دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری3 #ناشناس همان جا، بین چهارچوب در هال خشک ماندم. هزار فکر از سرم گذشت. «ح
#داستان
#فیروزهی_خاکستری4
#غیره_منتظره
پشت در هال گوشم را به درِ نیمه باز چسباندم. بعد از سلام و احوالپرسی گرم دو زن و جوابهای سرد مامان، زنِ چاقتر گفت:
_ماشالله هزار الله اکبر فهمیدیم دختر مجرد دارید، اگه اجازه بدین چند دقیقه مزاحمتون بشیم.
مامان با لحنی بی احساس پرسید:
_خواهش میکنم فقط کی معرفیتون کرده؟
بعد از مکثی بلند، زنِ جوانتر به حرف آمد:
_حاج خانم ماشاالله خانواده شما شُهرهی شهرن از کمالات. یه خدا خیردادهای گفت شما دختر دارین یکی از یکی خانمتر و کدبانوتر.
صدای مامان آمد که گفت:
_عجب!... البت من حاج خانم نیستم ولی تا اینجا اومدین، دیگه بفرمایید.
_خوبه صدبار گفتم ازین خواسهگار بیکلاسا راه ندین.
صدایِ بم و آهستهی فهیمه از پشت سر تمام تنم را لرزاند. یکی از گردی نانها سُر خورد. فرانک از زیر نان را در هوا قاپید. چشمانش به در هال گرد شد و شانههایش را بالا داد. با صدای خفهای گفت:
_بدو اومدن...
سه خواهر، برای فرار از صحنه، به طرف اتاقمان هجوم بردیم. موهای بلندم از حرکت ناگهانی توی صورتم ریخت. زیر پایم را ندیدم و روی پای فرانک رفتم. فرانک دستش را برای کمک گرفتن از فهیمه بلند کرد. فهیمه غافل از افتادن او، برای فرار قدم برداشت. دست فرانک محکم به کمر او خورد. خودش هم با صورت پسِ پای فهیمه افتاد. فهیمه با صورت زمین خورد و جیغش بلند شد. فرانک روی او افتاد و با حرکت پشت پای فهیمه زبانش را گاز گرفت. من هم پشت سر آنها، نتوانستم خودم را جمع کنم و روی آنها افتادم و نانها هم پهن زمین شدند.
هر سه، بدون لحظهای تأمل از جا پریدیم. فهیمه با یک حرکت نانها را برداشت.
لحظهی ورود مهمانان ناخوانده، با کوبیدن در اتاق ما همزمان شد.
نفسزنان، پشت در به هم نگاه کردیم. فرانک با دست دهانش را محکم گرفته بود. چشمانش بسته و اخم کرده بود. من دست روی قلبم گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و روی زمین نشستم. فهیمه با نانهای مچالهی توی دستش به در تکیه داد. ابروهایش را درهم کرد و با دندانهای فشرده گفت:
_کدوم خری منو انداخت؟
فرانک چشم باز کرد و بدون اینکه حرفی بزند نگاهش کرد. من یاد سوتیهای چند دقیقه پیشمان افتادم.
با خنده گفتم:
_سه کله پوک...
و با صدایی که از کنترلم خارج بود؛ پـــوفی زیر خنده زدم. بعد از من فرانک از خنده پهن زمین شد. حتی توان گفتن یک کلمهی دیگر هم نداشتیم.
فهیمه با لبهای بالارفته نگاهمان کرد. سرش را تکان داد. با صدای نازک کردهای گفت:
_چه خواستگارایی هم اومده برا کله پوکهای خـــوشکلــــــم!
با این حرف فهیمه هر سه از خنده رودهبر شدیم. دیگر تَرَک روی دیوار و حرکت مورچه روی زمین هم باعث خندهی ما بود.
بعد ازچند دقیقهی غیر قابل کنترل، در اتاق به داخل هول داده شد. فهیمه با هیکل درشتش پشت در، مانع باز شدن در بود. در با شدت بیشتری هول داده شد. فهیمه به زور خودش را کنار کشید. مامان داخل اتاق ظاهر شد. اخم مامان خندهی ما را کور کرد.
_رو آب بخندین...
با صدای خشمگینی ادامه داد:
_جمع کنید خودتونو.
با چند جملهی پشت سر هم تکلیف هرکداممان را روشن کرد:
_فهیم پاشو یه لباس درستی بپوش. فیروزه بدو چای. فرانک ظرف میوه رو آماده کن.
همینکه صورت مامان پشت در رفت، ما پـــــوفی زیر خنده زدیم. مامان با اخم برگشت و به صورت تک تکمان خیره شد.
_بسه دیگه
با دست جلوی دهانمان را گرفتیم اما برای اینکه جلوی خندهمان را بگیریم، کافی نبود.
من و فرانک با همان پوف پوف خنده به آشپزخانه رفتیم. آشپزخانه توی هال اُپن بود و مهمانها در اتاق پذیرایی که با یک در سه لنگه از اندرونی خانه جدا بود، نشسته بودند. سعی کردیم کمتر به هم نگاه کنیم. بعد از پنج دقیقه، سینی چای آماده شد. همینکه چشممان به فهیمه خورد، صدای خنده از کنترلمان خارج شد.
فهیمه موهای مجعد مشکیاش را روی کمرش ریخته. یک گیرهی مهره بافت سفید گوشهی موهای از فرق باز شدهاش زده بود. با شومیز سفید و دامن مشکی فون بلند مثل عروسکی زیبا جلوی ما قد علم کرد. از دیدن خندهی ما با اخم نگاهی به خودش انداخت و دوباره مقابل آینه رفت. حتی نتوانستیم به او اطمینان دهیم که تیپ و قیافهاش خوب و خندهی ما مرض واگیردار بی معنایی است. از خودش که مطمئن شد، دنبال سینی آمد. با خندهای که دندانهایش پیدا بود؛ به ما که وسط آشپزخانه ولو بودیم، نگاه کرد:
_کـــــوفت!
از صدای کشدار او بیشتر خندهمان گرفت و به طرف اتاق دویدیم.
چند دقیقهی بعد را هم به مرور سوتیهای بی مزهمان گذراندیم.
ناگهان در اتاق باز شد و فرشتهی زیبایمان با اخم و غرولند وارد شد.
_یه مشت آدم بیشعور بیفرهنگ، بدون هماهنگی اومدن زر اضافه هم میزنن.
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬