eitaa logo
دلبرکده
22.8هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری81 #ماه_عسل2 بعد از نماز صبح امید را صدا کردم. تکانش دادم. فایده‌ای نداشت
چند ساعت در کوچه پس کوچه‌های اطراف حرم گشتیم. نزدیک ظهر، یک اتاق خشک و خالی در یک مسافرخانه‌ی ارزان، پیدا کردیم. اتاق کمی بزرگ‌تر از تخت دو نفره وسط بود. یک یخچال کوچک و کمد دیواری چوبی قدیمی با قفل شکسته داشت. پنجره‌اش کنار کمد و روبروی در، به کوچه باز می‌شد. امید چمدان‌ها را کنار در رها کرد. پیراهن و شلوارش را مثل پوست از تنش کَند. روی تخت ولو شد. دلم به حالش سوخت. در دلم تلاطم زیارت داشتم. حرفی نزدم. ملافه سفید را رویش کشیدم. خُروپفش بلند شد. چمدان‌ها را مرتب کردم. سه طبقه پایین رفتم. ژتون حمام مشترک را از مسئول مسافرخانه گرفتم. هر طبقه یک حمام مشترک داشت. مرد درشت هیکلی پشت در حمام منتظر بود. نگاه عمیقی به من کرد. داخل اتاق پناه بردم. فکر زیارت خواب را از چشمانم گرفته بود. به مامان زنگ زدم. خانمی برا نوبت حمام دنبالم آمد. _بیست دقیقه وقت داری. بیشتر طول بدی آب سرد میشه. لباس خواستی بشوری رختشورخونه پشت بومه. به امید زیارت، غسل کردم. امید همچنان خواب بود. کمی بیسکوییت خوردم. از پنجره بیرون را تماشا کردم. روی تخت دراز کشیدم. کم کم خواب چشمانم را ربود. از سر و صدای بیرون، چشم باز کردم. همه جا تاریک و خُروپف امید هوا بود. آرام بلند شدم. گوش تیز کردم: _غلط کردی مرتیکه الدنگ _ بخواب تو جوب بابا... از چشمیِ در، بیرون را دید زدم. جمعی درگیر بودند. همان مرد درشت هیکل داد زد: _حرف مفت نزن، دندوناتو پاره میکنم! دختر جوانی به سینه‌ی مردی کوبید و مانع حمله‌ی او به مرد هیکلی شد. _دفعه دیگه دهنت رو گِل می‌گیرم. با دخالت صاحب مسافرخانه، غائله خوابید. ساعت گوشی را نگاه کردم. نزدیک هشت بود. به امید نگاه کردم. رو به بالا، با دهان باز، گیج خواب بود. طاقتم تمام شد. صدایش کردم. تکانش دادم. با چشم خمار نگاهم کرد. _من می‌خوام برم حرم. خسته شدم. رویش را برگرداند. _خو برو لباس پوشیدم. آدرس حرم را از مسافرخانه‌دار گرفتم. بیرون مسافرخانه ایستادم. مرد هیکل دار دم در نشسته بود. لب‌هایم را به هم فشار دادم. برگشتم. از دیدن امید حرصم گرفت. از پنجره پایین را دید زدم. مرد هنوز نشسته بود. سر تا پای عابرین را با نگاهش می‌خورد. برای گذر زمان شماره فهیمه را گرفتم. سر و صدای زیادی دورش بود. _خونه نیستی؟ بد موقع زنگ زدم؟ _خونه عموی مصطفی پاگشا دعوتیم. به سلامتی رسیدین مشهد؟ نتوانستم خیلی با فهیمه حرف بزنم. فکر اینکه مهرزاد در مهمانی هست یا نه درگیرم کرد. از یادآوری خواستگاری غیر رسمی‌اش صورتم داغ شد. فکر کردم اگر با مهرزاد عقد می‌کردم، لابد دبی بودم. نگاهی به اتاق ساده مسافرخانه کردم. خنده‌ام گرفت. گردنم را صاف کردم و زیر لب گفتم: «همه چی پول نیست که...» خودم را به خیر و قسمت راضی کردم. با فکر قسمت، یاد امیر افتادم. دندان‌هایم را به هم فشار دادم: «هیچ‌وقت نمی‌بخشمش آدم پرروی خودخواه رو! بره گم شه» برای خلاص شدن از این افکار، سراغ پنجره رفتم. خبری از مرد نبود. دوباره امید را صدا زدم. _نچ... اَه! فیرو... بالش را روی سرش گذاشت. تا سر کوچه رفتم. از فکر گم شدن، ایستادم. با اسپری رنگ یک فلش مشکی روی دیوار کشیده بودند. جلوی فلش نوشته بود حرم. دل به دریا زدم. هرچه نزدیک‌تر رفتم، قلبم با شدت بیشتری به سینه‌ام کوبید. پیچ و خم کوچه‌ها را با نشانه‌ها به خاطر سپردم. با دیدن ورودی حرم، در آسمان بودم. کوچک شدم و خودم را در پیراهن پرچین، دست در دست بابا دیدم. از اولین و آخرین زیارتم یازده سال گذشته بود. بابا را کنارم حس کردم. عبایم را مرتب کردم. قدم به صحن گذاشتم. سرم گیج رفت. پاهایم سنگین شد. هر چه به ضریح نزدیک‌تر شدم، سنگینی بیشتری حس کردم. روبروی رواق طلا به نرده‌ها تکیه دادم. نتوانستم بیشتر از آن جلو بروم. سر درد امانم را برید. خانمی دستم را گرفت. _حالِدون خوبِس؟! نشستم. ولم کرد و باعجله رفت. دو دقیقه بعد با لیوانی آب برگشت: _از سقاخونِس بخور حالِد جا بیاد. حامله‌ای؟ شووَرِد کوجاس؟ خودات تَنایی اومدی؟ تپش قلب امانم را برید. همه چیز به دورم چرخید. _وَخی تا پیش ای خادم‌چیا ببرمِد. بدون اراده با کمک او بلند شدم. چند قدم رفتیم. کمی حالم بهتر شد. نزدیک خروجی صحن تقریبا سرگیجه‌ام رفع شد. هنوز سرم درد داشت. تپش قلبم کمتر شد. تشکر کردم و از خانم جدا شدم. رو به ضریح مطهر با بغض ایستادم: _قربونت برم آقا! بعد این همه سال اومدم، یتیم و داغدارم... بغضم ترکید. تمام دلتنگی‌هایم را از نبود بابا همان‌جا گفتم. با مامان و فرانک تماس گرفتم. گذر زمان را نفهمیدم. در آن نیمه شب، رفت و آمد بین کوچه‌ها قطع نشده بود. از یکی دو کوچه گذشتم. حس کردم کسی دنبالم از کوچه‌ها می‌گذرد. به بهانه‌ی سنگ ریزه داخل کفشم ایستادم. از گوشه چشم نگاه کردم. قلبم از جا کَنده شد. نگاه مرد هیکلی مسافرخانه با نگاهم گره خورد.