eitaa logo
دلبرکده
23.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #ملکه‌ی_برفی7 #ابریشم خوابم را برای عمه تعریف کردم. از ذوق بلند شد و پیشانی‌ام را بوسید:
صدایی مثل خرناس، اولین ارتباطم با «دیمن» بود. سر قبر عمه رفتم: _آخرین درسی رو که یادم یادی، تونستم اجرا کنم. یادته گفتی داشتن دیمن اوج قدرت یک پیشگوئه. دستی به سنگ ترک خورده‌ی قبر کشیدم: _به ملکه‌ی برفی افتخار نمی‌کنی؟! الان می‌تونم به بخشی از کائنات حکومت کنم. یکدفعه یاد لج‌بازی‌های بچه‌ها افتادم: _اما حقیقتش تو کار بچه‌های خودم موندم. اون از امید که از کمپ فرار کرده. اینم از آرزوی چشم سفید که هنوز هفده سالش تموم نشده، لج کرد که اگه نذارین با این پسره یلاقبا عروسی کنم، باش فرار می‌کنم. اونم از ایمان کله خراب... ولش کن اصلا! اینا چیه دارم برات تعریف می‌کنم. سر راه به مزار آغا و مامانی رفتم. چند دقیقه‌ای نشستم. _ملکه خودتی؟ سر بلند کردم. خانمی که شاید ده سال از من بزرگ‌تر بود با لبخند نگاهم کرد. بی‌حالت نگاهش کردم. کنارم نشست. دست به شانه‌ام کوبید: _هی نشناختی؟! اعتمادم، مهین. دوست فرح. چشم‌هام گشاد شد. _اعتماد! خوبی؟ چه خبر؟ _مزار بابام همین قطعه بیست و یکه. یهو یاد آغا و مامانیت افتادم. گفتم بگردم شاید پیداشون کردم. گردنم خیلی حق دارن. با دو انگشت به مزار آغا ضربه زد: _خدا رحمتت کنه آقا صفدر. اگه تو جهیزیه کمک‌مون نکرده بود آبرومون می‌رفت. چقدر بابام غصه می‌خورد! یادته مامانی لحاف و دوشک عروسی‌مو خودش دوخت. _یادش بخیر! چند تا کوک غلط زدم سر لحافت، چقد نفرینم کرد! با پسرعموت عروسی کردی. خوبه حالا؟ شماره تلفنش را داد تا به آبجی فرح بدهم. یک هفته بعد، فرح زنگ زد: _اعتماد دعوتم کرده برم خونشون. گفته ملکه هم با خودت بیار بشینیم از اون روزا حرف بزنیم. با هم راهی خانه اعتماد شدیم. آبجی فرح پیشنهاد داد تا امید را زن بدهم: _زن که بگیره دیگه سرش به زندگی گرم میشه؛ از این افیونی دست برمی‌داره. اینا همش از بی‌کاریه. _دیگه خسته شدم از دستش. تا حالا سه بار بردمش کمپ، فرار کرده خاک به سر! سر کوچه اعتماد، دو دختر چشم و ابرو مشکی و قد بلند از جلوی ما رد شدند. فرح صدایشان کرد: _ببخشید دختر خانم! پلاک ۵۹ کدومه؟ منزل اعتماد. دختر بزرگ‌تر لبخند زد: _همین خونه سر نبش صورت ساده و بدون آرایشش به دلم نشست. با نگاه دنبالش کردم. چند خانه جلوتر کلید انداخت. فکرم پیشش بود تا وقتی وسط صحبت‌ فرح و اعتماد یکدفعه پرسیدم: _این همسایه‌تون رو که چند خونه اون ورتره و دو تا دختر قدبلند رفتن توش می‌شناسی؟! نشانه‌های دخترها را دادم. _آهان آره آره آقا بهادری رو می‌گی. اوه بداخلاق! سه تا هم دختر داره. بزرگه چاقه. دومیش سیاهه. کوچیکه خیلی لاغر و نزاره. من که کاری به کسی ندارم اما از اون مرداست که... _شماره تلفنی ازشون نداری؟ یکدفعه ساکت شد و دوزاری‌اش افتاد: _نه ولی اسمای قشنگی دارن، نمی‌دونم فائزه، فیروزه، فاطی، یا فریبا و... چه می‌دونم از همین اِسما... باقی حرف‌های او را نشنیدم. چشم و ابروی دختر از ذهنم پاک نشد. از فکر پابند کردن امید، هزار نقشه به مغزم رسید.