دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری38 #ناک_اوت جمعه با صدای آیفون چشمانم را باز کردم. نگاهی به ساعت روی دیوا
#داستان
#فیروزهی_خاکستری39
#به_سرخی_رزهای_امید
امید از فرصت استفاده کرد و به دنبالم آمد. کنارم ایستاد و گلهای رزی که برایم آورده بود را به طرفم گرفت.
_گُلت یادت رفت.
اما من بیتوجه به حضور او فقط به جلوی خانه خیره مانده و مثل چوب خشکی به زمین چسبیده بودم. نذرم ادا شده بود. امیر با دسته گلی از رز آبی روبرویم ایستاده بود. سینهاش تند تند بالا و پایین شد. مشتش را فشار داد. وقتی دقیقا چند سانتیمتریام رسید؛ ایستاد. با چشمانی به سرخی رزهای امید و صورتی به کبودی گلهای دستش نگاهم کرد. نفهمیدم کی و چطور امید رفت. برایم اهمیتی نداشت. تا به حال اینقدر به امیر نزدیک نبودم. زمان در سیاهی چشمان و عطر نفسهای او ایستاد. فهمیدم بیشتر از چیزی که فکر میکنم دوستش دارم. نمیدانستم با سلام شروع کنم یا خوشآمدی. زمان به کندی شروع به حرکت کرد. هنوز زبانم به سلام و خوش آمد باز نشده بود که دست گل زیبایش را با تمام قدرت به زمین کوبید. یکدفعه همه چیز تندتر از چیزی که فکرش را کنم سرعت گرفت. امیر رفت. بدون اینکه کلمهای بگوید. بدون اینکه کلمهای از من بشنود.
_همین؟! یعنی هیچکس هیچکاری نکرد برای آشتی دادن بینتون؟!
فیروزه لبخند تلخی زد. آهی از دل کشید و همزمان گفت:
_ای بابا... ولش کن رؤیا جان. بعد از این همه مدت چه وقت این حرفهاس!
نخ اضافی دوخت لباس را چید و آن را به طرف رؤیا گرفت.
_پاشو پاشو اینو پرو کن ببینم عیب و ایرادی نداره.
رؤیا با ابروهای بالا رفته، به مانتوی خاکستری نگاه کرد.
_همه این داستان رو تعریف کردی فیروزه جون خب بقیهاش رو هم بگو
با این حرف رؤیا، فیروزه مثل گلی پژمرده شد. مانتو را توی مشتش فشار داد. به گوشهی اتاق خیره ماند.
_همه این داستانها عمر و زندگی منه که به باد رفت...
_ببخشید فیروزه جون منظوری نداشتم!
دستهای فیروزه را گرفت و روبرویش روی زمین نشست.
_نه عزیزم تو که تقصیری نداری اینم تقدیر من بوده... و البته خدانشناسی بعضیا
رؤیا لبش را گاز گرفت. خواست مانتو را از دست فیروزه بگیرد. فیروزه آهی کشید و لب باز کرد:
_بعد از رفتن امیر کار من فقط گریه بود. هفته بعد خاله سودی اومد. مامان مجبورم کرد یه لباس مرتب بپوشم و بیام پیشش. صورتم رو آب زدم. موهای چرب و نامرتبم رو شونه زدم. یه روسری سرم انداختم و رفتم.
❥❥❥@delbarkade