دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری132 #تذکر این را گفت و سرش را پایین انداخت. آب دهانم را قورت دادم و ساکت به
#داستان
#فیروزه_خاکستری133
#پارچه_گلدار
_سلام فیروزه جون خوبی گلم؟! بچهها خوبن؟ چه خبر؟ چیکار میکنی؟ کجایی الان؟ مزاحم نیستم که؟
فیروزه تلفن را از روی گوشش برداشت و دوباره به شماره نگاه کرد:
_ببخشید به جا نمیارم!
_وای خودمو معرفی نکردم؟! ببخشید گلم! مهریام. خواهر مهرزاد.
چشمان فیروزه چهارتا شد:
_بله عزیزم در خدمتم.
_خواستم اگه مشکلی نداری برا جمعه عصر بهت زحمت بدیم... با مامان. هوم؟
فکر کرد:
«مهری جمعه با مامان، برای چه کاری؟!»
با کمی مکث جواب داد:
_بـ بفرمایید منزل خودتونه عزیزم خوشحال میشم.
تا جمعه هزار فکر به سرش رسید اما پس آوردن پولها را در ذهنش بزرگ کرد. تلفن فهیمه را گرفت:
_بعد از ناهار مامان رو بفرست.
_مامان که تازه اومده پیش ما. الان صدای برهان و سبحان در میاد.
_باشه بعدش ببریدش. من مهمان دارم.
_کیه به سلامتی؟
_ام... راستش مهری خانم زنگ زد گفت با مامانش میخوان بیان... من فکر کنم باز این آقا مهرزاد میخواد به یه طریقی پولها رو پس بده.
_واقعاً؟! مگه چیزی گفتن؟!
_نه ولی حدس خودم همینه وگرنه چرا باید بیان دیدن من؟!
_اما من یادمه مصطفی گفت زنعمو چیزی نمیدونه از ماجرای تو و مهرزاد.
فیروزه آب دهانش را قورت داد. نخواست به چیزی که در ذهنش بود، پر و بال بدهد:
_خب... حتماً بهش گفته.
رأس ساعت ۴بعدازظهر زنگ خانه به صدا درآمد. مادرش دکمه دربازکن را فشار داد. فیروزه نفس عمیقی کشید. برای چندمین بار خودش را در آینه داخل راهرو برانداز کرد. آستین بلند بلوز ساده و طوسی رنگش را پایین آورد و داخل دامن مشکی نیم کلوش مرتب کرد. موهای مشکیاش را خیلی ساده با گیره، پشت سرش بسته بود. چند تار موی سفید در شقیقه راست، توجهش را جلب کرد:
«همین یک ماه پیش رنگشون کردم.»
_چی کار میکنی؟! اومدن.
ضربانش بلند شد. جلوی در رفت. به آشپزخانه برگشت. سینی استکانها را بلند کرد. استکانها در سینی سر خورد. صدای سهیلا درآمد...
مهری از آخرین باری که او را دیده بود، پختهتر و خوش چهرهتر شده بود. اما همچنان نیمی از سیبی بود که مهرزاد نیمه دیگرش را میساخت. موهای عسلی و رنگ شدهاش به پوست سفید و چشمان عسلی او میآمد. زنعموی مصطفی خیلی شکستهتر از چیزی بود که فیروزه فکر میکرد.
فیروزه جرئت نکرد سینی چای را جلوی آنها بگیرد. جای خالی روی میز کنار ظرف میوه پیدا کرد و سینی را آنجا گذاشت. سهیلا نگاهی به دخترش کرد. قبل از اینکه فیروزه دست بزند، استکان چای را برداشت.
بالاخره احوالپرسی از دو خانواده ته کشید و سکوت بین چهار نفرهشان حاکم شد. فیروزه هر چه به مغزش فشار آورد حرفی برای زدن پیدا نکرد. مادر مهرزاد بالاخره سکوت را شکست:
_خب فیروزه خانم شنیدم دو تا بچه دارین. نمیبینمشون.
فیروزه لبهایش را کش آورد:
_بله. پسرم سینا که پیش پای شما رفت سر کار...
ابروهای مادر مهرزاد را دید که رو به بالا رفت و گردی چشمانش بیشتر شد.
_ستیا دخترم هم رفته خونه فهیمه با بچههاش بازی کنه.
_یعنی ماشاالله پسرت انقده بزرگه؟
مهری لبخند زد و سرش را پایین انداخت.
_الان شونزده سالشه سال دیگه دیپلمش رو میگیره.
سهیلا حرف دخترش را کامل کرد:
_ماشاالله پسر جربزه دار و با غیرتیه. هم درس میخونه هم کار میکنه.
مادر مهرزاد سرش را تکان داد. غب غب گلویش زیر تکان سرش، تا خورد:
_خدا رحمت کنه شوهرت رو! تصادف کرد؟
چشمان فیروزه بین جمع دو دو زد. در فکرش هزار حرف گذشت:
«بگو آره... دروغ؟! مامان به دادم برس... چرا باید به یه غریبه جواب پس بدم؟! یعنی منظورش از این سؤالا چیه؟!...»
مهری به دادش رسید:
_مامان الان وقت این حرفهاست؟!
مادرش برای او چشم ریز کرد:
_ببخشید منظوری نداشتم!
دست به پاکت دستهدار بغل پایش برد:
_شنیدم خیاط خوبی هستی. ببینم با این پارچه چه میکنی.
فیروزه هاج و واج پارچه گلدار سورمهای را نگاه کرد:
«یعنی برا پارچه این همه هماهنگ کردن؟!»
مهری با دیدن صورت فیروزه، بلند شد. پارچه را از مادرش گرفت و پیش فیروزه برد.
رفت و آمدهای مادر مهرزاد به بهانه دوخت پیراهن، یکی، دو باری ادامه داشت.
دفعه آخر، برای گرفتن لباس آمد:
_به به! دست و پنجهات درد نکنه. خیاطیت هم مثل خودته... خوشگل و تر و تمیز و همه چی تموم.
فیروزه لبخندی زد و تشکر کرد. دست به کیف دستیاش برد:
_حالا ازت میخوام به جای دستمزد اینو ازم قبول کنی...
جعبه کوچک چوبی و زیبایی روی میز گذاشت. زبان فیروزه بند آمد:
_حاج خانم من که اصلاً از شما دستمزد نمیگیرم...
_باشه میدونم. این قضیهاش فرق داره. بازش کن تا بهت بگم.
مهری جعبه را جلوی فیروزه گرفت و باز کرد. یک انگشتر طلا با تک نگین، جلوی چشم فیروزه برق زد. قبل از اینکه آن را بگیرد به مهری و مادرش نگاه کرد.
@delbarkade