eitaa logo
دلبرکده
23.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری113 #دادگاه_آخر یک چادر رنگی زشت سرش کردند. دستبند به دست، با خانم مأمور ان
صدای تق و تق کفش‌های پاشنه بلند آرزو، تمام محوطه را پر کرد. طناب را گرفت. به چشمان فیروزه خیره شد. پشت آرایش غلیظ چشم‌هایش پر از تنفر بود. طناب را دور گردن سینا انداخت. لب‌های پر رنگش از هم باز شد. قهقهه‌اش گوش فیروزه را کر کرد. فیروزه جیغ کشید. خیس عرق بیدار شد. مردمکش را به اطراف چرخاند. خدا را شکر گفت که اینبار صدای جیغش کسی را بیدار نکرد. تا خود صبح چشم روی هم نگذاشت... دو ساعت از صبحانه گذشته بود. همه بند مشغول نظافت سلول‌ها بودند. فیروزه به یک گوشه زل زده بود. ملیحه پتو و ملحفه به دست، کنارش ایستاد: _پاشو دختر زانوی غم بغل کردی که چی؟! ایشالله همین امروز حکمت بیاد و سال تحویل خونه باشی و بچه‌هات دورت باشن... فیروزه با شنیدن اسم بچه‌ها، غم بزرگ‌تری سراغش آمد: _ وقتی فکر می‌کنم الان ستیا زیر دست اون آرزو و آزاده است، دیونه می‌شم. نمی‌دونم چطور شب و روزش رو می‌گذرونه... اشک‌های فیروزه سرازیر شد. _عزیزم بالاخره عمه‌هاش هستن مگه می‌شه اذیتش کنن؟! _بله وقتی جلوی خودم خواستن بچه‌مو کتک بزنن، الان که من نیستم... _اگه حوصله بچه ندارن چرا حضانت‌شون رو گرفتن خب؟! فیروزه دماغش را بالا کشید: _واسه اینکه منو بچزونن و از بالا سر بچه‌ها یه چیزی گیرشون بیاد. به چشمان ملیحه زل زد: _تو نمی‌ترسی؟! _کی گفته نمی‌ترسم؟! فک کن سه تا بچه رو ول کردم، نمی‌دونم چی به سرشون میاد... آهی کشید: _هی... دیروز خواهرم اومده بود ملاقات. گفت: پسره دیگه مدرسه نمی‌ره؛ گفته می‌خوام کار کنم بدهی مامانمو بدم. سرش را تکان داد: _آخه دردمو به کی بگم؟! سر خریت خودم این بلا سرم اومد. گول خوردم. فیروزه پرسید: _یعنی دزدا رو نتونستن بگیرن؟! _اگه گرفته بودن من الان اینجا نبودم. حرف یک کیلو طلا و چند صد دلاره. طرف سه سوته آبشون کرده. سری تکان داد: _ای بابا... پاشو به خونه تکونی‌مون برسیم تا شهین نیومده قشقرق به پا کنه. فیروزه بلند شد. پتویش را بغل کرد: _هر کاری بخوان می‌کنم تا رضایت بدن بچه‌ها پیشم برگردن. _ایشالله درست می‌شه. فیروزه پتویش را در آفتاب پهن کرد. بلندگو صدا زد: _فیروزه بهادری ملاقات. ملیحه نگاهش کرد. فیروزه آب دهانش را پایین داد. ملیحه دستان گرمش را به بازوهای او کشید. تا اتاق ملاقات پاهایش می‌لرزید. _خانم بهادری حکم شما رو به بنده ابلاغ کردن. یک پاکت جلوی او گذاشت: _اعتراضاتی که رو حکم زدیم، تنها توی مدت محکومیت شما اثر داشت که البته خودش یه بُرده... فیروزه با دست لرزان پاکت را باز کرد. دنبال جمله مورد نظرش گشت: «به موجب این حکم، خانم فیروزه بهادری محکوم به قتل عمد نوع دو و...» چشمانش سیاهی رفت. نتوانست باقی حکم را بخواند. _حق دارین روزهای سختی رو گذروندین. می‌فهمم یک سال تو بلاتکلیفی موندن یعنی چی. اما باید خوشحال باشید... فیروزه لیوان آب جلویش را سر کشید: _اونوقت اینایی که نوشته یعنی چی؟ آقای توکل مردمکش را به طرف او چرخاند: _خب حکم شما سه سال حبس بود که خدا رو شکر به خاطر خوش اخلاقی در زندان و چند جزء قرآنی که حفظ کردین، به یک سال تقلیل پیدا کرده. فیروزه بدون هیچ واکنشی نگاهش کرد. آقای توکل ابروهایش را بالا برد: _ با توجه به این مسئله دوران محکومیت عمومی‌تون تقریباً تمام شده و ان شاءالله با پرداخت دیه آزادین. کلمه آخر او چند بار در مغز فیروزه تکرار شد. آقای وکیل از جایش بلند شد. فیروزه با صدای بلند گفت: _آزادی به چه درد من می‌خوره وقتی بچه‌هام رو نداشته باشم. آقای توکل تأملی کرد و دوباره نشست. سرش را جلو آورد و با صدای پایینی گفت: _اگر می‌ذاشتین در مورد پسرتون حقیقت رو بگیم... فیروزه اجازه نداد حرفش را تمام کند. دست روی گوش‌های خودش گذاشت و تقریباً داد زد: _نمی‌خوام بشنوم... آقای وکیل خودش را جمع کرد و ابروهایش در هم رفت. فیروزه شمرده و محکم گفت: _حاضرم هزار بار دارم بزنن، اینجا بمیرم و بپوسم اما بچه‌ام یه شب اینجا نمونه. آقای توکل بلند شد: _خیلی خب پس عواقبش هم بپذیرید. امری نیست؟ اولین کاری که کرد سراغ تلفن کارتی رفت. شش، هفت نفری در صف هر تلفن ایستاده بود. فکر کرد به چه کسی زنگ بزند: «به امیر بگم. نه مامان. خوبه اول با امیر حرف بزنم. فکر کنم فرانک بهتره. امیر خیلی برام بدو بدو کرد. نمی‌خوام به فهیمه زنگ بزنم لابد فکر می‌کنه ازش توقعی دارم. امیر از همه منطقی‌تره... نه ولش کن چند ماهه زندگی مینا رو خراب کردم. اصلاً خوبه به رؤیا بگم!...» بالاخره تصمیم گرفت با فرانک حرف بزند. اینبار تمام ذهنش درگیر پول دیه بود. صحبت‌های آقای توکل از ذهنش گذشت: «دیه امسال نهصد میلیون تومانه. اگه تا پایان اسفند ماه پرداخت نکنین، مجبورین دیه سال جدید رو که معمولا سی تا سی و پنج درصد اضاف می‌شه بپردازین.»