eitaa logo
دلبرکده
24.1هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری73 #چشمِ_آبی دم در خانه، مادر امید از کیفش بسته‌ی کوچک مهر و مومی درآورد.
یک لحظه یا یک ساعت بعد، چشم باز کردم. با دیدن پرده ساده آبی، نوار آبی دور دیوار و سنگینی ماسک اکسیژن و سرم داخل دستم، فهمیدم کجا هستم. فکر کردم چطور اینجا آمدم؟! تنها چیزی که یادم آمد؛ مویرگ‌های صورت فرانک، خودزنی مامان و فکرهای امید و مادرش بود. صدای باز شدن در آمد. فهیمه با دیدن چشم‌های بازم از جا پرید. خم شد. صورتش را به صورتم چسباند: _فیروزه قربونت برم خوبی؟! از شدت نگرانی‌اش تعجب کردم. سریع بیرون دوید. کمی بعد، مامان با چشم گریان، بالای سرم ظاهر شد. با آمدن دکتر و پرستارها، بیرون رفتند. دکتر مردمک چشمم را با چراغ قوه معاینه کرد: _می‌دونی اینجا کجاست؟ با حرکت سر تأیید کردم. اسم و فامیل و چند سؤال ساده دیگر پرسید. _چه اتفاقی برات افتاد؟ فکر کردم... شمرده جواب دادم: _آزمایش خون دادم؛ سرم گیج رفت. _مواد مخدر و روان گردان مصرف کردی؟ سریع گفتم نه! _کسی چیزی بهت نداده که بگه تقویتی یا مسکن باشه؟ از سؤالات دکتر بیش‌تر گیج شدم. با رفتن دکتر، پرستار رو به من گفت: _اگر چیزی هست که نمی‌خوای خانواده‌ات بدونن؛ بهتره به ما بگی. تو خونه مشکلی داری؟ پرسیدم: _این سؤالا برا چیه؟! من نمی‌دونم چرا اینجام؟! _دو روزه بیهوشی دختر... تو آزمایشت حجم قابل توجهی حشیش دیده شده... اورژانس گزارش ایست قلبی‌تو داده... چیکار کردی با خودت؟! ایست قلبی را باید با شنیدن این حرف‌ها می‌کردم. مامان و فهیمه با لبخند وارد شدند. قورت دادن آب دهانم سخت شده بود: _مـَ مَـ چـ چی شده؟! مامان با اشک دستم را بوسه باران کرد: _هیچی نشده دخترم. هیچی نشده نفسم... به فهیمه نگاه کردم. _امید رفته از جیگرکی شکایت کرده میگه کار شاگردش بوده. اتفاقات آن روز یادم افتاد. صدای وینگ وینگی از کیف فهیمه بلند شد. گوشی کوچکی از کیفش بیرون آورد. چند دقیقه بعد امید و خانواده‌اش وارد اتاق شدند. مادر امید طبق معمول زیر لب چیزی خواند و به من فوت کرد. برای اولین بار خواهر و برادر کوچک‌تر امید را دیدم: _چشمم زیر پاشون! ایمان و آزاده، خواهر و برادرهای امیدم. آرزو جونم که معرف حضور هست. فرانک همراه مصطفی آمد. خودش را در بغلم انداخت. بلند بلند گریه کرد. آرزو اشک‌هایش را پاک کرد و او را از بغلم جدا کرد. امید چند آب میوه و کمپوت روی میز گذاشت. یکی را باز کرد و لیوان را پر کرد: _الان باید حسابی به خودت برسی عزیزم کلی کار داریم. مادرش لیوان را گرفت. ذکری خواند و کنار دهانم گذاشت. مامان تشکر کرد: _خیلی افتادین به زحمت شرمنده کردین! _این حرفا چیه خواهر؟! هر کاری کردیم برا عروس خوشکلم کردیم. عمو جمال و زنعمو شهلا آمدند. یک لحظه از ذهنم گذشت یعنی خاله سودی و امیر موضوع را فهمیده‌اند؟ اهمیتی ندادم. در شلوغی حال و احوال کردن دیگران، امید نزدیکم شد. عطر خوشبویی زده بود. با همان لبخندی که دوست نداشتم نگاهم کرد. چشمانش برق داشت: _حسابی منو ترسوندی هان. نمی‌دونی چقدر نگرانت بودم! فکر کردم نکنه الان که داره همه چی درست میشه... بغضش را خورد: _ولش کن... دوباره لبخند زد: _اما این دو روز، از همه گناهای کرده و ناکردم توبه کردم. به یک لبخند اکتفا کردم. دلبری‌اش به جانم نشست. یاد حرف عمو جمال افتادم: «لابد قسمت تو اینه دیگه! عقد که کنید مهرش هم به دلت می‌شینه» یک ساعت ملاقات، خانواد‌ه‌ها در مورد شکایت از جگرکی حرف زدند. عمو و مصطفی اصرار داشتند برای کارهای شکایت همراه امید و پدرش بروند: _نه بابا لازم نیست بیاین. خودم پیگیر کاراشم. میدم پِدرشو دربیارن عوضیو... فِک کرده شَرِ هرته... برای اولین بار از حمایت امید و جربزه‌اش خوشم آمد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade