با امید سالهای اول ازدواجمان فاصله داشت هرچند که همان روزها هم...
از در بیرون رفت. همان جا کنار در، با لب خونی نشسته بودم. نفسم را بیرون دادم و سرم را پایین انداختم. لبم بیشتر از چیزی که باید درد داشت. به دنبال دلیلش گشتم. متوجه شدم تمام تنم درد دارد. دردی به عمقِ سالهای زندگیام. قلبم تیر کشید.
روزی را که مادر و خالهی امید به خواستگاریام آمدند، به یاد آوردم...
@Delbarkade
❣🍃✿●•۰▬▬▬▬▬