دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری101 #قضاوت ابروهای رؤیا بالا رفت: _هوم یادمه قبل از اینکه عقد کنن، مینا
#داستان
#فیروزهی_خاکستری102
#ضروری
سینا آماده رفتن به کلاس دوم بود که متوجه شدم دوباره باردارم. دنیا روی سرم خراب شد. برگهی خیس آزمایش را مچاله در کیفم انداختم. اشکهایم را پاک کردم و با فکر انداختن بچه، از آزمایشگاه بیرون زدم. بیهدف در خیابان راه افتادم. تا مدرسه سینا، سه، چهار ساعتی پیاده گز کردم. ساندویچی برای سینا خریدم. شماره فرانک را گرفتم.
_سلام چطوری؟
_فرانک میتونی سینا رو نگهداری؟
_اِم... آره. امشب با شهنام شام میریم بیرون...
_پس مزاحمتون نمیشم.
_نه بابا منظورم این بود با خودمون میبریمش. میدونی که شهنام عاشق سیناست.
_خب نامرد لااقل براش یه دونه بیار.
_برو بابا ولم کن. حوصله داری؟!
بعد از اینکه خیالم از سینا راحت شد، شمارهی «ضروری» را از دفتر تلفن گوشیام جستجو کردم. چند ثانیه نگاهش کردم. با خودم گفتم کاش مثل دو سال پیش که خدمه درمانگاه این شماره را به من داد، جواب آزمایشم منفی میشد! دم عمیقی به ششهایم وارد کردم. به سینا نگاه کردم. دو لپی ساندویچش را گاز زد. بقیهاش را به من تعارف کرد. لبخند زدم. یاد خوشحالیام موقع جواب مثبت سینا افتادم. اتفاقات آن روزها مثل فیلم از ذهنم گذشت... یاد آخرین حرفهای فهیمه افتادم:
_در خونه ما همیشه به روی تو بازه اما توقع نداشته باش دیگه بتونم اون شوهرت رو ببینم.
نزدیک هشت سال از آن روزها گذشته بود و من هشت بار خواهر بزرگم را ندیده بودم. چشمهایم را روی هم گذاشتم:
_خدایا چی کار داری با من میکنی؟!
ضعف شدید ابروهایم را درهم برد. به ساندویچ نیمه خورده سینا نگاه کردم:
_سیر شدی مامان؟
سینا دوغش را سر کشید و با سر اشاره کرد که آره. باقی مانده ساندویچ را خوردم. شماره «ضروری» را گرفتم. چند بار بوق خورد و کسی جواب نداد. دست سینا را گرفتم و به طرف ایستگاه تاکسی رفتم. داخل تاکسی، دوباره شماره گرفتم. باز هم جواب نداد. راننده صدای رادیو را روشن کرد:
_ابلاغ چهارده بند سیاستهای کلان جمعیتی توسط رهبر انقلاب، کاهش یک و نه دهم درصدی نرخ رشد جمعیت...
راننده غر زد:
_دهن مردمو سرویس کردن انتظار دارن بچه هم بیارن... چند رو پیش برادرزادهمو دیدم میگم په بچه مچه نداری؟ میگه بله. رف تو اتاق یه چی بغلش اومد. بعد پن سال، حاصل ازدواجشون یه پیشی ملوس بود.
بعد قاه قاه خندید. مسافر جلو همراهیاش کرد و بحث را به اقتصاد کشاند...
سینا با دیدن مجتمع بیست طبقه فریاد زد:
_آخ جون خاله فرانک.
طبق معمول دکوراسیون خانه تغییر کرده بود. سینا متوجه گرامافون بزرگ گوشه سالن شد. به طرفش رفت:
_اوه خاله چی خریدین؟!
فرانک از آشپزخانه سینی نسکافه را بلند کرد و گفت:
_دست نزن خاله. عمو شهنام که اومد میگم برات روشن کنه من هنوز بلد نیستم.
سینا چشمان مشکیاش را درشت کرد و رو به من گفت:
_عجب چیزی خریدن! هر دفعه که میایم یه چیز جدید رو میکنن.
فرانک سینی را روی میز گذاشت. با لبخند بزرگی، سینا را بغل کرد و فشار داد:
_آ قربون این زبون دراز بشم من!
سینا با دیدن برش کیک و لیوان آب پرتقال زود از فرانک جدا شد. فرانک رو به من گفت:
_پیش پات با مامان حرف زدم. فهمید سینا رو داری میاری نزدیک بود اشکش در بیاد.
لبهایم را آویزان کردم:
_راست میگفت چند روز میاومد تهران تنها نوهاش رو ببینه. امروز خیلی هواشو کردم.
_گفت فشار خاله سودی رفته بالا. آخر هفته امیر اینا میرن پیشش، شاید بیاد یه سری بزنه.
تلفنم زنگ خورد.«ضروری» روی صفحه نمایش خودش را نشان داد. ضربان قلبم بالا رفت. آب دهانم را قورت دادم.
_امیده؟
صفحه گوشی را از فرانک قایم کردم.
_برم تو تراس حرف بزنم. حواست به سینا باشه خرابکاری نکنه.
در شیشهای و بزرگ تراس را کشیدم. زنی با صدای خشدار گفت:
_الو کاری داشتی؟
زبانم سنگین شد.
_اِم... سلام.
_علیک... دوبار شمارهتون افتاده رو گوشیم.
نفس نفس زنان گفتم:
_میخوام سقط کنم.
_کدوم اسکولی شماره منو داده بت؟!
در پس ذهنم دنبال نام زن خدمه گشتم:
_اسمش... یادم رفته... تو درمانگاهِ...
شروع کرد به داد و بیداد:
_برو بهش بگو سگ مصب من زندونیمو کشیدم، توبه هم کردم.
در تراس باز شد. فرانک سینا را دنبال خودش آورد:
_خاله بذار تلفن مامانت تموم شه...
تلفن قطع شد. فرانک به من زل زد:
_کی بود؟ چی شده؟
همانطور سر جایم ماندم. به فکر دروغی بودم که سر هم کنم.
_رنگت چرا پریده؟
دو روز بعد شماره ضروری روی گوشی افتاد:
_چن ماته؟
_تازهاس.
_قرص میخوای یا آمپول؟
_مـَ نمیدونم.
_یه شماره حساب میفرستم رو همین شماره، ده ملیون میریزی. دوتا آمپول برات میزنم.
با بدبختی بعد از دو هفته، هشت تومان پس اندازم را ده تومان کردم. پول را به شماره حساب ریختم. با فرانک هماهنگ کردم تا سینا را از مدرسه تحویل بگیرد. چند قدم از خانه نرفته بودم که تلفنم زنگ خورد.
_فیرو بخبخت شدیم مامانم تصادف کرده...