دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری119 #مذاکره جلسه اول را با ایمان شاهقلی برگزار کردند. _جناب شاهقلی ما مید
#داستان
#فیروزه_خاکستری120
#تصمیم
جمال برای جور کردن پول به هزار در زد.
_هشتصد تومن جوره، تا آخر هفته هم دویست تا جور میکنم...
امیر پشت تلفن غر زد:
_عمو اصلاً شرایط رو درک نمیکنی! فقط به فکر خودتی...
_نمیدونم چرا به تو زنگ زدم؟! شماره فیروزه رو بده خودم باهاش حرف میزنم.
_زنگ بزن صد و هجده، شماره قزلحصار رو بگیر.
تلفن را قطع کرد. سرش را بین دستانش گرفت. به صفحه نمایش روبرویش زل زد. خانمی که شالش دور گردنش بود، چادر یک خانم را کشید. مردم جمع شدند. ایستگاه شلوغ شد. امیر سریع بیسیم را برداشت و رفت.
بعد از نیم ساعت برگشت. سه تماس بیپاسخ داشت. شماره از مازوبن بود:
_سلام آقا امیر چطوری؟ خوبی؟ خدا رحمت کنه پدر و مادرت رو! برا خونه مشتری اومده... خودت میدونی دیگه این خونههای کلنگی فقط برا زمینش مشتری میاد... حالا اگه عجله نداشتی...
_آقا مراد به هر کی پول نقد داشت، بفروش.
دو هفته بعد در دفتر آقای توکل نشست:
_الان دو تومن جوره. میدونی که فیروزه اول میگه بچههام...
ماه دوم بهار رو به پایان بود که فیروزه آخرین آیه سوره طه را حفظ کرد:
«قُلْ كُلٌّ مُتَرَبِّصٌ فَتَرَبَّصُوا ۖ فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ أَصْحَابُ الصِّرَاطِ السَّوِيِّ وَمَنِ اهْتَدَىٰ»(۱۳۵)
فیروزه زیر لب گفت:
_واقعاً «رهروان راه راست چه کسانیاند»؟!
بلندگو صدا زد:
_فیروزه بهادری...
خودش را به اتاق ملاقات رساند. آقای توکل بین میز و صندلیها قدم میزد. با دیدن فیروزه سر تکان داد و نشست.
_خبر خوش اینه که...
فیروزه مطمئن بود که خبر خوش در مورد بچههاست.
_همین روزها به امید خدا آزادین.
کلمه آخر او در گوشش چند بار تکرار شد. بهت زده به آقای وکیل نگاه کرد. تنها چیزی که در مغزش رژه میرفت را به زبان آورد:
_بچههام؟!...
آقای توکل صورتش را از او گرفت. نفس عمیقی کشید:
_ببینید خانم بهادری... با توجه به وضع موجود... یعنی به علت شرایط پرونده... منظورم زمانی هست که قانونگذار...
فیروزه اجازه نداد حرفش را کامل کند:
_من که گفته بودم الویتم بچهها هستن.
آقای توکل سرش را پایین انداخت:
_درسته ولی صلاح کار این بود که اول شما آزاد بشین. مطمئناً وقتی خودتون باشین...
_با چه زبونی باید بگم؟! اصلاً امیر کجاس؟! چرا شما به جای من تصمیم گرفتین؟!
_نظر امیر و همه خانواده همین بود.
فیروزه بلند شد:
_چرا حرف منو هیچکس نمیفهمه؟! خدایا چرا من هر چی میخوام نمیشه؟!
منتظر باقی حرفهای وکیلش نماند. نیم ساعتی در سلول راه رفت و نشست. فکر کرد کارتش را بردارد و به امیر و فرانک و فهیمه زنگ بزند. به یک گوشه خیره شد. عکسهایی که از سینا و ستیا داشت، نگاه کرد. چشمانش را بست. سعی کرد صورت آنها را به یاد بیاورد. صدای خنده شهین افکارش را بهم ریخت:
_زِکی فک کردم داری قرآن میخونی باز. چت شده باز رفتی تو لک؟!
لبهای فیروزه لرزید:
_یعنی دوباره بغلشون میکنم؟!
شهین اخم کرد. با چشم و ابرو کاغذ روی دیوار تختش را نشان داد:
_مگه خودت اینو ننوشتی؟!
فیروزه به دیوار تختش نگاه کرد. روی کاغذ با خط خودش،درشت نوشته بود:
« وَاللهُ عَلَى كُلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ»
لبهایش را به هم فشار داد. قرآنش را برداشت و یک صفحه باز کرد. پایان آیه را با اشک از حفظ خواند:
«إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ»
دو روز بعد، فیروزه ساکش را دست گرفت. بچههای بند دم سلولش جمع شدند:
_بری که دیگه برنگردی...
شهین از روی تختش پایین پرید. ساک فیروزه را گرفت. به شانهاش کوبید:
_هی... همیشه رو مخ بودی و هستی...
فیروزه لبخند زد. شهین دستانش را باز کرد:
_بده بغلو...
همدیگر را فشار دادند. شهین در گوش فیروزه گفت:
_حالا تو بری کی واس من قرآن بوخونه؟!
فیروزه اشکهایش را پاک کرد و با خنده گفت:
_همهاش تو فکر خودتی.
_په نه په!
همه با هم خندیدند. شهین بلند گفت:
_لااقل واسه آخرین بار برامون چند آیه بوخون.
فیروزه قرآن کوچکش را از ساک بیرون آورد:
_خودت باز کن. هر جا اومد من میخونم برات.
چهار ماه از آزادیاش گذشت. در بالکن نشسته بود. سهیلا سینی چای را کنارش گذاشت. فیروزه قرآن را بست. به مادرش لبخند زد و از بر خواند:
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ﴿۱﴾
مَلِكِ النَّاسِ﴿۲﴾
إِلَهِ النَّاسِ﴿۳﴾
مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ﴿۴﴾
الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ﴿۵﴾
مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ﴿۶﴾
سهیلا لبخند زد:
_تمام شد؟
فیروزه چشم روی هم گذاشت. زنگ خانه به صدا درآمد. فیروزه از جا پرید. پهلویش به میز کوبید. دردی حس نکرد. چادر گلدار را برداشت. در آپارتمان را باز کرد. ستیا با موهای خرگوشی و پیراهن چین دار در بغلش پرید. سینا و امیر لبخند زدند. آقای توکل گفت:
_الوعده وفا