eitaa logo
دلبرکده
22.8هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری96 #طلسم نزدیک بود بچه از دستم بیوفتد. با لرزش شدیدی برگشتم. مادر امید با
ویدئو کنفرانس استاد بیش‌تر از حد معمول طول کشید. به شاهین اشاره کردم که من می‌روم. روی سن، مشغول کمک به استاد بود. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم‌های سبز رنگش را روی هم گذاشت. دم غروب از سالن آمفی تئاتر بیرون آمدیم. به خاطر حساسیت بابا، به شانه مینا زدم: _بدو که اگه دیرتر از بابام برسم تیکه بزرگه گوشمه. مینا دست‌هایش را بالا برد: _خدایا کاش بابای این زودتر برسه و گوش‌هاش رو بذاره کف دستش! _کوفت. خندید: _آخه حرف گوش نمی‌دی. کله خری. چپ نگاهش کردم و آستین پالتویش را کشیدم: _مرض. خدایا کاش بابای این زبونش رو ببره تا ما از شرش در امان باشیم. برعکس همیشه که خیلی احتیاط می‌کرد، بلند خندید. نگاهش کردم. چادرش را روی دهانش گرفت. به روبرو خیره بود. نگاهش را دنبال کردم. فسیل، در کت بلند پشمی‌اش فرو رفته بود. کلاه و شالگردن بافتنی دستباف و از مد رفته‌ای سرش بود. مثل همیشه عجله داشت که زودتر به ایستگاه برسد. با دیدن او، همه چیز از یادم رفت: _چقدر این بشر خزه! مینا اخم کرد و قیافه روشن‌فکرانه گرفت: _چی کار به مردم داری؟! آقا شاهین که الحمدالله رو مُدّه. از یادآوری تیپ شاهین لبخند زدم. انگشت اشاره‌ام را قلاب کردم و با پشت، به سر مینا کوبیدم: _بزنم به تخته. تا ایستگاه اتوبوس، بساط بحث و شوخی‌مان به راه بود. برف‌های یخ زده کنار خیابان و پیاده رو، آب نشده بود. سر ایستگاه، جرئت نشستن روی نیمکت آهنی را نداشتیم. این پا و آن پا کردم و دستان دستکش پوشم را نزدیک دهانم بردم. نگهبان دمِ در، پنجره کوچک دکّه حراست را باز کرد: _منتظر نمونید. اتوبوس خراب شده نمیاد. از حرف نگهبان وا رفتم. قیافه بابا جلویم ظاهر شد: _کلاس طول کشید یا این پسره زیادی روده درازی کرد؟! باهاش بیرونم رفتی؟ تو اون خراب شده درس مهندسی می‌خونین یا... لااله‌الاﷲ. ببین رؤیا نشنوم که با این پسره هم کلام بشی. _چته کُپ کردی رؤیا؟! بیا بریم بیرون تاکسی بگیریم. دنبال مینا راه افتادم. بچه‌ها دسته دسته به طرف ایستگاه می‌آمدند. خبری از شاهین نبود. از خودشیرینی‌اش برای استاد لجم گرفت. دق دلی‌ام را سر مینا خالی کردم: _از دست تو من سرم رو به کدوم دیوار بکوبم؟ بدون معطلی گفت: _دیوار شمالی، ضلع جنوب غربی. فسیل، زودتر از ما کنار خیابان ایستاده بود. از اینکه با ما هم مسیر بود، حسابی کنجکاو شدم. با فاصله از او، ایستادیم. چند ماشین کنار پای‌مان ایستاد. _تهران‌پارس؟ هیچ کدام با ما، هم مسیر نبود. سر چرخاندم. پژوی نقره‌ای با سرعت به طرف ما آمد. مینا را عقب کشیدم. کنار پای‌مان ترمز شدیدی گرفت. ناخودآگاه جیغ کشیدم. دو پسر جوان داخل ماشین از خنده، دندان‌های‌شان پیدا شد: _خانوم ببخشید مستقیم از کدوم طرفه؟! مینا صورتش را برگرداند. من نتوانستم بگذرم: _گمشو عوضی... راننده با همان خنده گفت: _من یا این؟ دوستش، چشمانش را گشاد کرد: _خودت مگه خواهر مادر نیستی؟ حضور یک نفر را کنارم حس کردم. از صدای بلندش، تمام مغزم صدا داد: _هوی الاغ... ناگهان مشتی محکم به دماغ پسر مزاحم داخل ماشین، کوبید. راننده‌ی مزاحم با چشمان از حدقه بیرون زده، پایش را روی گاز گذاشت. همانطور که آمد، رفت. فسیل به طرف ما برگشت. اخم سنگینی روی ابروهایش بود. یک لحظه فکر کردم ممکن است ما را بزند. نزدیک ما، سر به زیر و آرام گفت: _عذرخواهی می‌کنم حرف بد زدم! هاج و واج نگاهش کردم. مینا گفت: _خواهش می‌کنم لطف کر... با حرص پریدم وسط حرفش: _لایق بیشتر از این بودن آشغال‌های بی‌شعور. مینا از بازویم نیشگون گرفت. منظورش را نفهمیدم. هنوز به خاطر بی‌ادبی مزاحم‌ها جوش می‌زدم. متوجه نبودم صدایم بیش از حد بلند است: _کثافت عوضی نگاه نمی‌کنی ببینی طرفت اهل این چیزا نیست... تمام مدتی که من داد زدم، سر به زیر و مؤدب فقط گوش داد. یکدفعه دستان مردانه‌ای روی تخته سینه فسیل نشست و او را به عقب هول داد. فکر کردم مزاحم‌ها برگشته‌اند. از موهای بور و پالتوی چهارخانه‌اش متوجه شدم که شاهین بود: _فکر می‌کردم آدمی بی‌ناموس... دوستان شاهین به سرعت خودشان را رساندند. فسیل فرصت دفاع از خودش را پیدا نکرد. سعی کردم شاهین را متوجه اشتباهش کنم. فایده‌ای نداشت. صدا به صدا نمی‌رسید. صحنه دعوا شلوغ‌تر شد و مردم عادی اضافه شدند. متوجه شدم که فسیل زیر دست و پا افتاده و فقط کتک می‌خورد. خودم را مقصر دیدم. با گریه دنبال مینا گشتم. مینا با حراستِ دم دانشگاه، پیدایش شد. حراست، مردی چهارشانه و قد بلند بود. یکی یکی جمعیت را کنار زد. چند دقیقه بعد چند نفر دیگر از همکارانش از داخل دانشگاه به او ملحق شدند. بالاخره، فسیل خون‌آلود و لِه از زیر دست و پا بیرون آمد. مأموران حراست، چند نفری، فسیل را به اتاق حراست بردند. مینا دنبال‌شان رفت. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade