دلبرکده
#داستان #ملکهی_برفی6 #ملکه_برفی چشم که باز کردم رفتم زیرزمین. عمه روی زمین سرد نشسته بود. فانوس خ
#داستان
#ملکهی_برفی7
#ابریشم
خوابم را برای عمه تعریف کردم. از ذوق بلند شد و پیشانیام را بوسید:
_قربونت برم یعنی با داشتن تو دیگه حسرت نداشتن بچه رو نمیخورم من.
لبخند زدم:
_یعنی چه تعبیری داره این خواب؟
برقی توی چشمهاش افتاد:
_بخت بلندت رو نشون میده. یعنی توی کار پیشگویی، بخشی از کائنات رو دست میگیری عمه.
دستهاش را در هوا بلند کرد:
_کائنات به خدمتت درمیان و میتونی به هر چی میخوای برسی.
انگشت اشارهاش را تکان داد:
_اما حواست باشه این فقط وقتی اتفاق میافته که از هیچ خدمتی دریغ نکنی. نباید وقت و تلف کنی ملکه. از امروز درسهات رو باید منظم بگیری.
نگاه چپی بهم انداخت:
_کمی از این نامزد بازیات کم کن دل بده به کار...
صورتم داغ شد و لبهام را گاز گرفتم. آرام گفتم:
_من که کاری نکردم. دیگه شاهپور هم دم در نمیاد.
_بله نمیاد اما فکر کردی من اون ننهتم که با کلاس تقویتی گولم بزنی؟!
خندهام را خوردم. از کنارم رد شد. با دست به کمرم زد:
_هی با خودم میگم این صفدر چی کار کرده که آخر کاری یه آتیش پاره مثل تو تحویل داده...
خودش زد زیر خنده و به اتاق پشتی رفت.
با یک بقچه برگشت. بقچه را روی تخت گذاشت:
_ببین ملکه این چیزایی که از این به بعد بهت میگم بچه بازی نیست.
گرهش را باز کرد. یک کتاب قطور وزیری با جلدی چوبی معلوم شد. روی جلدش معرق کاریهای عجیب و غریب داشت. عمه کتاب را ورق زد:
_تا حالا فکر میکردم از رو شیطنت و اینکه طمع رسیدن به خواستههات رو داری هی دنبال من میای. اما با خوابی که برام تعریف کردی فهمیدم پیشونیت بلنده و باید بیشتر از چند تا طلسم و قفل باهات کار کنم.
به ورقههای ضخیم و قهوهای کتاب دست زدم:
_جنس اینا چیه؟! چه عجیبن!
عمه روی دستم زد:
_پوست آهوئه. دست نزن. میدونی چند قرن نسل به نسل چرخیده؟ البته من اینو از استادم به ارث بردم. تو هم اگه شاگرد خوبی باشی بعد از من به تو میرسه.
به خط عجیب کتاب زل زدم. یک تای ابرویم را بالا دادم:
_به چه زبونی نوشته؟
_عبری. تو هم باید یاد بگیری.
_اون چیزایی که گاهی زمزمه میکنید به همین زبونه؟
چشمهاش را روی هم گذاشت:
_میگم تو واسه این کار ساخته شدی. بشین تا بهت بگم درس اول رو...
این را گفت و روی زمین نشست.
_حتماً باید رو زمین سفت و سرد بشینیم؟
چشم غره رفت:
_تعریفت دادم هان! از الان گفته باشم وقتی میگم درس یعنی مو به مو اینی که من میگم. شاید عقل ناقص تو به حکمتش قد نده اما وقتی عملت و نیتت خالص باشه اثر داره حتی اگه تو نفهمی چرا...
بیحرف روی زمین نشستم.
_بهت بگم که پا تو راه سختی گذاشتی. پوستت کنده میشه تو این راه اما تهش به یه تسلط و تسخیری دست پیدا میکنی که مزد همه اون سختیهاس.
مردمکش را تاب داد و به سقف نگاه کرد:
_البته اگه خانم نخواد از الان ژست ملکهای بگیره...
اَدام را درآورد:
_حتماً باید رو زمین سفت و سرد بشینیم!
_خیلی خب عمه یه چیزی گفتم حالا.
با اخم نگام گرد:
_دیگه وقت درس به من عمه نمیگی فقط «مُوغه».
درس اول، اصول درست مراقبه بود.
***
دستهام را جلوی سینه به هم چسباندم. چشمهام را بستم. سرم را به نشانه تعظیم به کائنات و گرامیداشت مُوغه بزرگم پایین آوردم. غرق شدم در تعالیم موغه عزیزم. چهار سال از اولین مراقبهام گذشته بود. با تلاشهای زیاد عمه آفت، حتی در بستر بیماری، در همان زیرزمین تاریک و در همان نقطهی شروع، با چشمی غیر از دو چشم بستهام، توانستم ببینم. اولش ترسیدم. بعد لبخند به لبم نشست و بعد از آن باران اشکم سرازیر شد. چشم باز کردم و به جنازه عمه نگاه کردم. یک ساعت پیش، آخرین وصیتش را در گوشم زمزمه کرد:
_عمه یادت باشه قبل از خاک کردنم حتماً مراسمی رو که یادت دادم برام برگزار کن. نمیخوام هیچکس جز خودت تو مراسم باشی.
با وجود غرغرهای مامانی، جسم نحیف عمه را روی تخت وسط زیر زمین گذاشتم. سرطان چیزی از آن هیکل درشت باقی نگذاشته بود. عود روشن کردم و مو به مو تمام مراسمی که عمه خواسته بود را اجرا کردم. از کائنات خواستم تا روح او را بپذیرد و به آرامش ابدی برساند.
حالا دیگر من وارث تمام دانستههای او از سحر و رمالی و پیشگویی بودم. «ابریشم» نامی بود که موغه عزیزم در لحظات آخر عمرش برایم انتخاب کرد.