eitaa logo
دلبرکده
23.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری110 #روز_از_نو سوز آنژیوکت او را به هوش آورد. _خوبی؟ فرانک خواهرته؟ ده بار
امیر جلو آمد: _خانم خواهش می‌کنم آروم باشین، اجازه بدین با هم حرف بزنیم. این کاری که می‌کنید به نفع هیچکس نیست. آرزو به او زل زد: _جنابعالی کی باشن؟! امیر سرش را تکان داد و کنار رفت. فرانک دندان‌هایش را به هم فشار داد: _ببینم وقتی داداشت می‌زد خواهرم و بچه‌هاش رو سیاه و کبود می‌کرد، شما کجا بودی؟! آرزو چشم‌های آرایش کرده‌اش را گرد کرد: _خفه می‌شی تو؟! _حرف دهنت رو بفهم. خواهر و برادری این مدلی هستین؛ هر چی بهتون احترام می‌ذاریم، گستاخ‌تر می‌شین. شهنام فرانک را عقب کشید. امیر تلاش کرد قضیه تمام شود: _فیروزه رو ببرین تو اتاق با این دهن به دهن نشین. می‌افته به لج، کار کش پیدا می‌کنه. فرانک با حرص گفت: _غلط کرده نکبت عوضی. زندگی خواهرم رو به گند کشیدن دو قورت و نیم‌شون هم باقیه. اخم‌های امیر در هم رفت. رو به شهنام گفت: _اگه نمی‌تونه ساکت باشه لطفاً ببرش خونه. آرزو به یاشار و ایمان دستور داد: _زود باشین از صحنه عکس و فیلم بگیرین ببینم. خودش نشست و دوباره به سر و سینه‌اش کوبید. پلیس بعد از چهل و پنج دقیقه رسید. کولی بازی آرزو شدیدتر شد: _آغا می‌گن داداش بدبختم خودش خودش افتاده رو این میز و ضربه مغزی شده و شیشه رفته تو نخاعش ناکارش کرده. آخه کدوم عقلی این حرفا رو قبول می‌کنه... سرکار پس بازجوییش نمی‌کنید؟! صد در صد خودش داداشمو کشته. نمی‌خواین عکس بگیرین از صحنه؟! _خانم لطفاً عقب وایسید. پلیس یک گزارش از صحنه نوشت. رو به یاشار و ایمان گفت: _شما بهتره اول شکایت کنید،بعد هم از مراجع قضایی شکایت‌تون رو پیگیری کنید. یاشار و ایمان به دنبال مأمور انتظامی بیرون رفتند. آرزو چشمانش را ریز کرد و به امیر خیره نگاه کرد: _بهش بگو بالای دار می‌بینمت. بعد از رفتن خانواده امید، همه مشغول تمیز کردن خانه شدند. امیر خواست با فیروزه بیشتر حرف بزند. داخل آشپزخانه نشستند. _برای اینکه بتونم به تو و سینا کمک کنم... با شنیدن اسم سینا، فیروزه از جا پرید: _چی کار به سینا داری؟! من کشتمش. داشت منو می‌کشت... همه هاج و واج به او نگاه کردند. اشک‌های فیروزه سرازیر شد و امیر جلوی چشمش تار شد. با دو دست گلوی خودش را گرفت: _گلوم رو گرفته بود. دنیا رو تموم شده دیدم. یه لگد بهش زدم. پرتش کردم. افتاد رو میز... بلند بلند گریه کرد. فرانک از وسط سالن با صدای پر از بغض به طرف او آمد: _خیلی خوب کاری کردی خواهرم خیلی خوب کاری کردی. شانه‌های فیروزه را گرفت و همراه او گریه کرد. رؤیا با چشمان پر اشک به آشپزخانه رفت. با دست لرزان یک پارچ آب قند درست کرد. _ببین فیروزه با این رفتاری که اینا داشتن ما باید منتظر هر چیزی باشیم. من نمی‌خوام توی دلت رو خالی کنم اما اگه قاضی پرونده دستور بده ممکنه بیان ببرنت... فرانک به تندی پرسید: _چی می‌گی امیر کجا ببرنش؟ فیروزه فقط از خودش دفاع کرده. _به هر حال تا مراحل پرونده طی بشه ممکنه یه چند وقتی... تحت نظر باشه. امیر نفسش را بیرون داد: _ تازه فیروزه به مأمورا گفته خبر نداره چطور امید افتاده. اگر بفهمن دروغ گفته که بدتر هم هست. فیروزه سرش را بلند کرد. امیر نگاهش کرد: _اگر از اول راستش رو گفته بودی می‌شد بگیم از خودت دفاع کردی اما الان باید رو حرف خودت بمونی... لب‌هایش را به هم فشار داد و دست داخل موهایش کشید: _هر چند... ادامه حرفش را خورد: _ من برات یه وکیل خوب می‌گیرم ان شاءالله بخیر بگذره. رؤیا یک لیوان آب قند جلوی امیر گذاشت: _آقا امیر حالا تکلیف مراسم چی می‌شه؟! هنوز امیر جواب نداده بود که فیروزه به سرش کوبید: _مراسم تو سر من بخوره که مردنش هم واسه من بدبختیه! امیر آرام رو به رؤیا گفت: _احتمالا عقب بیوفته!