دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری28 #تیرِ_خلاص امیر سعی کرد جلوی خندهاش را بگیرد. نمیدانم چند ثانیه یا د
#داستان
#فیروزهی_خاکستری29
#شالیزار
_یه جوری گوش میدی انگار دارم برات رمان میخونم.
با این حرف امیر ناخودآگاه نگاهش کردم. نگاهم دوباره در نگاهش گره خورد. همان برقی بود که آن روز دیدم و من را گرفت. امیر خودش را جمع کرد و دوباره به زمین خیره شد. صورتم گُر گرفت.
_امیر، فیروزه، امیـــــر...
صدای فرانک را از بالکن شنیدیم اما مثل برق گرفتهها جُم نخوردیم. حوصلهی شوخیهای بیوقتش را نداشتم. زیر چشمی نگاهش کردم. با قدمهای تند و نفس زنان به طرف ما آمد. رنگ پریده، با ابروهای گره خورده من و امیر را صدا زد.
امیر زودتر از من متوجه حال فرانک شد. بلند شد. دستانش را باز کرد. قبل از اینکه چیزی بپرسد فرانک به حرف آمد:
_بابا...
نفسش سخت بالا آمد:
_یهو... خورد زمین
منتظر ادامهی حرفش نماندیم. امیر حتی شرط ادب را هم رعایت نکرد. زودتر از من از پلههای چوبی بالا رفت. همه وسط هال، بالا سر بابا ایستاده بودند. فهیمه اشک ریزان شماره میگرفت. مامان با صورتی مثل گچ، فقط او را تکان میداد و آغا آغا میگفت. خاله آب قند هم میزد. ننه با مشت به سینه خودش میکوبید. با دیدن این صحنه بین دو لنگهی در ماندم. امیر هیکل درشت بابا را که به پهلو پهن زمین بود؛ برگرداند. فریاد زد:
_زنگ بزن ۱۱۵
اما خودش مثل یک امدادگر نبض بابا را گرفت. بلند شد و به آشپزخانه رفت. فرانک از پشت به من تنه زد و کنار بابا نشست. پاهایم قفل شده بود و توان جلو رفتن نداشت. دلم میخواست به قلبم بگویم ساکت باش و پریز مغزم را از برق بکشم تا چیزهایی که از سرم میگذشت را نبینم. امیر با چاقوی آشپزخانه آمد. دوباره با فریاد تماس با اورژانس را تذکر داد. با چاقوی دستش، روی انگشت دست و پای بابا خراش انداخت. دلیل کارش را نفهمیدم اما هیچ کس هم اعتراض نکرد.
تا اورژانس بیاید، بابا چشم باز کرد اما نای حرف زدن نداشت. به من و امیر نگاه کرد و چشمش را بست. صدای جیغ و گریهی همه بلند شد. من همانجا نشستم. نخواستم باور کنم. اشکی هم نریختم. مأمور اورژانس سر همه فریاد کشید و ساکتشان کرد. بعد از معاینه اولیه گفت:
_باید انتقالشون بدیم تنکابن
نگاهی به قیافههای وهم زدهی ما کرد و با آرامش گفت:
_ان شاءالله خوب میشن!
دکتر اجازهی انتقال او را به تهران و حتی ساری نداد. دو، سه روز بستری در تنکابن، امیر تمام وقت پیش او بود و مامان و من و خواهرها در رفت و آمد. بابا با رگهای گرفتهی قلب، اصرار به برگزاری شیرینی خوران و نامزدی من و امیر داشت. اما همه فکر و ذکر من و امیر رسیدگی به حال او بود.
_عمو ما جایی فرار نمیکنیم.
_ولی من ممکنه فرار کنم.
بابا این را در جواب امیر گفت. و به محض اینکه مرخص شد خاله و مامان را برای خرید و تدارک یک نامزدی خودمانی مأمور کرد. امیر بیشتر ترجیح میداد کنار بابا بماند و زیاد رغبتی به همراهی ما نداشت. هیچ وقت متوجه شدت علاقهاش به بابا نبودم. پنجشنبه، عمو جمال و زنعمو هم آمدند. بعد از شام مفصلی که خانمها تدارک دیدند؛ فهیمه به اتاقم آمد. چادر سفید و زیبایی را که با امیر و خاله خریدم؛ روی سرم انداخت. با لبخند شیرینی صورتم را بوسید. توی چشمهایم نگاه کرد:
_تو و امیر خیلی بهم میاین ایشاالله خوشبخت بشی آجی.
چشمانش حرفش را تأیید کرد. خودم را در بغلش انداختم. بغض این چند روزم را خالی کردم. فرانک آرام وارد شد.
_نیگا اینا... من که از خوشحالی دارم میمیرم...
دستانش را به آسمان برد:
_خدایا خودت میدونی نفر بعدی کی باشه یه کاریش کن لطفاً! چاکریم
با صدای خندهی ما، زنعمو شهلا داخل شد.
_ سه تا خواهر خوب جلسه گرفتین پاشین بیان دیگه.
دم در چشمکی زد و آرام گفت:
_نه خوشم اومد خوب گربه رو کُشتی. برا ما هم کلاس بذار ناقلا.
من و امیر دو طرف رختخواب بابا نشستیم. امیر پیراهنی لیمویی هماهنگ با شال من پوشیده بود. صحبت مهریه که شد، بابا و خاله سودابه ساکت ماندند. عمو جمال و زنعمو پشت سر هم نظر میدادند و شوخی میکردند. با اشاره بابا، خاله سودابه شروع کرد:
_با اجازه جمع راجع به مهریه من و آقا کمال یه حرفهای اولیهای زدیم که امیر در جریانه.
به من نگاه کرد:
_اگه فیروزه جون هم راضی باشه ایشاالله این مسئلهی شالیزار هم از بین من و آقا کمال حل میشه.
تا حدودی حدس زدم اما منتظر باقی حرف خاله ماندم:
_همه میدونن سر این زمین من و آقاکمال به خاطر حرمت فامیلی اختلافا رو کنار گذاشتیم اما...
تا عمو جلال زنده بود بابا و او با هم شریک بودند. بعد از مرگ او، بابا گفت که عمو سهم خودش را به او فروخته و برای خرید ماشین سنگین برداشته. خاله سودابه سند میخواست و بابا چیزی برای ارائه نداشت. بعد از چند سال قهر و کدورت، بابا به خاطر علاقهاش به امیر کوتاه آمد.
_من اگه حرص میزدم چون برا آینده پسر یتیمم نگران بودم. الان فکر میکنم بهترین کار اینه که این زمین، مِهر عروسم باشه.
@delbarkade