دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری12 #دوباره_امید جواب آزمایش امید کم خونی نشان داد. مادر امید اصرار کرد بعد
#داستان
#فیروزهی_خاکستری13
#فرار
بعد از رفتن امید و مادرش از اتاق بیرون آمدم. نگاه فرانک و فهیمه دنبالم بود. فرانک پرسید:
_چی شد؟
مغزم پر از چرا و چگونه بود. آرام لب زدم:
_قرار شد بعد از امتحانات دوباره آزمایش بدیم.
فرانک ابروهایش را بالا برد.
_واقعا؟!
فهیمه مشغول سوزن زدن گفت:
_قول میدم این زنه تو کار جادو جَنبله.
نگاهم روی فهیمه ماند. خودم را در داستان سفیدبرفی در حال خوردن سیب سمی دیدم. با صدای فرانک به خودم آمدم.
_فیروزه تکلیفت با خودت معلومه؟!
نگاهش کردم. با لحنی تند و تیز ادامه داد:
_میشینی پیش ما میگی من نمیتونم این پسره رو تحمل کنم اما وقتی دو دقیقه باهات حرف میزنن زود وا میدی!
صدای مادر امید در سرم پیچید:
_ فکر کردی تا عروسم نشی ولت میکنم خوشگلم؟ دیگه مهرت نشسته به دلم.
دندانهای امید موقع خندیدن، جلوی چشمم آمد.
تأیید تنها چیزی بود که من و مامان در برابر آنها گفتیم.
فرانک هنوز حرف میزد و من دلم خواست زمین دهان باز کند و در آن فرو بروم، محو شوم و هیچکس از من خبردار نشود.
اما تنها جایی که برای فرار از فرانک به ذهنم رسید، اتاق مشترکم با او و فهیمه بود. مامان از بدرقهی امید و مادرش آمد. صورتش درهم و گرفته بود. فرانک با همان تندی به طرفش رفت.
_مامان معلومه شما دارید چیکا...
_بسه فرانک
فریاد مامان نفسهای ما را هم در سینه ساکت کرد. ناگهان صدای آخ فهیمه زمان را به حرکت درآورد. پاهایم از جا کنده شد و توانستم به طرف اتاقمان فرار کنم. به در تکیه دادم. با دو دست دهانم را گرفتم.
تمام سه هفتهی امتحانات را با کابوس گذراندم. چهارشنبه آخرین امتحان را دادم. تمام سرم از درد حالت انفجار داشت. هر بار صدای تلفن بلند میشد. سرم تیر میکشید. بالاخره عصر مادر امید تماس گرفت. از زیر پتو صدای مامان را شنیدم.
_فعلا که حالش مساعد نیست... چیز مهمی نیست... نه خستهی امتحاناته... حالا وقت بسیاره...
بی اختیار اشکهایم ریخت. از رختخواب بیرون نیامدم تا وقتی که بابا از مغازه برگشت. مستقیم به اتاقمان آمد. چشمانم بسته بود. روسری نخی دور سرم پیچیده بودم. آنقدر فکر در سرم بود که با وجود مسکن قوی خواب به چشمم نیامد.
_فیروزه بابا بلند شو وسایلت رو جمع کن
با صدای بابا نشستم. روسری دور سرم را درآوردم. با چشمان قرمز فقط نگاهش کردم. مامان با کفگیر و ملاقه به دنبال بابا وارد شد. خیره نگاهش کرد.
_چیزی شده آقا؟!
بابا ابروهایش را در هم کرد. بدون نگاه به مامان گفت:
_پاشو الان جمال و بچههاش میان دم در باید باهاشون بری.
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
ೋ💘ೋ💘ೋ