eitaa logo
دلبرکده
23.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری93 #غریبه هنوز قهر بودیم. جلوی تلویزیون نشسته بود. برایش چای ریختم. جواب
امید جلوی مصطفی ایستاد: _گم شو اَ خونه من بیرون... مصطفی او را روی مبل هُل داد. دوستان امید به مصطفی حمله کردند. مردی که در آشپزخانه بود، کارد بدست آمد. فهیمه جیغ زد. چشم‌هایم سیاهی رفت. کارد را در پهلوی مصطفی فرو کرد. دیگر هیچ چیزی نفهمیدم... با صدای فرانک به هوش آمدم: _من پیشش می‌مونم تو برو. خوشحال شدم که همه چیز فقط یک خواب بود. چشم باز کردم. سرم و تخت بیمارستان من را یاد بچه‌ام انداخت. دست به شکمم کشیدم. منتظر تکان‌هایش شدم. خبری نشد. به زور صدایم درآمد: _بچه‌ام؟! فرانک دستم را گرفت: _نترس بچه‌ات خوبه. الان دکتر پیشت بود. گریه کردم: _دروغ می‌گی. چرا منو آوردین بیمارستان؟ بچه‌ام مرده؟ نشستم. _امید کو؟ مامان... فرانک با بغض گفت: _هنوزم امید رو می‌خوای؟! به فرانک خیره شدم. منتظر ماندم بقیه حرفش را بزند. سرش را پایین انداخت. اشک‌هایش را با هق هق پاک کرد. ضربان قلبم بالا رفت: _مصطفی... فرانک مصطفی؟! سرش را بلند کرد: _حالش خوبه. سعی کردم از تخت پایین بیایم: _منو ببر پیش مصطفی. فرانک مانعم شد: _بشین مصطفی اتاق عمله. صحنه چاقو خوردن مصطفی جلوی چشمم مجسم شد. سعی کردم چهره امید را به یاد بیاورم... _منو ببر پیش فهیمه. _بشین فیروزه سرم تو دستته. سرم را از سه پایه درآوردم و از اتاق بیرون رفتم. فرانک مجبور به همراهی‌ام شد. پرستاری جلویم را گرفت. تهدیدش کردم: _ولم کن وگرنه جیغ میزنم... او هم تا اتاق عمل با من آمد. فهیمه با دو دست سرش را گرفته بود. مامان کنارش نشسته و تسبیح می‌خواند. پدر و مادر مصطفی نشسته و ایستاده، مثل مرغ سرکنده منتظر بودند. فهیمه را صدا زدم. سرش را بلند کرد. _دیدی چه خاکی به سرم شد؟! مصطفام... فیروزه بدبخت شدم... فیروزه بیچاره شدم... سه ماه آخر بارداری‌ام را خانه مامان گذراندم. برای جداشدن از امید، باید تا زایمانم صبر می‌کردم. بیست و هشتم بهمن ماه، بعد از غروب خورشید، با درد زیادی به بیمارستان رفتم. همان‌جا، مامان با مادر امید تماس گرفت. یک ساعت بعد از زایمانم، پسرم را بغلم دادند. چشم‌های بابا را داشت. حس کردم شیرین‌ترین اتفاق زندگی‌ام را بغل گرفته‌ام. مادر امید جلو آمد: _بده من این عسل رو ببینم. بچه را بغل امید داد. امید کنارم آمد. نزدیک گوشم زمزمه کرد: _سلام نفسم خسته نباشی چه شازده‌ای برام آوردی! دندان‌هایم را به هم ساییدم. چشم بلند نکردم. بغض سه ماهه گلویم را فشار داد. هنوز دم گوشم می‌گفت: _خوبی خودت خوشگلم؟ دلم برات خیلی تنگ شده! چانه‌ام لرزید. با صدای بلندی بغضم ترکید. امید بچه را بغل مادرش داد. سعی کرد بغلم کند. مقاومت کردم. گریه اجازه حرف زدن نداد. شروع کردم به کوبیدن مشتم به سینه امید. آرزو جلو آمد: _چته دور برداشتی! وقتی... مادرش داد زد: _ساکت شو آرزو پرستار خیلی زود آمد. چشمان از حدقه درآمده‌اش دنبال علت جیغ‌های من بود: _چتونه؟! چی شده؟! با صدا کردن خانم اسکویی از اتاق بیرون رفت. مادر امید نزدیک آمد. دستانم را گرفت. با سیاست همیشگی شروع کرد: _گریه کن خوشگلم. حق داری... انتظار عکس العملی از مامان داشتم. تنها کاری که کرد؛ گریه بود. خانم اسکویی سرنگ به دست با پرستار رسید: _برید بیرون بینم... خلوت کنید... چند ثانیه بعد از تزریق، تمام بدنم شل شد و بی‌اختیار به خواب عمیقی رفتم. عموجمال و زنعمو برای ترخیصم بیمارستان بودند. امید و مادرش در سالن انتظار می‌کشیدند. امید بچه را از زنعمو گرفت و با خنده بزرگی بوسید. بیرون بیمارستان، امید بچه را بغل مادرش داد. با یک پراید سفید جلویم ایستاد. بی‌توجه به حضورش، سوار ماشین عمو شدم. عمو تا برسیم، گزارش داد: _هنوز دارن میان... پیچیدن... دیگه رفتن... خیالم از نیامدن امید و مادرش راحت شد. فرانک و فهیمه منتظرمان بودند. فهیمه بغلم کرد: _ببخشید نیومدم اگه می‌دیدم‌شون یه دعوایی راه می‌افتاد... فرانک با صورت وارفته به ما نگاه کرد: _پس بچه؟! به مامان و زنعمو نگاه کردم. آن‌ها با چشم گرد شده به هم نگاه کردند. عمو داد زد: _مگه بغل شما نبود؟! تمام تنم لرزید. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade