دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری139 #فرشته خیلی با احتیاط پرسید: _میکاییل و روزیتا با هم ازدواج کردن؟! _الان
#داستان
#فیروزه_خاکستری140
#به_هر_دری...
خطبه عقدشان را در همان مسجد امام حسین خواندند. آنقدر میکاییل دلبری کرد، تا بله را از روزیتا گرفت. اول ذی الحجه عقد کردند. یک هفته بعد هر سه به تهران رفتیم. من به بیمارستانی که آقای قندچی بستری بود رفتم. پدر روزیتا تکیده و با روی زرد روی تخت بود. با دیدن من رنگ زردش سفید شد. احوالپرسی مختصری کردم. به مادر روزیتا اشاره کردم که بیرون کارش دارم:
_عذرخواهی میکنم بدموقع مزاحم شدم. اما باید یه مسئلهای رو بگم خدمتتون...
_روزیتا رو پیدا کردی؟! زندهاس؟
آب دهانم را قورت دادم:
_بله سالم و سلامتن خداروشکر!
سرش را به آسمان بلند کرد:
_به خاطر بلایی که سر شما درآورد، من نفرینش کردم... خیر نبیـ...
_خانم قندچی... این چه حرفیه؟! قسمت هر کس به وقتش نصیبش میشه.
_هیچ وقت نمیبخشمش!
_میخواد ببینتتون. الان با شوهرش تو هتل منتظر شمان.
با دهان کجی گفت:
_شوهرش؟! عجب رویی داره! اگه برادرهاش بفهمن گردن اون هاکان رو میشکنن.
_هاکان مُرده.
چشمانش چهارتا شد:
_چی؟!
بعد از شنیدن خلاصه ماجرا، نرم شد. یکدفعه نگاهم کرد و گفت:
_پس چرا با شما عروسی نکرد؟! از روی شما خجالت نکشید رفت با یکی دیگه؟!
_خانم قندچی... من و روزیتا خانم از اولش هم به هم نمیخوردیم. روزیتا خانم به اصرار من قبول کرد. شما هم اگه میکاییل رو ببینید...
لب و لوچهاش آویزان شد:
_اسمش میکاییله؟!
تا هتل او را بردم. با میکاییل هماهنگ کردم. قبل از رسیدن ما، دم در بودند. روزیتا با دیدن ماشین من، جلو دوید. صورتش خیس اشک بود. خانم قندچی سعی کرد جلوی خودش را بگیرد. به محض اینکه روزیتا بغلش پرید، زیر گریه زد...
**
_یه ماه بعد میکاییل تو دامغان یه جشن عروسی گرفت. برادرهای روزیتا هم از آبادان برای عروسی رفتن. همه چیز هم به خیر و خوشی تموم شد.
_شما هم رفتین عروسی؟
مردمک چشمان مهرزاد از راست به چپ چرخید:
_نه دیگه من و اجلال درگیر یه معامله بودیم. برا عقدشون بودیم دیگه. آهان راستی یه عکس از مراسم عقدشون دارم تو گوشی.
فیروزه مشتاقانه گوشی را گرفت. اول از همه دنبال روزیتا گشت. هماهنگی اعضای چهره او، توجهش را جلب کرد. فکری مثل برق از ذهنش گذشت:
«به قیافه نیست که...»
از فکری که کرد، ابروهایش درهم رفت. گوشی را بست و به مهرزاد برگرداند:
_مبارکشون باشه. خدا عاقبت همه ما رو ختم به خیر کنه ان شاءالله!
_آمین یا رب العالمین!
_از شام و پذیرایی ممنونم
در حال پیاده شدن مهرزاد پرسید:
_بالاخره کی با مامان و مهری مزاحم بشیم؟!
چادرش را جمع و جور کرد. ذهنش درگیر داستان مهرزاد بود. منظور او را نفهمید.
_فردا شب خوبه؟
_در خدمتیم... هان؟!
تازه متوجه اشتباهش شد:
_نه... یعنی... آقا مهرزاد... با همه احترام، شرایط من برای ازدواج مناسب نیست.
اخمهای مهرزاد پیدا شد. قبل از اینکه حرفی بزند، صدای باز شدن در ساختمان آمد. تن فیروزه یخ کرد. با صدای لرزان گفت:
_خداحافظ.
سینا در چهارچوب در بود. فیروزه نفس حبس شدهاش را بیرون داد و داخل رفت.
صبح وقتی بیدار شد از خوابی که دیده بود، خندهاش گرفت:
«آخه چیکار به روزیتا داری تو؟!»
تمام مدت آن روز، فکر حرفهای مهرزاد و داستان زندگیاش، رهایش نکرد.
«اگر زودتر ازم خواستگاری کرده بود، سرنوشت زندگیم عوض میشد... نه با وجود مادر امید.. خدا ازت نگـ... ول کن فیروزه...»
تلفن همراهش لرزید. شماره امیر بود.
_کی کارت تموم میشه؟! میخوام ببینمت.
_یه ساعت دیگه میزنم بیرون.
یک ساعت بعد، از کارگاه بیرون آمد. ماشین امیر آن طرف خیابان بود. سوار شد و حرکت کردند.
_بگو امروز کیو دیدم؟
_خیر باشه کی؟
نگاهی به فیروزه کرد و با لبخند ریزی گفت:
_مهرزاد.
مردمک چشمانش روی امیر قفل شد. آب دهانش را به زور پایین داد. هیچ چیزی به ذهنش نرسید.
_التماس دعا داشت!
نفسش را بیرون داد و از پنجره به بیرون زل زد.
_باهات حرف زده؟!
به طرف امیر برگشت:
_حرف زده، جوابش هم گرفته. نمیدونم دیگه چرا اومده سراغ تو؟!
با لبخند گوشه لبش گفت:
_به عنوان برادر بزرگترت خواسته احترام بذاره.
فیروزه با تندی جواب داد:
_پس به عنوان برادر بزرگترم لطفاً بهش بگو که دیگه به خودش زحمت نده.
امیر ماشین را کنار خیابان پارک کرد. یک تای ابرویش را بالا برد:
_اگه فکر میکنی به خاطر طلبش داره گرو کشی میکنه...
فیروزه اجازه نداد حرف امیر تمام شود:
_نه بابا بنده خدا! دیگه حالا از حق نگذریم.
_البته بهم گفت که همون موقعها که با امید عقد کردی خواسته ازت خواستگاری کنه... که دیر شده.
فیروزه پلک روی هم گذاشت و زیر لب گفت:
_یا خدا!
_حالا مشکلت چیه باهاش؟! پسر خوب و با حجب و حیاییه. بچهها رو هم که دوست داره. شرایط تو هم میدونه. پولدارم که هست.
آخری را که گفت، خندید. فیروزه سری تکان داد:
_بله. قبول دارم. همه چیش از من سرتره.
دستگیره در را کشید:
_مشکل من این چیزا نیست.
در را باز کرد و بیرون رفت.
_فیروزه... ای بابا!